یک بخاری میخوام که محکم در آغوشش بگیرم..بخاری من میشی؟!
...
خونهشون بخاری داشتند.اومدم دراز به دراز بیخ گوش بخاری خوابیدم. عارفی پرسید: یعنی اینقدر سردته؟! گفتم اینقدر سردمه...
- ۰ نظر
- ۱۷ آبان ۹۷ ، ۲۳:۰۰
یک بخاری میخوام که محکم در آغوشش بگیرم..بخاری من میشی؟!
...
خونهشون بخاری داشتند.اومدم دراز به دراز بیخ گوش بخاری خوابیدم. عارفی پرسید: یعنی اینقدر سردته؟! گفتم اینقدر سردمه...
فرق ما جوونا با شما پدرا و مادرا میدونید چیه؟ اینه که شما زندگیتون رو خوب و بد ساختین، تو فکر تغییر و تبدیلش هم نیستید و جرئت از نو شروع کردن رو هم ندارید یا بهتر بگم مغز خر مگه خوردین که تو فکر فالس و ترو انتخابهاتون و پ از اون خراب کردن و درست کردن باشید؛ آقا بهتر بگم اصلن شما ذهنیّتتون اون چارچوب کلی و اصلی و بقولی شما و نماتون از زندگی، اشیاء و آدمها ساخته شده و ثبت شده کالنقش علی الحجر.. گرفتین چی میگم؟! ما چی اما؟ همه چیمون رو هوا، چپ از راست نمیدونم، اوضاع بغرنج و خطری و هزینه انتخاب و اشتباه بالا... و تشخیص سخت، میخوایم کاری بکنیم ولی نمیدونیم دقیقا چیکار باید بکنیم، میخوایم از زندگیمون استفاده کنیم لذت ببریم ولی نه تنها به آرامش دست پیدا نمیکنیم که در ولوشو و شلوغکاری این جامعه و دنیا فقط سکه سیاههی دلآشوبی کف دستمونه.... القصه چی بگم، میخوام غر بزنم خلاصه، رسیدگی کنید :)) اوخ نه رسیدگی نکنید، اگر نمیتونید خودتون رو جای ما بذارید یا یادتون نمیاد جوونیای خودتون که شرایط حالات ما رو حتما داشتید، دلسوزی و ارشاد الکی هم نکنید، تو رو جدتون برای ما دلسوزی نکنید که فقط کار ما رو سخت میکنید و ما رو دربرابرچاله و چولهها و خلاهای فکری و دستاندازهای اخلاقی بیشتر الکی میندازین.. الحاصل بذارید به حال خودمون باشید، درک متقابل یخدی، تحمل و صبر و احترام و محبت حتما.... :) همدردی و همدلی نمیشه دیگه چه کنیم.. زندگی را از دسترفته میپندارم بیآنکه چیزی به دست آورده باشم. تو چه فکر میکنی؟!..
و من کودکی را ندیدم که بگوید ایکاش من مرد خدا بودم... و من عارفی دیدم که میگفت کاش من کودک بودم.. و من کودکی دیدم که عارف بود و من عارفی را دیدم که عارف نبود و نمیگفت من کودکم...
رفتم خودم رو به دکتر نشون بدم شاگرد و رزیدنتهای محترم هم نشستن چارچشمی من رو میپایند و از آموزههای بینهایت استاد بیبدیلشان (مثلا یه هم چنین چیزی احتمالا) خوشهچینی میکنند... و خلاصه بحث و تبادل نظر روی بنده حقیر و تجویز و دوره دروس و پرسش و پاسخ و تست همگانی و انگولک کردن من توسط عزیزان حاضر در مجلس.. بخدا نگران شدم برای خودم، با این روحیه سلم و راحت باشی و خودمانی بودنی که انگار دیگران احساس میکنند، چه برسد که... زبونت رو دربیار آخه دکی جلوی این همه آدم مگه سگم با فاصله متری :) خانوم اینقدر نبض من رو نگیر، پوست لطیف من رو تست نکن، با روح من بازی نکن، آقا چشمت رو چارتا نکنا من اعصاب ندارما، چیه دکی جلوی این همه آدم باید اعتراف به عاشقی کنم.. آقا آقا نگو نکن :)) شوخی کردم ماجرایی نبود، لااقل خاص نبود، عام بود ...:) ولی خدا شاهد من جیکم درنمیادا، یعنی اگه خنجر تو قلبم کنی هم گلهای ندارم، این چه موجودی خداوکیلی خدا آفریدی؟ یه جاهایی هم البته حوصله عکسالعمل ندارم یا لازم نمیبینم؛ ولی خدا شاهد راحت باش ناراحت باش جدی باش شوخی کن خشم بگیر مهر بورز وفا کن جفا کن من دست به ترکیبت نمیزنم... مادری کن پدری کن خواهری و برادری کن من همینیام که هستم.. حالا حکایاتی از دوران مدرسه هست که نمیگم اینجا خیلی لزومی ندارد، جاش نیست خلاصه شاید فکر کنی دارم تعریف میکنم یا تحسین میکنم یا خوشم میاد از خودم.. حضرت دکتر در بین حضار حاضر در مجلس با لبخندی بر لب و زبان اشاره میگوید:" علّت عاشق ز علّتها جداست..." و ما هیچ، ما نگاه... :)
در شرح حال بزرگی قدیم میخواندم که به وقت عبادت آنگونهای بود که انگار جز عبادت کاری ندارد و در وقت مطالعه و کتابت چونان کسی بود که انگار تمام تمرکز و حواسش مصروف مطالعه هست... حرف آنکه تو هر کاری که میکنی در هر زمانی که هستی گمان کن که وظیفه تو تنها همین است؛ اگر مشغول تناول غذایی هستی یا پیادهروی در مسیری و پارکی یا حتی چه میدانم کارهای کوچکتر و بزرگتر، تصور کن تنها کاری که تو باید انجام دهی همان است، وظیفه تو تنها همین دقت و ظرافت و محکم بودن در تمام و کمال و بهترین نحو انجام دادن آنکار است... تو همان کسی هستی که در لحظه هستی، پس در لحظه زندگی کن و فکرت را و حواست را معطوف به موقعیتی که هستی بکن تا هیچکس و هیچچیز رهزن قدرت اعجابانگیز تو در تحول و رشد ثانیههای وجودت نشود.... (الکی مثلا من خوبم:)
شاید اگر یکروز پادشاه شدم تنها وصیّت من به تو، شاهزاده لایق و رعنایم این باشد؛ در دقایق آخر عمرم، آنهنگام که در خلوت ملوکانه و بر تخت راحتیام خوابیدهام، بعد از چندسرفه و خوردن یک جرعه آب از دستان ملکهی تاج و تخت و عزت و شکوهم :" هیچ چیز را نه آنچنان جدی بگیر که عرصه بر تو تنگ شود و نه آنچنان ساده بگیر که زمام امور از دستانت رها و جدا شود..." خلاصه شل و سفت نکن، آدم باش و معتدل، نه پدر خودت رو درآر نه صاحببچهی مردم...
