مصطفاشیسم

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

مصطفاشیسم

فرار معنا ندارد،
ما محکوم به زیستنیم...

بایگانی

۷ مطلب در آذر ۱۳۹۹ ثبت شده است

 

 گاهی میخواهم پشت کنم به همه، به همه چیز، گاهی میخواهم سخن به عتاب باز کنم، عیوب این و آن را به رخشان بکشم میخواهم بتوپم به این و آن و تنها به این دلیل که بگذارند و بروند، دیگر یک درصد هم به وجود همچو منی خاطر آزرده نکنند، من نباشم برای همه، نمیخواهم گوشه‌ی ذهن این و آن خاک بخورم، خیس بخورم و سالها و ماهها بگذرد و دوباره کسی برگردد که عی تو بودی چه بودی چطور بودی... میخواهم پشت کنم به همه، به همه چیز و این وحشتناک است، گمان میکنم وحشتناک است...

 

 

 گاهی فکر میکنم هیچ جایی در هیچ کجا ندارم، هیچکس واقعا ذره‌ای مرا دوست ندارد، اگر من به یاد کسی بیایم صورت شکسته‌‌ی مشمئزکننده‌ای به یادش می‌آید که سریع سری تکان میدهد و ذهن خود را خالی میکند و به چیز دیگری معطوف میکند، گاهی فکر میکنم همه متظاهرند، همه مردم شبانه‌روز به دنبال دسیسه‌اند، هیچکس هیچکس را واقعا دوست ندارد، همه جانهایی به شدت به غم آغشته‌اند که نقابهایی از شادی زده‌اند، اگر دیگران دوسه نفری با هم باشند و حرف من به میان آید بد من گفته میشود _نه اینکه لزوما از بدجنسی‌شان باشد که از نگاه به ذم آمیخته‌ای است که به من دارند_ و همانها رو در روی من قربان صدقه‌ام میروند.. گاهی گمان میکنم حضورم بی‌آنکه بخواهم باعث تکلّف دیگران و سنگینی فضاست... هیچکس واقعا سلام مرا پاسخ نمیگوید، گاهی گمان میکنم بود و نبود من فرقی نمیکند، من توسط این چرخ ستمگر به بازی گرفته شده‌ام و عروسک خیمه‌ شب بازی‌ای بیش نیستم، محبّت و احترامها به تحقیر و طعنه و منّت آلوده است... گاهی گمان میکنم فکر میکنم خیال میکنم و حتّی وقتی ساکتم وقتی به نقطه‌ای خیره شده‌ام هم چنان در درونم چیزی میجوشد، کسی به کسی پاسخ میگوید... گمان میکنم یک زندانی بیش نیستم، یک کبوتر که دیگران به جای آنکه استعداد او بر آزادی و پرواز را ببینند، او را به چیزی که نیست ریشخند میزنند، من مال این نیستم پس چه هستم؟ باید چه پاسخی بگویم؟ آیا گردنکشی کنم در برابر آنکسی که سلامش میگویم و بی‌اعتنا زمین را می‌نگرد؟ آیا میتوانم تخطی کنم و آنگونه باشم که باید باشم و زبان را بی ترس از عواقب آن به حقیقت باز کنم که ای مردک! اگر سلام گفتن نمیدانی، پاسخ گفتن را نیز بلد نیستی؟ آیا نگاه اینقدر بی‌ارزش است که به زمین می‌کوبی؟! آیا من که گردنکشی را اخلاقی نمی‌دانم بایست برای رهایی از گردنکشی زمانه من نیز یک گردنکش شوم؟!.. افکار خنده‌داری است ولی روح مرده‌ی زندگی در بند آن است... گاهی گمان میکنم تنها راه رهایی مردن است...

 

 

 از این زندگی خسته‌ام، از دست همه چیز دلگیرم، از همه ناامیدم از این منم که هنوز روی زمین اینطرف و آنطرف میرود و سنگینی سایه‌اش را به روی تاریکی می‌اندازد خسته‌ام... میخواهم بمیرم، میخواهم بمیرم، از دست این زندگی از دست سردی فاصله‌ها تعارفات، انجماد همه چیز، گاهی بعضی چیزها منجمد میشوند خب بشوند، بعضی چیزها آب میشوند هیبتشان، چه بهتر، بعضی چیزها دود هوا میشوند، به درک، گاهی بعضی چیزها گم میشوند، آخ آخ... کاش میشد کند و رفت و دیگر برنگشت.. از این مچاله شدنها که نکند تیر زمانه بیشتر بر کمر و پهلو و صورتت فرود آید، چه بگویم، کلمه‌ی مناسبی راستش پیدا نمیکنم.. از این ضعف رو به انحطاط، از این جوانی بیهوده رو به زوال، از این توان راکد، فرار کردن از بیداری به خواب، هوشیاری به آلودگی خیالات، چه بر سرم آمده، من کی‌ام؟ تن ناهشیار، پست، کلمه یاری نمیدهد... تنها ماندن درحالیکه انتخاب تو تنها بودن است امّا چقدر غم انگیز است این، چقدر دشنه‌ی سفت و محکمی است، عجب چیزی است این، جایی در سینه‌ات سوراخ شده و مانند آدم بادی آرام آرام با فضا یکی میشوی، به فنا میروی، میروی...

