یعنی همزاد من الان تو کجای دنیاست، داره چه غلطی میکنه؟! اسپانیاست، ایتالیاست، یا نه مثل خودم پیاده است، انصافا داری چه گهی میخوری برام سواله، بیا نامرد با هم بریم صفاسیتی..
- ۰ نظر
- ۲۷ آبان ۹۷ ، ۲۳:۰۰
یعنی همزاد من الان تو کجای دنیاست، داره چه غلطی میکنه؟! اسپانیاست، ایتالیاست، یا نه مثل خودم پیاده است، انصافا داری چه گهی میخوری برام سواله، بیا نامرد با هم بریم صفاسیتی..
میخواهم خودم را پشت پرده قایم کنم.. چقدر اینجا آدماست و من چقدر غریبم.. نور چشمانم را اذیت میکند، چقدر اینجا سوت و کور است و من چه نجوا کنم در خلوتی که جز همهمه از نبودنها چیزی به دستانم نیست.. مرا میبیند و بیاعتنا عبور میکند، چونان کسی هستم که نیستم، من نامرئیام پس چه نیازی به پرده است؟!.. چقدر همه با همند، چقدر درهمم، همه مدعی شدهاند، همه ادعا شدهاند همه ادعا شدهاند همه ادعا شدهاند... با این همه شکستگی باید به دنبال چه شکوهی باشم؟ خدای من! راه نجاتی که میگفتی کو؟! باید کمی بیشتر بجنبم، کاری بکنم؟ اگر میتوانستم و میشد دیگر چه اثری از این چشمدوختگی به آسمان میماند؟ یکی از این ابرها نصیب من تشنهلب نیست.. میخواهم بروم، تا آنجا که بروم... من ترجمان کدام چارپارهام.. من دوبیتی جداشده از کدام غزلم.. من مطلع بیفروغ کدام قصیده ناتمامم.. من ...من از اسلوب و قامت شاعرانگی افتادهام، من سپیدم، من سیاهم...به کجا باید میرسیدم که نرسیدم، که خودم را گم کردهام و تو را نیافتهام.. مثل همیشه برکنار و بیخبر از زندگی، منعزل از زندگی...
تو تا بحال با پراید شده با سرعت ۱۳۰کیلومتر در ساعت تو جاده احساس پرواز بهت دست بده؟ من شده، حالا قصه داره چطور توی یه هم چنین ماشینی سوار شدم، مفصل قصهای داره با شرح و تفصیل که الان انصافا حال بیانش رو ندارم... میدونی میخوام چی بگم؟ هرچیزی قاعدهای داره، ماهیتی و طاقتی داره، نمیشه از پراید انتظار خیلی چیزها رو داشت ولی چی میشه یه راننده اینقدر بیشعور میشه که ازش پرواز تو آسمون رو میخواد، چون کمظرفیته، نفهمه، کمطاقته، نادانه، .... هر زندگیای رنگخاص خودش رو داره، هر کدوم از ما سبک خاص خودمون، برای رسیدن به معیارهایی که خودمون تو ذهنمون وضع میکنیم باید قواعد زندگی رو بلد باشیم، برنامه مشخصی داشته باشیم...
خوبی مشتی؟ چخبر، رو به راهی؟
_ عی، شکر، میگذره..تو چطوری؟!
منم شکر. میگذره.. گاهی میخوام زمان رو نگه دارم، وای نمیسه (نمیایستد) و یه وقتم (وقت هم) میخوام زودتر بگذره اما نمیره...
_ آره. یه وقتایی که بهمون یه کم خوش میگذره یا راحتتر میافته (میافتد) روی دور تند و زمانی هم که گه میشه حالمون کش میده...
عاره (آره) زمان به فکر ما نیست، کار خودش رو میکنه...
...
