مصطفاشیسم

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

مصطفاشیسم

فرار معنا ندارد،
ما محکوم به زیستنیم...

بایگانی

۶۹ مطلب در اسفند ۱۳۹۵ ثبت شده است

... در راه دیو و دد همه گفتند سالهاست ، آن شیخ بی چراغ از این جاده رفته است...

(بیتی از غزلی ، ایشالا از خود خرم)

کاف شاف کاف آف سافت ها ما نون ماسین تا سیت گاف لامی تو

... "" و قاف حرف آخر عشق است ؛ آنجا که نام کوچک من آغاز میشود""

بسیار زیباست این شعر تا آنجا که میگوید:

دیوارهای من ، دیوارهای تو ، دیوارهای فاصله بسیارند ... آه دیوارهای تو همه آینه اند ، آینه های من همه دیوارند...

مدتها پیش، آنزمان که نوباوه ای خام بیش نبودم، آنزمان که احساسم دست نخورده بود، آنزمان که ضمیر اندیشه مهبط تخیلات نورانی بود، آنزمان که دستانم جز دعا آبرویی نداشت، آنزمان که سینه ام پر بود از هوای آرمان و اندیشه نیکوی زیستن، آنزمان که چشمانم دلم دهانم مغزم به خیر و شری اعتقاد داشت، آنزمان که رفیق همراهم موری نیز میتوانست باشد، آنزمان که قوت غالبم لبخند بود و نگاه ساده رضایت، آنزمان که من بر خستگی مستولی بودم و نه او بر من، آنزمان که لب فرو میبستم و باز میکردم ولی نمیرنجیدم و نمیرنجاندم، آنزمان که به خویش و بیشتر به دوستانم اعتماد داشتم و خوش بین بودم، آنزمان که آینده دست یافتنی بود و گذشته از دست رفتنی نبود، آنزمان که معنی خوب بودن مفهوم نوینی از مرغ قله قاف نبود، آنزمان که چشم فرو میبستم و باز میکردم ولی نه میخواستم و نه دل میبستم، آنزمان که خدایی قوت دهنده قلبم بود و نجوایی نیرودهنده برای زدودن ناملایمات و خستگی ها... چقدر بگویم؟ آنزمان چه بود و من چه بودم؟ حال که من بیشتر از پیش از خویش جدا شده ام این تصاویر مبهم خیالی از کجا می آید؟ مگر من عیسی روح القدس بودم یا یحیای شهید و یا نمونه ای از مریم مقدس؟ من چوپان سرخوش ده کوچک اولین شهر عشق و عقل هم نبودم... من چه بودم هر چه بودم فردایی را امید داشتم، خدایی را باور داشتم، به دوست داشتن دلبسته بودم و شعر برایم مقدس بود... من مگر چه میخواستم جز آسودگی و آرامش و مهر؟  من سخت کارکردن را دوست میداشتم؛ عرق رضایت ریختن و از خودگذشتن و به دیگران رسیدن ؛ آه دروازه های خیال انگیز روزهای پیشین! کمی عقب بروید! این مرکبی که مرا می آورد سخت فرتوت است و از پای افتاده؛ سخت رمیده و عطشان؛ سنگ نفهمیدن و نامهربانی خورده؛ من از بلاد غربت می آیم؛ به دیارمحبوبان؛ مهیمنا به رفیقان خود رسان بازم...

آنزمان که من شعر را دوست میداشتم گمان میکردم که چه حلاوتی دارد داستان مهر و عشق؛ چه ناز و کرشمه ای؛ چه جفایی چه مهری چه شوری چه حماسه ای چه طربی چه زیستنی چه امیدی چه خواستنی چه معرفتی چه حکمتی چه صداقتی چه.... اما تجسم مجسمه از ما آن هیئتی نیست که ما داریم؛ شعر تمام ماجرا نیست سیاهه ای دلپذیر، نقشی است لطیف، روحی است رقیق در کالبد دل، هوایی است برای رهایی، نفسی است معطر سحرانگیر که سحر را به یاد می آورد.... میگفتم بی آنکه بدانم ، میگویم بی آنکه بفهمم...