 

 

 غم برای اینکه چرا غم! غم مضاعف، شرم از وجود غم، ضعف از نرفتن غم، لالمانی از عدم بیان غم، استیصال از پیشامد غمی نو، یاس از عدم توانایی و اصولا نیامدن فردا، غم برادر مرگ نبود ولی برای شب، خوب پدری کرد... میشود کتمانش کرد یا حتّی پذیرفت؟! غم سِر نیست که کتمانش کنی، ار چهره‌ات معلومه، غم شب نیست که ببینی‌اش، غم آفتاب پرست است، خوب رخ عوض میکند و بدی‌اش این است که آفتاب پرست است، نزدیک حقیقت قدم میزند و آنچنان به سمتت می‌آید و آغوش می‌گشاید که از خوبی‌اش گریه‌ات میگیرد، غم هم‌درد خوبی است و برای همین بی‌آنکه بخواهی ماندنی است، آیا جزای نیکی جز نیکی است؟!...

 

 

 

آنچنان روزگارم خراب است (!: فاعلاتن مفاعیل فعلن یا فاعلن فاعلاتن فعولن) که اصلا نمیدانم‌ حال درست یعنی چی، اصلا نمیدانم خوبم یا بدم.. شرمم می‌آید از این ندانستن... احساس میکنم در یک خلا گیر کرده‌ام و صدایم به هیچ جا نمیرسد، البته اگر بتوانم بگویم هنوز صدایی مانده است.. اگر میشد در سوراخ یک درخت یا فرورفتگی یک دیوار یا در خاک پنهان کرد و چال کرد آن حرف نگفته‌ای که اصلا نمیدانی چیست، آن زمزمه نهفته در سینه که نمیدانی از کجاست، آن حس لعنتی که نمیدانی چه شکلی است و چرا و چگونه و برای چه هست و اینکه زندگی هدیه‌ی توست به دنیا یا خدا به تو یا از این قبیل مزخرفات و خزعبلات سر و ته یک کرباس، خوب میشد اگر خدا به رگ‌ گردنی نزدیک باشد که خون خوشرنگ در آن در جریان است نه آلوده و تیره و گرم نه از مهر که از فشار رفتن به ناکجا‌آباد که بد است در درونت هم ناکجاآبادی باشد که در بیرون و بینهایت نیز ما به ازای خارجی نداشته باشد.. 

 

 

چل سال بیش رفت که من لاف میزنم.... من یک مردک مرتیکه‌ی لاف زنم.. اگر نبودم حال و روزم این نبود، اگر نبودم خیالم با واقعیتم اینقدر تفاوت نداشت، اگر نبودم در راه نمی‌ماندم، اگر نبودم از زمانه پشت پا نمیخوردم، اگر نبودم محبّتم بی‌ارزش نمیشد، اگر نبودم اینقدر لاف نمیزدم و غر نمیزدم، فوقش گوشه‌ای میخزیدم و می‌مردم، من لاف میزنم تمام عمرم حتی وقتی کار درست را میکردم درست و راست جلو میرفتم لاف زدم چون اصلا من مرد لاف زدنم، من بی‌ارزشتر از آنم که لاف نزنم، اگر نبودم تو فکر نمیکردی که لاف میزنم، اگر نبود عملم لاف حرفم لاف فکرم لاف نشانه‌ای از حقیقت را می‌یافتم که رخی از نور را جمال منوّر محبّت را می‌دیدم.. اگر لاف نبود لباس بر قامت من و حاصل آن اشک ندامت من، اینگونه سراسیمه تمام عمر نمی‌دویدم که سرانجام بفهمم هر آنچه خوانده‌ام و کسب کرده‌ام و آمدم و رفته‌ام تنها ظاهری بود و بهانه‌ای بود برای رسیدن به چیز دیگر، لمس چیز دیگر... اگر لاف نمیزدم هر نقطه از این جهان برایم یکسان بود، غم و شادی برایم یکسان بود، مهر و قهر برایم یکسان بود و حتی شربت و زهر... عمری گذشت و چیزی نچشیدم، عمری گذشت به کر و لالی، به کوری از نیمچه خیالی که آمد و رفت و خوابهایی که گفت دست دوستی چیست و آغوش مهر چه لذّتی دارد و آفتاب و باران یعنی چه... امّا در ساحت ظهور و حضور چه؟!..

 

آهنگ‌ رندوم: همراه خاک ارّه، چاوشی

 

 

 چون چراغ کشته‌ام، محبوس ظلمت‌خانه‌ای... خ د ش خ ک ا خ ا م ن