مصطفاشیسم

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

مصطفاشیسم

فرار معنا ندارد،
ما محکوم به زیستنیم...

بایگانی

۹ مطلب در آذر ۱۳۹۶ ثبت شده است

میگه تو این هوا خون آدم غلیظ میشه، کثیف میشه؛ نه اینکه نیست؟! یکی نیست بگه آخه مومن، هوا اگه بده تو چجوری اینجوری...هان؟ چی میگم حرف درست و حسابی وقتی نمیاد همون بهتر هوا کثیف باشه.. راستی این آشغالا رو بذار دم در چون هوا کثیفه، درساتو باید بخونی چون هوا کثیفه، ورزش بکن چون هوا کثیفه، موبایل نبین، اینو بخور اونو نخور چون... بابا حریف میطلبی؟ نفس‌کش کجا بود جیگر، جیگرشو کی داره نفس، نفسم بریده عسل، عسلم روی قاشق چسبیده به نون نمیکشه چون هوا کثیفه؛ این چایی مزه کود میده شیرین هم نمیشه چون هوا کثیفه... بابا به پیر به پیغمبر خوبی؟ من که تا ظهر مثل یه مردار بی‌تحرک می‌افتم دراز به دراز انگار نه انگار قراره بیدار بشم، به من میگی هوا کثیفه؟! برو جوون برو عزیز من رو هیکلت حساب بکن ولی کم بکن همیشه بکن.. بابا گول هیکلتو نخور، شکلات زیاد نخور، سیگار نکش، چیکار داری میکنی به مولا حیفه... برمیگرده میگه هوا هم..؛ بابا هوا هم شد حرف؟ آخه مصبتو شکر اوس کریم، مرامتو شکر، اینجا هوا کثیفه سی شما چطوره؟ میماسه اون سمتی بیایم، چیزی ته کاسه‌مون میمونه؟! بابا پهلوون پنبه‌ایم ما، به یه جرقه جزغاله شدیم، حالا که زغال روسیاهیم، ما رو هیزم جهنم نکن لوطی... این دنیا رو کاشتیم که چی شه؟ بابا هوا کثیفه چرا من کثیفم؟ ایولا داری...‌ دراز به دراز خرناسه نه، آخ و ناله هم نه، خر و پف و سه نقطه هم نه، ولی تا دلت بخواد خمیازه... بابا خمیازه هم داره، نداره؟ حیف تو که ما هوات رو کثیف کردیم.. امشب میای؟ این تن بمیره، مو رو تنم سیخ شده به مولا بی‌طاقتم، به رعشه افتادم جون مصی میشه یه امشبی رو پیش و پسی بیای؟ بدجور هواتو کردم من کثیف ... بخدا جلوی خودم رو هم باید بگیرم، عادتم به نقل و نباته... به هواته ولی عوض شده عوض کردن عوض کردیم، باید خودم رو اول بسازم، خیلی خرابم رفیق... یادته دراز به دراز آسمون، کنار باغچه رو لحاف یخ میخوابیدیم ستاره میدزدیم؟ اونوقت چه میدونستیم کهکشان چیه سحابی چیه، سال نوری چیه؛ فاصله رو نمیدونستیم چقدره، معنی دوری رو نمیدونستیم، آخ فکر میکردی این حاج آقا دب اکبر همراه سرکار مکرمه دب اصغر همین بیخ گوش خودمونن، مثل همین همسایه دیوار به دیوارمون مش‌اکبر و صغری خانوم... اونطرفا هوا چطوره؟!... باروون نمیاد چون... کی کثیفه؟ فقط ما بو میدیم؟ نچ نچ نچ، نمیچسبه حرفت، خیلی نمیچسبه، آره، نمیچربه این زندگی و ماجراهاش... گلوی ماه خشکیده، نا نداره با ناله سودا کنه، منم و نایم و شب تارم...

گاهی البته پررنگتر میشه مساله، که وقتی مطلبی متنی جمله‌ای چیزی از کسی میخونم، صدای صاحب حرفه میاد تو ذهنم؛ اصلن با لحن و صوت خودش میخونم؛ انگار همین کنار دستم نشسته و با دهن خودش حروف و کلمات رو ادا میکنه؛ شاید جالب باشه ولی بیشتر میتونه یه مزیت باشه، برای ندیدن‌ها فاصله‌ها و دوری‌ها و دلتنگی‌های گاه به گاه... نعمت حضور و همراهی و مصاحبت و سه‌نقطه‌های بسیار...