نمیدونم کسی رو که تا بحال ندیدی رو میتونی دوست بنامی یا نه، ولی خب گاهی همین آشناییها، اظهار لطف و محبتها و التفاتها... دیدم اون بنده خدا دیگه من رو دنبال نمیکنه، خب آدم برای هرکسی ناراحت نمیشه، اهمیت نمیدهد، چه بسا برای یکی بگه خب دوست داشت، فرقی به حال من نمیکنه یا حتی اگر خیلی رک و راحت بخواد بگه، بگه به فلانم که آنفالو کرد، بلاک کرد... من که آنفالویاب ندارم برحسب اتفاق دیدم.. میدونی اینه که آدم باید به خودش بگه این آشناییهای مجازی هیچ پشتوانه جدیای ندارد، تا در عالم واقع حداقل برخوردی صورت نگیرد.. اصلا شروع و پایانش معلوم نیست.. بهرجهت، انسان گاهی تلنگری بهش میخوره که چرا، چرا اینطور میشه که یک کسی میبرد یا شاید دیگر فایده و منفعتی و لطفی برایش ندارد... اما دوستی، دوست، رفیق این انتظار از او نمیرود.. ما بجهت دوستی انتظار داریم آنانکه دوستشان داریم و دوستمان دارند تحملمان کنند، چون ما دوستشان داریم چون یکجایی یکزمانی سلامی لبخندی و محبتی بینمان رد و بدل شده است و نان و نمکی خوردهایم از دست هم و خب متقابلا... رویگردانی خیلی تلخ است، اگر دوستی از دوستی برگردد خیلی تلخ است، اصلا قابل لمس و درک نیست.. درد دارد بریده شدن رشته پیوندی که گمانمیکردی هیچ زمان بریده نخواهد شد و کسی به حرمت آن جسارت نخواهد کرد. جا میخوری که چرا، چه شد؟ که چرا اگر حرفی هست زده نشد، یا تذکری و یا حتی امر و نهیای و تنها کاری که به ذهنت یا بهتر بگویم به ذهنش خطور میکند رویگردانی است، گو اینکه به من چه، ما را با او چه کار، من چرا اعصابم را بخاطر او خراب کنم و لزومی ندارد این آشنایی در این قالب هم وجود داشته باشد و ما که ارتباطی نداریم و ... قابل فهم است، حرف بیراه نیست... و این میشود که انسان همیشه دلش میلرزد که دوستیهای ما تا چه اندازه پایدار است، وقتی من وسط بیاید، سلامتی من، منفعت من، آینده من، کار من و ...های بسیار، دیگر بر هر چیزی میتوان پا گذاشت حتی حرمت، حتی عقل، حتی دل، حتی اخلاق... و برای همین است که میگویم تا رنگی از ایثار، محبت خالصانه، عشق، احترام، حقشناسی و عنایت خداوندی و لحاظ حق در رفتارمان نباشد، هیچ زمان نمیتوان به عمق و ادامهدار بودن رفاقتمان مطمئن بود و بدان بالید... و این است که انسان موجودی وحشتناک میشود، تا این اندازه حقناشناس و فراموشکار میتواند بشود و از این است که ترس در صورتهایمان هویدا میشود که آیا او واقعا به فکر من است و یا مگر گربه برای رضای خدا موش میگیرد و سیاست و زیرکی و خودبینی در تمام شوون گفتار و کردارمان جاری میشود و وای به آن روز که سستترین روزهاست، وای که آنروز هیچ چیز نقش اصیل و ماندگار نخواهد شد و هیچ مستمسکی مورد دستاندازی نجاتطلبی ما نخواهد بود و آنزمان زمان افول ارزشها و زیباییهای درونی و وجودی است و زمانی است که روحهایمان تهی میشود و دستخالی در برابر یوغ سایه وحشتناک دیو نفس رنگ میبازد و میمیرد دلهایمان، قلبهای مشتاقمان، ایمانمان احساسمان شعرمان اخلاقمان و درخت بالنده زندگی مورد تندباد شک و نفاق و تظاهر قرار میگیرد و صورتکهای یک دست جای چین و چروک صداقت را میگیرند...... وای بر من و وای بر ما و وای بر من... من هربار میلرزم و میترسم که نکند ما واقعا در این دنیا تنهاییم، هرکداممان تا چه اندازه تنهاییم و خدا کجاست که من به سوی او روی آورم و خدایا مرا تنها نگذار که تو خود واقفی به وجود من و درون من و قلب آشفته و ذهن پریشان من و من میترسم بر این نااستواری احوال دنیا و زیر و زبر شدن آن و خدایا من جز تو کسی را ندارم، تو خود مرا به محبت واقعی مبتلا کن و مرا از شک و دودلی برهان و بر انصاف و حق پابرجا نگهدار و مرا به اخلاق و حلم رهنمون باش و مرا بر حرمت شناسی رفاقت و محبت بینا کن و توانا کن که نمک نخورم که نمکدان بشکنم و خدایا ما را به قلبهایمان و انقلاب و تهییجشان میازمای... خدایا تو خود نگهبان دوستداران و دوستان من باش و آنان و اینان که دوستشان دارم را سلامت و پاینده محافظت بفرما.. یاارحمالراحمین، یا اکرم الاکرمین، یا حبیب من لاحبیب له و یا رفیق من لارفیق له.... و این است که میخواهم قلبم از تپیدن بایستد پیش از آنکه این مزه زقوم تلخ را بچشم و یا اندکی خدای ناکرده بچشانم...