القصه این بیت زیر مطلع چند بیت ناکامل ناسالمی است که سالها پیش گفتم... من مسحور بودم و سرمست، چابک و چموش، بااراده و قرص ؛ منجمی که آسمان را می پایید ولی هنوز پا بر زمین میکوبید و به افق چشم میدوخت... حرف بند نمی آید.. بارانی است سیل آسا بعد از خشکسالی نامعلومی که گریبان اندیشه ام چاک زده است... من مشتاقم... من عطشناکم... : ( تحشیه: خاطره تکانی کار هر روز یک دیوانه است...)


: مبتلا بودن ندارد عیب از پروانگی است

هرچقدر هم بشنوی از این و آن دیوانگی است


لزوما هر کس که شعر میگوید شاعر نیست ، و اصولا هر چه شاعر میگوید شعر نیست... و چه بسا شاعری باشد که شعر نگوید...

این تصور چارچوب مدارانه من نسبت به شعر است. شعر شاخص دارد و آن سعدی است. هر ترکیب جدیدی خارج از این قلمرو محترم لکن شعر نیست. شعر با تعریف جاافتاده، اصیل و کهن خود... این بدان معنا نیست که ما مرده پرستیم و یا در گذشته مانده ایم و درجا میزنیم؛ بله، زبان هر عصری مخصوص بدان عصر است همانطور که نوع زندگی ها عوض میشوند و مفاهیم دگرگونی پیدا میکنند ولیکن آداب و رسوم آن چیزی است که سینه به سینه به نوعی منتقل میشود و با تغییرها و بالا و پایبن شدن اعصار کمرنگ و یا محو نمیشود.  محترم است، بدان دلبستگی وجود دارد، اصلا در ضمیر ماست ناخودآگاه رفتار و شخصیت و زبان ماست...این مباحث قبل از آنکه به جاهایی باریک برسد و سخن دراز شود سربسته میگویم آنچه اعتقاد قلبی و نوعی احساس و علاقه و سلیقه شخصی من است:آنچه به نام شعر سپید یا هر چه متعلق بدان است، معرفی میشود، شعر نیست؛ در بهترین شرایط و احساسی ترین واژه ها شاعرانه های خوبی است؛ و شعر بودن با شاعرانه بودن دو مقوله جداست؛ طلایی ترین شعرهای سپید صندوقچه ای هستند لبالب از واژه های گوهرین و احساس های ناب و در موقعیتی شلخته تنها انباری از واژگان نامربوط که زشت و نامانوس چون لشکری وحشت زده و دهشتناک مغولی به مغز ما سرازیر و حمله ور میشوند... البته که من پیشنهاد میکنم که در زمان کهن سالی حتما در کنار حل کردن جدول شعر سپید ( استعمال واژه شعر در مقام ایراد لفظ و استفاده متداول عامه خلق نه اراده معنا ) هم بخوانید؛ برای روانی و گشودگی ذهن و فرار از آلزایمر و راحتی تکلم چیز خوبی است؛ به خصوص انکه اگر صدای زیبا و مخملی شاعر دوست داشتنی استاد احمدرضا احمدی باشد که بسیار دلنشین خواهد بود؛ حتما با نوشیدنی مناسب دلخواهتان گوش فرا دهید و لذت ببرید...

مابقی حرفها بماند... ( نظرم راجع به شعر نو نیمایی البته چیز دیگری است که این حکایت بماند...)

برای من در چند حالت و زمان انسانها موجوداتی دوست داشتنی و بامزه میشوند؛ اول آن هنگام که تازه از خواب برخاسته اند، هنوز چشمانشان نیمه باز است و خیره سری نمیکند، زبانشان هنوز چون جوجه ای آوازخوان به تکلم نیامده که دشنام و پوچی و هرزگی کند، فکرشان خالی از هر دغدغه تهی و اضطراب استخوان سوز است و قلب هایشان به آرامی صدای جوشش چشمه شمارش میکند... هنوز پرده ای از لطافت و پاکی رویا به روح دارند و معصومانه گی خاصی به چهره....گاهی شده که از خواب برخاسته ام و  چیزی به ذهنم خطور کرده؛ مصرعی بیتی جمله ای نغز که نمیدانم از کدامین سو مرا نشانه رفته است ....دومین حالت بعضی لحظات سکوتشان که یا نشان از فکر کردن است یا صبر کردن یا با چشم حرف زدن که شاعرانه ترین و محترمانه ترین نوع سخن گاهی همین گونه است و لحظاتی نشان از شرم و حیا و خجالت از روی تنبه و عزت نفس... سومین حالت در هنگامه سلام ....