غیردینداران مرا دیندار میدانند و دیندارن مرا سهلدین... ضدانقلاب مرا انقلابی تصور میکند و انقلابی مرا ضدانقلاب... نه با اینم و نه با آن و مرا با هیچ دسته و گروه و مسلکی نه ارتباطی هست و نه از التفاتشان انتفاع... و...
همیشه حسرت این را میخوردهام که چرا یک عارف نیستم، چرا یک حکیم بزرگ نیستم، چرا یک فیلسوف سترگ نیستم، چرا یک موسیقیدان شیدا نیستم، چرا یک هنرمند قابل اعتنا نیستم، چرا حرفهای را آنچنان بلد نیستم که بگویم تخصصی دارم و یا چرا خطیب مسحورکنندهای نیستم... یا حتی اگر گاهی چیزی میگویم، چرا شاعر خوبی نیستم... یک انسان آیا میتواند هیچ باشد؟! پس من هیچ نیستم، من حتی هیچ هم نیستم، حتی اگر هیچ سایه بپذیرد من سایه هیچ هم نیستم... پس چه باید کرد؟! لااقل باید بگونهای زیست که عذاب نکشید و سرافکنده و خجل نبود؛ پس شاید وقت آن رسیده است که عارفانه، حکیمانه و شاعرانه زندگی کنم آنچنان که دیگران با انگشت اشاره مرا نشان دهند و بگویند، او زندگی میکند، او هنر زندگی کردن را میداند...
اگر میخوای خودت رو کوچک کنی، برای انسانهای بزرگ کوچک کن نه برای هر کسی؛ نه برای انسانهای کوچک، پستها، رذلها،حقیرها... چون بر تو یاغی میشن و پررو میشن و جری میشن... میشن؟! نه، گاون! :) حالا سه بار عنوان متن رو تکرار کن...
سرشاری از ایده، غنچههایی که سر واشدن دارند اما شکوفا نشدهاند... توان داری اما ضعف بر تو مستولی شده.. مفتون عشقی اما از همه چیز دلسردی.. مغزت پر از ترنم است اما دستانت بینوایند... عاشقی اما معشوقی نداری.. عاقلی اما نمیدانی راه صواب را از غلط... میخواهی اما حیرانی... اخبار، این، آن، کار، فلان، بهمان، بعضی از اینها حل شدنشان فقط یک روز پرانرژی نیاز دارد؛ اگر انگیزه باشد اگر بتوانی میشود یک کتاب سیصدصفحهای که در عرض دوسال زحمت و عرق کندن جناب نویسنده نوشته شده است در طول یکروز تمام شود... اما... گلگاوزبانی نیست که درمان هر دردی باشد یا عرق بیدی یا چای نباتی؛ زهرمار است زهرمار این زندگی که نه سرش معلوم است و نه تهش.. شعر، هنر، حکمت، وظیفه، خدمت، اخلاق، تحصیلات، احترام، وطنپرستی، سلامتی و تندرستی، کاربلدی، ... اصلن تو نایت برمیآید تا نشان دهی خطابه یعنی چه؟ فقط لحظهای مشخص میشود که حضرت مادر تلنگری بزند... یا آنکه خودت را در آینه ببینی و بعد از نگاه معناداری فحش نثار ریخت و بالا و پایین خودت کنی.. خودت را دوست نداری؟! _برادر من! تو رو جدت خزعبل نگو، این حرف تو از درد بیعاری است... تو تا بحال کفشت زیر پای جمعیت کثیر ملت همیشه حاضر در صحنهی قهرمان لگد شده؟! آنهنگام که به میعادگاه مترو به مسلخ در و دیوار کشیده میشوی و احساس میکنی طعمی جدید را کشف کردهای و آن همان مزه غوزک پای راست مسافر بغلیات هست؟! تا بحال شده اتوکشیده معطر تحویل جامعه شوی و شب مچاله و مبهوت و گند دماغ به سینه قبرستان تختت فرو روی؟ عزیز من! اینجماعت قیافهشان را حضرت عزراییل هم تحمل نخواهد کرد چه برسد به ما که نمیدانیم اصلن منمان کجا گیر کرده، یا اصلن من کیام آقای بقال؟!... با تو حرفها دارم، بنشین و تماشا کن...