مصطفاشیسم

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

مصطفاشیسم

فرار معنا ندارد،
ما محکوم به زیستنیم...

بایگانی

۶۹ مطلب در شهریور ۱۳۹۷ ثبت شده است


از وقتی اونروز اشتباهی به جای یه کافه دیگه وارد یه کافه دیگه شدم و دیدم یکی از بچه‌های سال پایینی که شاید به نظر من تیپ و قیافه‌ی چندانی ندارد و احتمال میدهم تهرانی هم نباشد، احتمالا با یکی از همکلاسی‌هایش، نشسته و فلان، تازه فهمیدم یا بهتر فهمیدم ماجرا از چه قرار است و من کجا ایستاده‌ام و دیگرانی کجا... من کسی را نمیشناسم، پس تا آنجا که میشود باید از همه دوری کنم... خودم را هم نمیشناسم و با دیدن دیگران این موضوع را میفهمم و متعجب میشوم و حالم بد میشود؛ پس باید دوری کنم باید دوری کنم باید دوری کنم و کار خودم را حواله به خدا میکنم، هرآنچه خواستی بکن و هرآنچه خواستی مقدر کن و هر آنچه خواستی ما را مبتلا کن، این گریبان من و دهانی که دم نخواهد زد... شاید گمان کنید که اون موضوع بدان کوچکی را چرا اینقدر بزرگ میکنی و اصلن چه ربطی به ادامه‌ی مطلب دارد، اگر کسی بفهمد که من چه میگویم که میفهمد و اگر هم نقطه‌ی ابهامی باشد یعنی در موقعیت من نیست و حال و روز مرا درک نمیکند و گذشته‌ی مرا نمیداند و آینده‌ی مرا از جبین گذشته‌ام نمیتواند بخواند و ... و همین اتفاقات کوچک و همین نگاه‌های منقطع و همین جملات کوتاه آتش به جان انسان میزند.. اگر تنها دعایتان این باشد کفایت میکند که خدایا مرا گرفتار هیچ گرفتاری‌ای نکن؛ گرفتار در شعر ماجرایش جداست، اینجا زندگی است و قضیه دودوتاچهارتای معمولی نیست بلکه معادله‌ی چندمجهولی است... بازی بازی ما انسانهاست و خدا بگمان بیش از آنکه بخواهد دست به بازی ببرد تنها نظاره‌گر است.. پس اراده‌ی خداوند مشخص و مقدر است و قواعد بازی معلوم و این ما هستیم که دانسته و نادانسته و خواسته و ناخواسته بازی میکنیم، بازی میدهیم و به بازی‌مان میگیرند...


این را تکرار کن: او نیازی به من ندارد، کسی به من نیازی ندارد...


وقتی از جانب کسی که عزیز میپنداشتی خوار میشوی، دیگر رنگ عزّت را نخواهی دید... چون هرچیز به دست صاحب آن رنگ و بو میگیرد و چیزی که بی‌رنگ و بو شود دیگر از ارزش می‌افتد و هر چه افتاد دیگر بلند نشود آنچنان که درابتدا میتوانست اوج بگیرد و اگر نتوانست اوج بگیرد در دامنه میماند و وقتی در دامنه بماند همه چیز بر او محیط میشود و وقتی همه چیز بر او سیطره یافت، احساس ضعف میکند و وقتی احساس ضعف کند طولی نمیکشد که میمیرد و او میمیرد اگر چه که نفس بکشد... بیرنگ بی‌مزه بیهدف...


... چه کسی لایق این است که گلایه‌ی من از تو را بشنود؟ تو با همه‌ی بیوفایی‌ها برای من از همه بهتری، از همه بهتری... "عاشقی و گله از یار زهی لاف دروغ، عشقبازان چنین مستحق هجرانند؛ حافظ" امّا، چرا من مستحقّ هجرانم؟!


بزدل‌تر از خودم نمیشناسم.. شاید هربلایی سرم میاد بخاطر همین عدم‌جسارت‌ه..‌ شاید هر بلایی سرم میاد حقمه.... کاش بزدل بودن یه جاهایی مزیّت بود، نشانه‌ی خوبی بود.. ولی چه کسی هست که از یه بزدل خوشش بیاد؟!! بالاخره که فقط بزدل نیستم، شاید از چیزهای دیگه‌ خوشش بیاد، یا شاید اونکسی که بدونه چرا یک آدم بزدل میشه و چه چیزی اون رو از بزدلی درمیاره... بز، دل؛ کدومش کلمه‌ی مهمتری‌ه؟!! یه بز میتونه دوست داشتنی باشه، دلم که همه دارند، من هم دارم، ندارم، نمیدونم ولی بزدل پس چی؟ چی میشه؟.....


آسمان چون جمع مشتاقان پریشان میکند، درشگفتم من نمیپاشد ز هم دنیا چرا؛ شهریار... پریشانم از پریشانی‌مان رفقا...


نوشته بود: ...

کشوری از نو بباید ساخت...

من نمیدونم چرا قبول نمیکنن یه سری چیزا رو هنوز. خب وقتی من حیث‌المجموع ریده شده به کشور چرا هنوز زر میزنید؟! چه رویی دارید آخه؟! لازم نیست همه‌تون باشید حالا، خسته شدید برید بشینید خونه‌هاتون یه کم غصه بخورید مثل مردم، خسته نکنید اینقدر ما رو...


چندوقت دیگر به صورت بارزتر البته، چون همین الان هم در اطرافم میبینم این کسان را، کسانی دم از اهل‌بیت میزنند، البته خودم و خودمان هم به نوعی، و شلوغکاری میکنند و اسمشان را لقلقه‌ی زبان میکنند که هیچ تناسب طبیعی و غیرکاریکاتوری‌ای با ایشان ندارند... حتی خیلی از این آقایانِ سیاهه بر صورت و حیرت بر سر... و این سیاهی، سیاهی دلهای ماست... به حال خودمان باید زار بگرییم و به مصیبتهای خودمان چاره‌جویی کنیم.. فرصت خوبی است اگر میشد استفاده کرد... یعنی واقعا اینها اطمینان دارند که اگر قتیل کربلا حضرت سیدالشهدا امروز بود در مقابلش نمی‌ایستادند؟ کما اینکه من یقین دارم همینطور میشد و این نه از جانب غیر متدینین که بوسیله‌ی خود دین‌نمایان مخالفت اظهار میشد و چه بسا اگر آنزمان نه، این زمان خونهایی بر زمین میریخت که عزیز است و محترم و بگمان من خون او به خوبی نشان داد که مظلومیت همیشه از آن آزادگی و وارستگی بوده است و هرکس که نسبتی با خوبی یا حقیقت ندارد و یا خودش را‌ در لشکر خیر نمیبیند بر خود بلرزد که همانا جهل و عصبیت او، او را به ورطه‌ی هلاکت ابدی نیندازد هرچند که درظاهر خودش را مصلح و متقی و بر سبیل نجات بداند...


میدونی وقتی میگم از ارتفاع میترسم از چه چیزی میترسم؟ این سوراخ بین طبقات هست در راه پله‌ها که میره تا ته کف؛ تو فیلما افراد، مجرمین بیگناهها قربانی‌ها از توشون می‌افتند و پخش و پلا میشن روی زمین...


و من عمری است که در خانه‌ام زندانی‌ام.. مگر غریبه‌ای آشنایی کند و یا آشنایی غریبگی نکند...