خیلی مسخره است اینکه تو میخواهی از یکسری مسایل فرار کنی و به دور باشی و دقیقا خانواده نزدیکان دوستان و در کل جامعه تو را به سمت و سویی سوق میدهند که نباید؛ اصلن تو نیستی، قرار نیست باشی، فرد اصلن به هیچ گرفته میشود، همه باید یکجور شویم، تظاهر رمز وحدت ماست... تو میخواهی از جوزدگی به دور باشی، منطقی باشی، عقلانی و روی حساب و کتاب خودت عمل کنی، مشورت میگیری، راهنمایی میخواهی و چه میشود؟ میگویند بیا جلو عزیز من! پر و بالت را اول ببند بعد هر چه ما میگوییم عمل کن.. چاره چیست؟ آینده‌ای موهوم، ساخته در خیالات، خودشان و خودمان هم میدانیم اینطور نمیشود.. حداقل خیالپردازی تو پر از رنگ است و نقش، وصل به وجود توست، اما اینها چه میخواهند؟! دسته گلی را به تو میدهند که به آب است، ریشه در خاک ندارد، و توی بدبخت بیچاره دیر یا زود خواهی فهمید که خودت را به جریان تند آب سپرده‌ای بی‌آنکه بفهمی به آب افتاده‌ای و به کدام سو خواهد رفت، این آبی که بدجور برایمان گل‌آلود کرده‌اند... آه، خدای من! خدای جرجیس...

راهی رو باید شروع کرد که ارزش شکست خوردن رو داشته باشه
+ !؟ یا راهی که ارزش شروع کردن رو داشته باشه؟
برای چه چیزی قدم در راه میگذاری؟ مگر نه اینکه مقصدی، منظوری، هدفی هر لحظه همدم و همقدم تک‌تک گامهایت میشود. خب؛ تو میخواهی برسی، موفقیت منظور تو است، تو نمیتوانی انکار کنی که پیروزی را دوست داری، ولی خب حقیقت این است که مساله به این راحتی‌ها هم نیست؛ راه هموار نیست و هوا گاهی بدجور گرگ و میش است و گاهی نیزه‌باران دوزخی و زمهریری... اما تو از پا مینشینی؟ باید قبول کنی و قبول هم میکنی به تحمل زحمات و تکلف‌ها اگر اراده و علاقه و مهر گرمابخش قلب تو باشد...
+ حرفی هست ولی تابی نیست...
باشد... نیازی به گفتن نیست؛ من میدانم که تو میدانی، همه میدانند، بی‌آنکه بشنوی و ببینی، بی آنکه کسی رهنمونت باشد و مونس و غمخوارت باشد؛ بی آنکه کسی ما را بفهمد، ما خود درک میکنیم... ادامه باید داد، افتان و خیزان، اندوهگین و شادمان، بگذار سینه‌ات فراخ باشد، این خنجرها به خون تو حرمت میدهند، بگذار دستت گشاده باشد، این تبرها تنفست را پربارتر میکند... خسته‌گی رسم رسیدن نیست. باید درماندگی‌ها را گذاشت و رفت؛ به پشت سرت نگاه نکن، گذشته در قلب و ذهن تو مدفون است، از تو جدا نیست عزیز من.... آنگاه که در بلندی هستی نگاهت را بلند کن، بذر مناعت طبع را به روحت بپاش، جوانه خواهد داد آنگاه که در پستی راه، در مرداب شوربختی دست و پا میزنی، شاخه‌ای میشود و به دور بازوانت میپیچد و تو را از منجلاب تباهی یاس و غرور و بدگمانی نجات میدهد...بگذار خوبی وصف تو باشد، وصل تن تو باشد، زندگی‌بخش تو باشد و نه یک امکان... و بدان و مبادا به چشم حقارت به سنگریزه‌ای بنگری، مبادا حقارت خاصیتت شود... نگذار زور نداشته‌هایت بر بودنت بچربد؛ همچنانکه دلخوش و راضی هستی تلاش کن؛ با این وجود از ابرهای زودگذر بگذر و به دنبال آسمانی از باران حقیقت باش، حتی اگر حاصل تنها خیس شدن تو باشد... خودت را ذره‌ای بپندار که آفتاب را میطلبد؛ او را بطلب.... گمان نکن همه خوبی‌ها در تو جمع است که نقص تو مشهود است و عیوب تو کم نیست..‌‌
+ باشه بابا... خوبه من حرف نداشتم تخته گاز رفتیا... انرژی مثبت بدی خوبه‌ها ولی الکی نباف.. فلسفه بافی نکن... وقتی وضع تغییری نمیکند چه فرقی میکند...
این تو هستی که باید تغییر کنی، منتظر نزول اجلال موقعیت‌های ناب طلایی نباش، که اگر هم بیاید احتمال از دست دادنشان هست و وقتی اهل جبران نباشی و اصلاح، شکستگی‌های پی‌درپی فرصت آیینه ماندن و با تجلی نور یکی شدن را از تو خواهد گرفت...
+عاورین... حیوانیت انسان میچربد بر انسانیتش، این هم حرف من
میچربد؟
+حرفی نداری؟ زکی، به قول معروف منکر زاییدی؟! :)) برو فکر کن عقل لامع من... خوابت میاد انگار
آری.. خوابم می‌آید بسیار...
+ و  پایت درد میکند انگار... و شصتت تازه شده خبردار...

