مصطفاشیسم

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

مصطفاشیسم

فرار معنا ندارد،
ما محکوم به زیستنیم...

بایگانی

۷۵ مطلب در فروردين ۱۳۹۹ ثبت شده است

 

 

 تو مثل لاله‌ی پیش از طلوع دامنه‌ها 

که سر به صخره گذارد،

 غریبی و پاکی

 تو را، ز وحشت توفان، به سینه می‌فشرم

 عجب سعادت غمناکی! 

 (منوچهر آتشی)

 

 

 میخوام‌ از یه جایی شروع کنم و بنویسم امّا نمیدونم دقیقا از کجا...‌ خوش به حال در و دیوار و پنجره که سکوت رو خودشون انتخاب نکرده‌اند...‌تو حال خودشونن برای خودشونن.. خوش به حال کتاب که مشخص‌ه چی میخواد بگه و همیشه رو حرفش است و پا پس نمیکشه هیچوقت.. خوش به حال قایق که تن به آب میزنه ولی هیچوقت غرق نمیشه و اگر احیانا سوراخ شد میره که بره، بین شناور بودن و غرق شدن مردّد نمیمونه... خوش به حال زمین که تا همیشه مشخّصه که قراره مردم پا رو کله‌اش بذارند و از این نظر ناراحت نیست، در عوض همیشه فرصت این رو داره که یه جوانه‌ای رو غنچه‌ای رو از وجودش شکوفا کنه و لذّت ببره... خوش به حال کوه که کوهه، دست در گردن خورشید و ماهه و در عین حال میدونه اون تپّه ورمالیده‌ی روبروییش رو هیچوقت نمیتونه از نزدیک ببینه و با هاش گپ بزنه... خوش به حال شهاب که دوثانیه رخ نشون میده بعد سریع میره پی کارش دودودو... خوش به حال کشو و صندوق که همه چی رو تو خودشون نگه میدارن و تا وقتی اونکسی که باید ازشون چیزی نخواد نم پس نمیدن... خوش به حال درخت که میدونه کارش چیه، نمیگه چون اون درخت روبرویی سیب میده پس منم باید زور بزنم از تو گلابی‌ام سیب دربیارم... خوش به حال ابر که ماه و خورشید رو پیش خودش نگه میداره و یه وقتایی هم که حال و حوصله نداشته باشه پاک میزنه زیر گریه و کلّ عالم رو خبر میکنه امّا کسی رو ناراحت نمیکنه با اینحال بلکه صفا میده به همه، همه رو خوشحال میکنه.. خوش به حال اون سازی که تا انگولکش نکنند، تا یه هم درد و همزبون پیدا نکنه لب به گلایه باز نمیکنه، خیلی مرده رازداری میکنه، خیلی سلیم النفس‌ه منیع الطبع‌ه... خوش به حال اون پرنده که براش مهم نیست کجا باشه فقط میخواد حالش خوب باشه، به وقتش هم چمدونش رو میبنده و میپره... خوش به حال این عالم جمادات و نباتات که حسابشون با خودشون معلومه، خوش به حال همه الّا من...

 

 

 ما انسانها گر چه در بیشتر زمان‌ها نتیجه‌گرا هستیم ولی اغلب نگاهمان به همین سمت است و یادمان می‌رود که قصّه از یکجایی به بعد تازه جدّی‌تر هم می‌شود و اصل ماجرا اینجا نیست... به هر حال... 

چشمهایی خیره می‌پاید مرا، غرّش تمساح می‌آید به گوش... (شهریار)

در آستانه‌ی پانزدهمین روز سال نو، به همین راحتی و به همین مسخرگی... این روزها که میگذرد و شبهایی که صبح می‌شود عمری است که باید برای ذرّه ذرّه‌اش در پیشگاه الهی پاسخ بدهیم... و من باید پاسخ بدهم از عمر و جوانی بیحاصل و بربادرفته‌ام.. بنده‌ی نوعی که نه اهل عیش و نوش خاصّی بوده‌ام و نه اصلا بلد بوده‌ام، من نیز هم باید پاسخگو باشم... باشد که خسر الدّنیا و الآخره نشوم که با این وضع هیچ بعید نمی‌دانم که به مشکل بخورم... ایّهاالنّاس! قصّه به همین راحتی نیست که می‌پندارند و می‌پنداریم! خوش خوشکتان نباشد، خوش خوشکم نباشد که این یکروز اگر گذشت و به سر رسید کاری کرده‌ام، هنری به خرج داده‌ام، آپولو هوا کرده‌ام، نه... بله، نه اینکه سخت نباشد به سختی و حیرت و بیحاصلی روز گذراندن امّا این گناهی است که خود کفّاره به دوش آدم سوار می‌کند... خوش‌تان باشد که هنوز زنده‌اید و آسمان می‌بارد...

 

 

 جز با محبّت و احترام نسبت به هم و خیرخواهی برای هم و پا روی حق نگذاشتن و تهذیب و تزکیه خویش کار جلو نمیره...

 

 

 انسانها جز به عادت به یکدیگر وابسته نمی‌شوند... البتّه این نظر منه... وگرنه بودن یکنفر که هیچ تضمینی برایش نیست و خوف نبودنش که احتمالش قریب الوقوع است کجا می‌تواند این ترس و احتیاط انسان به نزدیک شدن به دیگری را از بین ببرد؟!...

 

 

 بهترین موسیقی : باران... بهبه، تبارک الله از این جشن و پایکوبی آسمان و رقص و سرور ابر و زمین... 

 

 

 خسته‌ام بسان کشاورزی که نماز باران خواند ولی مزرعه‌اش را سیل برد...

 

 

 غمگینم مانند آنکه پادشاه را خواند و زندانبان او را طلبید...

 

 

 غمگینم مانند کسی که پانزده صفحه می‌نویسد و یک خط جواب می‌گیرد...

 

 

 غمگینم مثل کسی که آنچه می‌بیند را دیر می‌بیند، آنچنان که دیگر نمی‌بیند...