گاهی میشود در طول روز مصرعی بیتی قسمتی از ترانه ای حرفی جمله ای ملودی و موزیکی دایما در مغزم ریپیت میشود و ترجیع وار و مکرر از پستویی که نمیدانم دقیقا کجا پخش میشود و باز دوباره چونان بار اول هنوز نو و تازه اندیشیده میشود و گفته میشود ؛ امروز صبح هنگام یا بهتر بگویم لحظه مفارقت با رختخواب بیتی از حافظ جلوی چشمانم آمد و بی آنکه بخواهم شروع به فریاد شدن و آواز شدن کرد و سر وا کرد بیتی دیگر : همای گو مفکن سایه شرف هرگز ، در آن دیار  که طوطی کم از زغن باشد ؛ و به دنباله آن بعد از مدتی : قلندران حقیقت به نیم جو نخرند ، قبای اطلس آنکس که از هنر عاریست... و من چقدر این دو غزل از حافظ را دوست دارم ( شاید روزی قسمت شد در محمل مهری جایی این دو را آواز خواندم)...

و من خوب فهمیدم که هر کس به زبان خاص خودش بی ادبی میکند.. همانطور که اشکال محبت برای هر انسانی متفاوت است و همانگونه که احترام جلوه های متنوعی دارد... و من در این چند ماه زندگی دانشگاه به خوبی درک کردم فقدان جایگاه مناسب برای تربیت در نظام آموزشی را  و اخلاق چه امر دردانه و نایابی است... من در ذهن خویش و در خیالاتی که با مقدمات ساده کودکانه و شاید بهتر بگویم خوش بینانه میساختم ، انسان هایی را میپرداختم که نفس کشیدنشان بر روی حساب و کتاب و اول و آخر روزمرگیشان بر اساس برنامه و نه عادت استوار بود و نشاط و انگیزه در راه رفتن شان هویدا بود...حوصله شرح و بسط ماجرا نیست ولیکن من آنچه یادگرفته ام از این زندگی شعار زده آرمان زدا این بود که واقعیات زندگی بیش از آنچه فکر میکنم ساده و احمقانه است و افسوس که تلاش و کوشش گاهی تنها دست و پا زدن مذبوحانه است... باید آرام گرفت و به جای آنکه از آنچه باید باشد سخن گفت، تنها به آنچه هست اکتفا کرد و دلخوش بود... در توضیح بیشتر عنوان و معنا و مراد من از بی ادبی ، هر زمان توفیق موافق بود صحبت خواهم کرد...

...نفی خود میکنم اثبات برون می آید ، تا کجا رنگ توان باخت بهار است اینجا...

میشود کمی آهسته تر ؟ این قلب از حرکت بازمی ایستد... میشود کمی مهربانتر؟ چشم هایم از دلهره در التهاب درآمدن است..  آمدی؟ امروز ؟ حالا که سبزی عید میچینند؟ حالا که جای تنگ تنگها قسمت ماهیها شده؟ مایی که مهربانی مان نیز چون سکه های هفت سین مان قلابی است... من منتظرت بودم. از ابتدای سال؛ از آنرمان که مزه ترش گوجه سبزها سرخی توت فرنگی ها شادی بخش دلهای کودکان بود.. من منتظر ماندم، آنقدر که زیر پایم برف سبز شد و دستانم چون شاخه های خشک درختان به سرفه آمد... من منتظر بودم و اکنون من منتظر هستم؛ انتظار جزوی از من است...با خود میگفتم وقتی آمدی به پاس دردهای بی چشمداشتی که نصیبم کردی به تو بگویم:  آمدی جانم به قربانت؟ برو بعدا بیا، آنقدرها هم که میگویند احمق نیستم ، اما ای کاش شاعر بهتری بودم؛ این بیت حجم دلتنگی مرا به خود نمیگیرد.. اما من دروغ میگویم؛ تو از دیار مهر و آرامشی و تخیل و این تک بیت عجیب بوی غربت عاقلانه ای میدهد و من مرز بین عقل و جنون را نمیدانم گرچه خویشتنداری میکنم؛ صبر من به سرافرازی و استواری سرو نیست به سرافکندگی و ناچاری مترسک است...آمدی جانم به قربانت؟ شیرینی سمنو از دهان افتاد وقتی تلخکامی نبودنت را به دوش آوردی... آیینه هنوز به سادگی عهد امید نوربازی میکند... قرآن به سینه میگیرم و برایت تفالی میزنم : روشن از پرتو رویت نظری نیست که نیست ، منت خاک درت بر بصری نیست که نیست.. آری این تو نیستی که آمدی، این جان من است که بر لب آمد...

