مصطفاشیسم

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

مصطفاشیسم

فرار معنا ندارد،
ما محکوم به زیستنیم...

بایگانی

۱۰۴ مطلب در آبان ۱۳۹۷ ثبت شده است


به نقطه جداشدن سیب از درخت رسیده‌ام؛ به نقطه‌ جداشدن قطره باران از ابر؛ به نقطه‌ جداشدن اشک از چشم رسیده‌ام و به نقطه جداشدن باد از معده تا همه‌ی این حسّ عاشقانه را با یک ویژگی جسمانی انسانی بدل به تراژیک‌ترین کمدی کند... و بدبختانه باید بدانی که هر آنچه روح میطلبد و قلب تو بدان مشتاق است، اگر ذیل نفسانیّت تو و اهمیّت جسم تو قرار گیرد، مذبوح و منکوب است... تا زمام جسمت را به دست نگیری، احساس خوب کلمات ناتمام خواهد ماند و پرواز روح به تاخیر خواهد افتاد و قلب تو به شکل صنوبری یک تکه گوشت محدود خواهد ماند... تا طعم رهایی و لمس آسمان را نچشی، کلمات به تو وفا نخواهند کرد و سیب و باران و دیدن تو را متلذّذ از دوست داشتن نمیکنند... قرین خیال باش تا ظواهر را درنوردی و همراه مهربانی باش تا زمختی خشن صداها را پشت سر بگذرانی تا به واقع در جشن به هم آمیختن خنده و مستانگی کلمات راه یابی؛ آنهنگام در لحظه‌ بوسه‌ی دو ابر، لغزش نفسهایشان را خواهی دید و خیس از اشک عشق سراپا باران خواهی بود و ترانه... تو را به حضور میطلبند اگر ذهنت تو را در پستی و بلندی مادّگی واج‌ها متوقف نسازد و خواهش جسمانی‌ات حیات شاعرانگی تو را ابتر نسازد و بدان اگر دریافتی که همه زیبایی عالم دقیقا همان هستند که تو درمی‌یابی، آنهنگام خودت به زیباشدن اندیشه‌ات کمک خواهی کرد و تا تو زیبا نشوی عالم زیبا نخواهد شد......


مرا با مردم خودخواه چه کار.. مرا با قوم‌ مغرور چه کار.. مرا با جماعت بی‌احساس و کم‌مایه چه کار...


حق را به باطل می‌آمیزند، حق را به باطل می‌آمیزند، حق را به باطل می‌آمیزند...

هر چه را میشنوند باور میکنند، هر چه را میشنوند باور میکنند، هر چه را میشنوند باور میکنند... بی توجه به منطق و حقیقت فقط فحش و ناسزا میدهند، ناسزا میدهند، ناسزا میدهند...

...


به من میگه خوبی؟ چطوری، ردیفی؟ میگم ردیف که نه ولی قافیه‌ام. آن به آن حالم در دگرگونی است ولی سعی میکنم شکل کار و حال را حفظ کنم... میخندد.. تعبیر جالبی به نظرم آمد، نه؟! :)


یادته چی بهت میگفتم؟ یا همچنان بمانیم و بنشینیم، یعنی تن بدهیم به خستگی و تیرگی بودن ناقص‌مان و یا آنکه برویم، بدویم تا آنسو و از اینجا زود و سریع دور شویم، به امید آنکه شاید برسد رد پایمان به لمحه‌ی نشاط و شور عقل و عشق؛ خونهای سرخمان در تنگنای دهلیزهای قلبمان ته‌نشین شده است، بایست جریان یابد به نور و شور لبخند سادگی بزرگی به آسمان تسلیم و توکل و چشم‌پوشی سر اندیشه ساییدن...

...

چیزهای زیادی برای گوش دادن هست که میخواهم و میخواستم بگویم، یکی‌اش اصلا میشه میلاد بابایی؛ همینجوری...

اینکه من تنهام به تو ربطی نداره ولی اینکه چرا از تنهایی‌ام راضی نیستم و اینقدر ناراحت و مغمومم چرا ربط داره... به تک تک شماها ربط داره، به خودم ربط داره... اما یه روز تموم میشه، همه چی تموم میشه و اونروز دیر نیست... ایکاش اینطور نمیشد ولی حالا که شده چه میشه کرد... من اینوضع رو یا تمومش میکنم یا تغییرش میدم.. میخوام به تک تک شما بگم، مرد باشید، مثل یه مرد روی پای خودتون بایستید.. احساس ضعف نکنید، احساس مرگ نکنید، احساس ناامیدی نکنید، باید بدرخشید هرچند صورتهایتان از سیاهی پوشیده باشد... با اشک چشم صورتهایتان را بشویید اما روی پای خودتان بایستید.. خودتان را وابسته به هیچ چیز نکنید حتی نصرت الاهی چه برسد به آن این و آن... استوار بمانید، تنهای تنها خودتان زحمت فریاد کشیدن را بکشید و این غل و زنجیر را به کنار بکشید و خودتان راه فرار را به تنهایی بکشید و خودتان بار خودتان را به مقصد بکشید و خودتان آه بکشید ولی استوار بمانید، استوار بمیرید....

نمیدانم، آنهنگام که نشانی از تو بیابم، این تن خسته در خوابی شیرین غرق میشود و یا آن‌که بیدارتر از همیشه و هشیارتر از هر زمان بال و پر میگیرد از شوق و شعف و شادی حضور؟!!


اگر انسان در طول روز به قدر کفایت گوش شنوایی نداشته باشد برای گفتن حرفهایش، هرچند آنکس خودش باشد و هرچند آن حرفها پیش‌پا‌افتاده باشند، شب سر راحت و آسوده و بی‌دردسر بر بالین نمیتواند بگذارد... پس لااقل خودت برای خودت باش و خودت باش...


گزینه بهتری از سیگار وجود دارد؟! تو که گزینه بهتری داری خواهشا حرف نزن، زر نزن...!

 وضع یه طوری‌ه آدم احساس میکنه نکنه زنده موندنمون از روی پارتی‌بازی‌ه... انصافا کی برا ما سیبیل گرو گذاشته؟!