انسان امروزی اینگونه است؛ انسان اینگونه است، ولی اینزمان بیشتر نمود دارد که اینگونه است... چه اشکالی دارد؟ آن ضرب‌المثل است و ماجرایی دارد و حرفی... بله! میشود به جایی رسید که جز خدا نخواست و ندید؛ میشود؟! انگار، مثل اینکه میشود که بشود... قابل تفصیل و توجیه است...

میفرماید " و سلاحه‌البکاء" و یا اینکه سلاح مومن دعاست...

آری، بلی، بله، yes, yah,  correct، نعم و... همینطوره؛ من با دعا خودم را کشتم و بعد ( با کمال احترام و بعد از سکوت یک‌دقیقه‌ای) با کمال خونسردی، با اشک به جسدم شاشیدم...

فرزاد از خاطره‌بازی گفتی. الحق خوب کاری کردی... میترسیدم با کم‌حوصله‌گی نتونم حق مطلب رو آنگونه که تو ذهنم به صورت یک سیر نامنظم منظم‌شده درآوردم به رشته تحریر بیارم ولی خب؛ من که شب و روزم قاطی‌ه حالا یه چنددقیقه هم زورکی روش؛ به قول شما دوستان خواب و بیداریم خیلی تخمی شده، خیلیییی... خب اصل مطلب یا قسمتی از اون: میدونی چرا ما دنبال گذشته‌ایم؟ چرا فکر میکنیم قدیم یه چیزی بوده که الان نیست؟ انگار اون قبلتر در بهشت بودیم و حالا رانده شدیم؟ که انگار غرق نور بودیم و تو بغل سیمرغ جا خوش کرده بودیم و حالا در کنج عزلت و تاریکی داریم مگس میشماریم؟ چرا واقعا؟ چرا قدیمی‌ترامون بزرگترامون ریش سفیدامون حتی خود ما هم وقتی به حرف می‌افتیم میگیم، ای دل غافل، قدیم نون سنگک بود این هوا، دوتا دستامون حدفاصل نوک سر و غوزک پامون میگیریم یعنی مثلا اندازه یه آدم بود... سرشیر عجب سرشیری، بوش تا هشت‌تا خونه این ور و اونورتر میرفت... مش اکبر برمیگرده به اوس ممد میگه: بابا اونزمان کارمند آموزش و پرورش خونه که داشت هیچی ماشین و ویلا هم میتونست بخره، بعد حاج کامبیز پیرپکاجکی دز تایید حرف مش اکبر میگه: بابا اصن اونزمان هرکی سواد داشت کار داشت؛ نمیشد یه دیپلمه بیکار باشه که.. خود پسرعموی من لیسانس کشاورزی گرفت از دانشگاه تهران، الان تو ناسا مسئول ترانزیت سفینه‌های بین مریخ و مشتری‌ه.... چرا واقعا؟ چرا فکر میکنیم "ما"ی الانمون با "ما"ی اونزمان چیزی بین تفاوت ظلمت و نوره؟ یا لااقل اتصال به این دو... آخه مساله اینجاست گذشته که هفت سالگی نیست؛ به حضرت جرحیس قسم خود ما گاهی یه سال پیشمون رو هم میستاییم.. پس مفهموم ثابتی نداره... تصور میکنم گاهی به اعصاب ما هم برمیگرده، به انتظاراتمون به نیازهامون به موقعیتمون به بازخورد محبت و احساسمون بخصوص از اطرافیانمون؛ انگار وقتی فردا برانون مجهول میشه وقتی همسرمون بهمون نمیگه دوستت دارم و ... حس میکنیم کاش پدرم بود که منو میبرد دکان حاج حیدر بزاز که لدی‌الورود یه آبنتات قیچی میذاشت دهنم دست میکشید به سرم میگفت خوب باشی پسر گلم... میدونی چقدر بهمون انگیزه میداد همین قربون صدقه رفتن؟ درد کجا ترس کجا وقتی مادربزرگت یه ماچ آبدار با مکث سه ثانیه از لپت میگیره و میگه جیگرطلای من... انگار دنبال خودمونیم، دنبال اون حقیقت طمانینه‌ای که بی‌درده یا لااقل دردش از جنس خراب کردن نیست بلکه مساله‌اش برای بهتر و زیباتر ساختن خونه مکعبی‌شه که هدفش همون برنده شدن تو منچ‌ه اگر هم نشد خب دنیا که به آخر نرسیده یه بار دیگه حتما برنده میشه، اونم بازی با کی؟ نه با چندتا گرگ در لباس آدم نه در فضای بی‌اعتمادی زیستن این زندگی حقیر بزرگونه، بلکه با داداشش آبجیش دخترخاله‌اش پسر دایی‌اش مامانش که اونا رو از همه چی بیشتر دوست داره و اونا هم بدون دوز و کلک دوستش دارند... میخوان بازی کنن که درکنار هم شاد باشن خوشبخت باشن بخندن... کاش میتونستم روی دایره بریزم هرآنچه که تو ذهنم وول میخوره، کم نیست به مولا ولی نمیشه نمیاد حوصله نیست ته نداره انگار تو رو حضرت عباسی