آمدی؟ اکنون که ماهیها شمارش فراموش شدن را به تیرگی آب تنگ میدهند و سبزیها سبزی شان را به آرزوهای دم سفره میدهند و آهسته با شرمندگی زرد میشوند؟ باشد؛ در کنج تنهایی میپذیرمت... چگونه پذیرایت نباشم که گذران روزها مرا سرشار از بیطاقتی نبودنت کرده است...

تو آمدی اما من نیستم... این تو نیستی که می آیی، این منم که می آیم و تو همان منی... آنقدر با خیال ساختمت که همانند خودم نحیف و دلشکسته شدی.. تو عاشق نبودی این منم که تو را به عشق مبتلا کردم... من میخواستم شعله ای از آتشت را با کف دودست بگیرم و در سینه محکم بغل کنم اما سوختم... آتش بگیر تا که بدانی چه میکشم، احساس سوختن به تماشا نمیشود... اما این تویی که همانند من دلسوخته و مشتاقی پس من که هستم؟ نگو که لبخندت آغشته به وهم است که من گمان کردم مدتهاست سایه وهم را از صحن دلم خارج کرده ام... من پای فرار ندارم پرشکسته ام... یادت می آید؟ وقتی اعجاز پرواز را از آنسوی قفس خواستن به رویم می آوردی؟ من خجالت میکشیدم و تو پیروزمندانه مرا به انحطاط دره عطش میکشاندی...

من میروم؛ و تو در بهشت آسودگی خویش بهار را تجربه کن... من من بودم و تو نمیدانم ... من دیگر من نبودم و تو همچنان تو... تو، زاییده تنهایی، من آن تو نیست... آن تو هر چیز بی من است... آن من هیچ چیز مگر با تو که هیچ چیز...

دال علف لام با یا تا و به تا نون گاف ا با کلاه ماه بدون آه د وقتش کاف ه با دوچشم باز ا با کلاه یا یا ...

دگ عب کت

تک مصرعی که امروز به ذهنم آمد اما ادامه نخواهم دادش...

چرا راننده تاکسیا امروز اخمالو بودن؟ هوای گریه با من و تو و او هم که ضبط شون پخش نمیکرد... با یه نفرشونم بحثم شد البته طرف واقعا قاطی بود بنده خدا.. یه قسمت از پولم رو هم پرت کرد بیرون... منم با آرامش بهش گفتم اخلاقت خیلی بده این برا خودت بده. گفت برو بیرون بابا...

...ای روزگار سیلی محکمتری بزن..

زخمی کینه من این تو و این سینه من ، من خودم خواسته ام کار به اینجا بکشد...

خدایا ؛ همون همیشگی...

ای کاش سال جدید نمی اومد... یا لااقل اینطوری نمی اومد... من آماده نیستم... نه نوروز نه تطیلات نه دید و بازدید نه سفر نه هر دلخوشکنک دیگه دلخوشکنک نیستن...  یعنی من آدم بزرگی شدم که سرم به کلاه قرمزی هم گرم نمیشه؟ خب خیلی وقته نود دقیقه سر فوتبال هم ننشستم... نمیدونم اگر بزرگ شدم که شدم شاید کجکی بزرگ شدم.. نگاه و آرزوهام به سادگی کودکی ه نه به واقع بینی بزرگی... سال جدید برای من بت نیست چون من هر روز برام جدیده... نه اینکه من رو برنامم برعکس به خاطر اینکه تا یکسال رو نمیتونم درست حسابی پیش بینی کنم... هر روز دچار یک حادثه است حتی به گونه ای سرنوشت ساز. حادثه ای که زندگی رو به قبل و بعد تقسیم میکنه. یکروز در برابر بیست سال... یکسال در برابر یک عمر...