دوکلمه حرف حساب، دوکلمه حرف حساب انتظار زیادیه؟! تا کی انتظار و حسرت برای دوکلمه حرف حساب.. آدم به چی دلش رو خوش کنه، من چطور باید دوکلمه حرف حساب بشنوم؟! چطور بگم خستهام از اینکه دوکلمه حرف حساب نمیشنوم، کر و کور، پس بینا و شنوای ما چی شد؟ به چه زبونی بفهمونم که آقا منم دوکلمه حرف حساب میخوام؟! دکان میبندی واسه من؟ بیانصاف الان که سر ظهر، تو دوکلمه حساب تو بساطت نمونده؟ بابا ایهاالناس دوکلمه حرف حساب ندارید بزنید؟ دلتون، اون پستوها، تو مغزتون، تو گنجههاش دوکلمه حرف حساب نیست که خاک خورده باشه؟ چیه، به من میرسید دوکلمه حرف حسابتون آپلود نمیشه؟ اصلن یادتون رفته منم حق دارم دوکلمه حرف حساب بشنوم؟ آخ، به کی بگم، به کی بگم.. میشنفی؟ مش اکبر، اون لبوهات دیگه مزه نداره؛ میدونی چرا؟ چون هیچکسی نیست که با لبخند بیاد ازت یه ظرف لبو بگیره. همه آدرس میپرسن ازت اما هیچکس نمیشینه پای حرفات که بفهمه دوکلمه حرف حساب رو دلت سنگینی کرده، هیچکس زل نمیزنه تو چشات که مشتی، رییس، چشات رو قربون، اون سرخی ته نگات رو خریدارم، لبو چیه، تو بخند گونههات از صدتا لبوی شیرین خوشمزهتره.. کسی نخواست ببینه که تو این سرما اشکت گرفته؛ _آقا! .. جان آقا پسرم _ لبو داری به من و برادرم بدی؟ راستش ما پولمون نمیرسه یه لبو کامل بدیم، غذا هم نخوردیم، میشه نصف پول رو بدیم؟.. عزیز مهمون ما باش، خدا تو و برادرت رو برای من رسوند، راستش هم صحبت نداشتم خوب شد اومدین، آتیش هم الان شعلهورترش میکنم کنارش قشنگ جون بگیریم و گل بگیم و گل بشنفیم.... و مرد لبوفروش بساط رو که داشت جمع میکرد به فکر فرداش نبود، فردا برای اون تکرار دیروز بود، اون خودش رو بین صفحهها لبو پیچونده بود و داده بود دست مردم..داشت با خودش فکر میکرد، یعنی امروز چندتا زوج جوون اومدن؟ یک، دو، سه.. چندتا مرد اومدن تا برای خانوادهشون که تو ماشین شاد و خندون منتظرشون بودن لبو بگیرن؟ چندتا چندتا، میشمرد، آهسته یه رگه احساس رضایت تو صورتش هویدا میشد... وایساده بود. منتظر اینکه برسه. نمیدونم براش مهم بود زودتر برسه یا نه. بحثش چی بود؟ شاید میشنوم: بعضیها گوارششون که خراب میشه اینطور میشه، بوی بد میده دهنشون. مرد تایید نمیکرد. با دید حقارت بهش نگاه میکرد. لبوفروش که الان دیگه کنار لبوها نبود که ایکاش بود، داشت با خودش فکر میکرد یعنی چندنفر تو این جمع من رو میفهمن؟ همدرد منن، مثل منن؟! یه دستش رو محکم جلوی دهنش گرفت. خودش میگفت قیافه هیچ چیز رو نشون نمیده، یعنی درست نشون نمیده. قیافهها مثل لبو سرخ بود ولی شیرین نبود، شاید ماجرای سیلی بود و تندباد زمانه و سرما.. با اون پلیور کهنه که پشت کتفش رنگش پریده بود و یا بهتر بگم رنگ گرفته بود چقدر زنده بود. مرد، چقدر استوار بود، چقدر مرد بود، چقدر مهربان بود. بغضم میگیره، دستش رو به گیره مترو آویزون میکنه و یک دستش میرو رو صورتش. فایده نداره، بساط چشمش دیگه جمعکردنی نیست، فقط اشکه که داره پخش و پلا میشه. نمیفهمم درست داره چیکار میکنه، داره کش و قوس میاد صورتش، بهم میاد و انگار ضجه میزنه ولی در سکوت.جلوی خودش رو میگیره، خیلی مرده خیلی، ولی گریه امونش نمیده، همونطور که زندگی بهش نداد. میخوام دستم رو روی شونهاش بذارم و بگم غمت نباشه مرد یا اینکه آقا چیزی شده یا بلا به دور یا.. نشون میده غمش، غصهاش خیلی عمیقه، دلش شکسته شاید،دلش رفته، نمیدونم شاید پشت و پناهی نداره، شاید پشتش حرفه، شاید پشتش خنجر است، شاید پشت و پناه اونکسی که بوده دیگه نیست یا کمرش شکسته و فکر میکنه پشت و پناه نمیتونه باشه... وای میسه، انگار یه دگمه توقف داره، یه نگاه به اسم ایستگاه میندازه و دوباره مچاله تو خودش میره، تو گریه غرق میشه، آروم و بیصدا، مظلومانه و غریبانه.. مرد غمت نباشه، دردت عمیقه، نشون میده دلت سوخته، من چی بگم؟! من چی میتونم بگم؟ میخوام ببینه چقدر صورتش ماهه، چقدر مهربونه، چقدر قامتش استوار، ولی اون کنار شیشه نایستاده، شاید خیلی وقته دیگه نمیتونه با خودش چشم تو چشم بشه، اصلن میدونی آینه برای ما بدبخت بیچارهها به کار نمیاد، کسی چشمش دنبال ما نیست و اگر هست زبونش این رو نمیگه... مرد با خودش میگه باید پیاده بشم. شاید زودتر از این باید پیاده میشدم. خونه رسیدنی نیست. با این درهم شکسته صورت اشکآلودم چه کنم؟ آیا یک ذره از ابهت و هیبت پدرانهام پیش پسرم مونده؟ دل دخترم نمیشکنه؟ همسرم نمیگه خدایا چرا هر چی بدبختی برای ماست؟ من رو چپ چپ نگاه نمیکنه که شانس منه، همه شوهر دارن منم دارم، هیچ به فکر ما نیستی مرد، این بچهات ماشین میخواد خونه میخواد، من خسته شدم از بس گرسنگی گذاشتم تو کاسه این طفل معصوما، دخترت پیش دوستاش نمیتونه سر بلند کنه. معلمش دفعه قبل که رفتم کارنامهاش رو بگیرم گفت در نونش با مداد نارنجی رنگ کرده بود مثلا که مربای هویجه، پیش دوستاش ضایع نشه... مرد همه چی رو تو ذهنش مرور میکنه. کی میفهمه اون چی میکشه، کی پای حرفش میشینه، کی کمکش میکنه، کِی میتونه مردونگیش رو به خودش ثابت کنه و از همه مهمتر کی میشه یه نفر اون رو برای خودش تحسین کنه؟!... ایستگاه برای همیشه میایستد و جهان به دورم میچرخد درحالیکه نه لبوفروشی درکار بوده و نه مردی که آمده باشد و رفته باشد...
شاپرکجان! حتی زحمت خداحافظی هم به خودت ندادی، آخر این گل وامانده بی تو چه کند؟!