ما گذشته رو ترمیم شده قبولش داریم و تو خاطره‌بازیمون میاریم... ما اتفاقای خوب رو ماهرانه جدا میکنیم و تو یه گنجه ذهنمون به اسم خاطره با احترام میذاریم؛ هرچند وقت یکبار هم با شوق بیرون میاریم‌شون و گرد و غبارشون رو میگیریم و تو بغلمون میگیریم و خاطره‌بازی میکنیم...

پس خاطره میدونی از کجا آب میخوره؟ از همونجا که فکر میکنیم جایی که ازش جوشیده، اون منشا، اون سرچشمه‌اش فرق میکنه، وضع و حال بد امروزمون از این جاست که ما راه این جویبار رو منحرف کردیم باید به مسیر برش گردونیم... نه بنده خدا! ما دقیقا در ادامه همون گذشته‌ایم، اصلن من اعتقادم اینه که شاید ما اصولا یه جا وایسادیم فقط پرده جلوی چشممون هی عوض میشه، یعنی ما دقیقا تو گذشته و آینده هم دقیقا رو ماست ( حالا زیاد سخت نگیر یعنی چی رو ماست، خوبه نگفتم تو ماست، شایدم دوغ :) خب چوب همین هم میخوریم درس عبرت نمیگیریم، بابا انسان امروز با همه جنگلک‌بازیاش همون نیازهای انسانهای عصر دایناسورا رو داره.. بابا هیتلر زنده است حضرت مسیح هم زنده است... حالا وارد این قضیه‌ها نشم و تاریخ و تطبیق و عبرت رو ول کنم که ماجرا داره...

.....

یه لحظه زیر دوش آب سرد شدم؛ صدم ثانیه نفس تو سینه‌ام حبس شد، حس یخی کردم، رفتم که رفتم، به دبستان، به اون دو روزی که ما رو از مدرسه سوار مینی‌بوس قراضه سفیدمون میکردن یا چیزهای دیگه شاید، هلک و هلک میبردن یه استخر روباز که آبش یخ بود، نسیم میزد ما لرز میکردیم بوی کلر هم بیشتر میجهید تو دماغمون... آخ دوش بیرون استخر که اون دیگه امان از اینکه آفتاب داغ تابستونی اونو تو لوله رنگ و رورفته هم یه کم به مولکولهاش تحرک داده باشه....