...و برای تو چه اهمیتی داشت که من تمام فریاد عشقم سکوت دستپاچه ممتدم بود.. و برای تو چه اهمیتی داشت که من دربرابر نگاهت هربار فروریختم و تا انتهای دنیا تنها قدم زدم.. و برای تو چه اهمیتی داشت که جهان جای زیبایی نبود برای کسی که او را نمیخواست.. و برای تو چه اهمیتی داشت اینکه همه احساسی که به دور قلبم حلقه زده بود داشت سبزتر میشد و یا آنکه به بلای خستگی و ترس ضعیف و زرد میگشت... و برای تو چه اهمیتی داشت اینکه من شاعرتر از شعرهایم بودم... و برای تو چه اهمیتی داشت اینکه من که هستم و چه خواهم بود... و برای تو چه اهمیتی داشت اینکه من هم در روزی از روزهای آبان، در صبحگاه روزی که نمیدانم دلپذیر بوده است و یا فرمایشی، به دنیا آمدهام و برای تو چه اهمیتی دارد که من در یکی از همین روزها دیگر نباشم و یا آنکه چگونه بمیرم؟!
مگه میشه تو رو دید و شعر تازه ننوشت، تو اگه اینجا باشی جهنمم میشه بهشت.. سادهتر و بهتر از این جناب شاعر نمیتونست حرف بزنه :) یادم نمیاد آلبوم دیوونهوار حمید عسگری رو برای اولین بار درست چند وقت پیش بود که گوش دادم؛ اونم بر حسب اتفاق، سیدیای که تو ماشین بود و گذاشتم و خوشم اومد بهرجهت.. کلا آشنایی من از عسگری، حمیدشون در همین حد شد، یعنی قبلش چیز خاصی نشده بوده گوش داده باشم یا شاید اصلا خیلی ازش خوشم نمیومد.. اون حامد شاعر که گاهی اشتباه میکنم دقیقا کدومشون شاعر بود کدومشون خواننده.. درهرصورت اینه دیگه، یه دفعه یه ترک، یه چیزی از یه نفر گوش میدی و خوشت میاد، گاهی هم نه، گاهی باید در حالت خاصی گوش بدی و گاهی هم اختصاص بردار بود.. من خودم جالب یه بار خواستم یه آهنگ از کسی دانلود کنم و دیدم اشتباهی از یکی دیگه دانلود شده و خب پیاش رو گرفتم دیدم آدم همه فن حریف و خوبیه.. لهذا اینطور، از این حرفها همبزنیم گاهی، شب دراز است و قلندر بیدار خب... :) امشب گفتم یه بار دیگه آلبوم دیوونهوار رو گوش بدم و نگاهی بهش بندازم، برای لمس دوبارهی حس خاصی که بهم داد.. میدونی، نمیدونم شاید دنیاش با من خیلی تفاوت پیدا میکنه، ولی من درکش میکنم و همین در مواجه باهاش یه ذره روح و روانم رو قلقلک میده و باعث میشه یه کم بال بزنم و اوج بگیرم و اختلاف تصاویر رو سیر کنم...
بقول دکتر محمود آخه تو کی کیای چی کیای؟! مساله تو مساله نیست، تو اصلن مساله نیستی، تو اصلن بود و نبود و وجودت فرق نمیکنه.. اه آخه تو کیای بابا، جمع کن خودت رو لوس کردی، عن کردی، بشین سر جات بابا اسگل نفهم، تو کی هستی اصلن، تو آدمی اصلن حیوون، بیشعور تو چی داری چی هستی، جتاب صفر مطلق، بیارزش تو اصلن کارات چه ارزشی داره، به کجا میخوای برسی از همه جا مونده و رونده، اصلن خوبی به تو نیومده هیچی به تو نیومده، تو غلط کردی هستی مرتیکه اشتباهی، گه خوردی رو زمین راه میری شلوغ کردی الکی زمین رو، هوا رو میمکی، حیف نون آب و غذا اسراف میکنی تو فقط... آره بگو بگو دلت خنک بشه، حقیقت تلخه، فعلا حال و روزت در این حد اسفباره و خاک بر سر تو که گمان کردی آدم جماعت چیزی ازش برمیاد، خاک بر سر تو که اینا رو داری به خودت میگی و کسی که میخونه فکر میکنه تو مستحق این حرفایی درحالیکه بیش از این استحقاق شنیدن اراجیف داری و گمان میکنه خودش مبراست درحالیکه نیست... آره بگو فعلا اوضاع همینه، خاک بر سر بیعرضهات کنن... تو لایق تنهایی و ناراختی هستی و در همین حال دلخوش باش...