پریدم جلو، تو تونل زمان... آخ تابستونای راهنمایی... باغی مانند با استخر و دوتا زمین چمن و چندتا کوچیکتر چمن و آسفالت و یه زمین والیبال ساحلی و ساختمون و بند و بساطش و یه مجموعه درواقع... حوالی کرج... بذار بگم، جایی به اسم گرمدره... میگفتن یه بنده‌خدایی از فارغ‌التحصیلا بهش ارث رسیده بوده اونم وقف مدرسه کرده... شاید بشه گفت بچه‌هامون تا حدودی از همه نوع طبقه اجتماعی و درآمدی بودن... حالا حرف من اینا نیست، اون دوروزی ه که از ۶ صبح تا ۷ و ۸ شب که کامل برسم خونه توش بودیم... خوابآلود، یه اتوبوس که انگار با هر تپ گازی که از ماتحت اگزوزش درمی‌اومد خودش رو تکون میداد و آخ نگو، اون صدای ساز و آواز و شعرخوانی خاص رادیو که راننده مشتی میذاشت؛ خب من اولین نفر بودم تا حدودی، تا مینشستم مشغول ذکر و ورد خاص خودم میشدم، با خودم قرار داشتم هرروز تا نگم حق ندارم دست به کاری بزنم حتی اگه اون کار یه چرت حلالی بشه که القصه برای یه ساعت بعد که میرسیدیم تو اون اردوگاه کار، ضروری‌ه... سر هر محل سوارشدن بجه‌ها هم یه کم توقف میکرد...........

خیلی داستان و شرح و تفصیل داره همه‌اش رو میذارم کنار.. از اون صبحونه گرفته تا برنامه صبحگاهی و تقسیم کار و کلاسها و دستشویی شستنها و کاراته بازی‌ها و سه‌نقطه‌ها.. حرف من ادامه همون آب سرد و حبس نفس آنی و فلش بک اون لحظه به حجم گذشته است...

گفتم از استخر.. یه استخر بزرگ داشتیم که به گمانم طولش ۱۴ متر بود انگار ( والا زیاد بود الان درست نمیتونم تطبیق بدم ۱۴ متر چقدر میشه که حالا بخوام تخیل کنم استخره چقدر بود؛ دارم میبینم یه فرش معمولی طول و عرضش چقدره؟ حالا مقایسه کنم....)  یه استخره کوچک هم اون ته برای بعضی از دوستان که بعضا با صراحت بگم یه کم گشاد بودن و یه کم راحت طلب چون میدونم بعضیاشون کرال و اینها بلد بودن ولی خب، لم دادن رو آب و سر خوردن رو به شیرجه زدن و پروانه یاد گرفتن ترجیح میدادن... آب واقعا سرد، واقعا سرد، بعد بیرون فضا که اطراف درخت و این ها هم بود ولی با این وجود باز اینطور نبود که آفتاب نباشه، آفتاب بود خوبش هم بود روی سنگای دور استخر می‌لولید و داشت به عمل می‌آورد فضا رو برای مایی که یه لحظه کف پامون رو بذاریم روش و بسوزیم و اون آفتاب لعنتی جیگرش حال بیاد... یعنی تو سایه میلرزیدیم از سرما تو آب سگ لرز میکردیم تو آفتاب هم پا میدادیم اونم چه پایی، در حد بوندس لیگا مگسایی داشت که یه گونه خاصی بودن، کلا یه جانور من به عینه دیدم اونم همون مگسا بودن.. لامصبای عزیز ما یه اخلاق خوبی که داشتن زیرشون یه میخی داشتن به اسم نیش.. تو آفتاب و سایه، براشون مهم نبود زمان و مکان، شاهد هرجایی بودن خلاصه، یه ثانیه غفلت، بیخبری و تمام.. ننشسته میزد.. گاهی نعش مبارکشون رو هم به چشم دور استخر میدیدم که به علامت استیلای فرهنگ رشادت و ایثار، رسالت نیش زدن را ایفا نموده و به مقام رفیع پخش رو زمین شدن نایل آمده بودند... روحشان شاد و راهشان پررهرو باد...  حالا وجه تسمیه چیه؟ اصلن همین سیر بحثی که ناقص نوشته شد آخر هم، با یه عنوان تو ذهنم نقش گرفت که اون جمله تاریخی از قلم افتاد: یه مرض خوبی که داشتن این بود که به ما میگفتن در همون ابتدا ۱۲ دور طول رو، بروید و بیایید و بمیرید.. میدونید شنا در آب سرد اونم تو یه تایم خاص با سوت و صلوات یعنی چی؟ به صرف شیرینی و شربت نه‌ها، به صرف گرفتگی پا و منقبض شدن عضلات ران و کف پا... یادش بخیر،بنده خدا دست به دیواره گرفته بود دیگه نایی براش نمونده بود، داشت به سمت پر عمق می اومد و مربی جوانمون که برادر مشاورمون هم بود!، مایکل‌فپس‌گویان با لحنی خاص، هم او را استقبال میکرد و هم باعث انبساط خاطر ارواح طیبه ما میشد... خدا رحمتمان کند..... حکایت همچنان باقیست...

این چندروزه بارها مطالبی بوده که در ذهنم بصورت عمیق حلاجی شده ولی حقیقت آنقدر خسته و کوفته‌ام و وارفته و بی‌انگیزه‌ام که دست به قلم ببرم و چیزی بنویسم... به ورطه‌ای دچارم که مگر اعجازی مرا از آن برهاند... گاهی در طول روز می‌شود که اصولا کسی را نمی‌خواهم ببینم هیج کس، بعد کسانی در جلوی چشمانم ظاهر میشوند که نگاه‌ها و حرکاتشان بیشتر مکدرم میکند... از عمد نگاه چپی به آدم می‌اندازند و سر خرشان کج می‌کنند و بی‌اعتنا می‌روند. یعنی چه؟ چرا آنچیزی را که می‌طلبیم دقیقا برعکسش محقق میشود؟ و چیزی که بیشتر آزرده‌خاطرم میکند اینکه نکند من هم رفتارم حرکاتم... ام طوری باشد که کسان دیگری هم حس تکدر خاطر را نسبت به من حس کنند، بخصوص آنها که دوستشان دارم و می‌پندارم؛ خستگی روزافزون و سرخوردگی آن به آن... ای کاش از نو میتوانست ساخت؛ ای کاش ای کاشی نبود..‌ این کتاب‌های نوانتشار شعر آبکی، وای وای .... من گمانم این است باید به بعضی از این اعاظم بگویی تو اصلا توانایی نوشتن دوبرگ متن ادبی را داری؟ واژگان تهی، صورت بی ظرافت جمله‌هایشان، وای اگر این جمله‌های به غایت پوچ ارزش حرام کردن کاغذ را داشته باشند.. من که ادعایی ندارم و از موضع بالا هم سخن نمیگویم، میخواهید به اسم خودتان و برای ارزنده‌تر کردن رسم‌تان کتابی چاپ کنید، به اسم شعر و شاعری نکنید؛ هوا برتان داشته و بیشتر هم دچار غرور و خودبزرگ‌بینی‌تان می‌شوید؛ پند مشفقانه من به چه کار آید؟!....

بعد با تنگی نفس در هوای آلوده و راه رفت و بازگشت، چه زندگی رقّت‌باری وچه موجود ترحم انگیزی...

خدا... در این کهکشان و در این کره‌خاکی، من چی میگم این وسط؟...

چندبار باید اعتراف کنم؟ به این از دست رفتگی، به این بی‌اعتقادی و بی‌هویتی که اندک اندک روحم را چون موریانه‌ای می‌خورد؟ کسی نمی‌فهمد من چه میگویم مگر در موقعیت من باشد... آینده از آن از دست رفتگان و به گذشته پیوستگان نیست... چه گذشته‌ای؟ گذشته هم هیچ پخی نبود...

بگذار با قدری مزخرف‌گویی و خزعبل‌خوانی مقداری از آلام ذهنم را بکاهم؛ اما وقتی درد ریشه‌دار است، وقتی مساله معنادار است، وقتی فکر جهت‌دار است، چه کار میتوان کرد؟ هر دردی را دوایی است که درد جز به آن دوا التیام نگیرد... میخواهم از این سرزمین بروم، به جایی که مردمانش زبانم را نمیفهمند؛ به آنجا که در پی صید لبخندی باشم و تماشای بوسه‌ی دو عاشقی در گوشه‌ای بی آنکه که انگیزه و ماهیت حقیقی آن لبخند و بوسه را بدانم... نه کسی مرا بشناسد و نه امیدی در من ببندد و نه مرا تحسین کند و نه با طعنه و نیشخند بیالامد؛ زندگی از این بهتر و آرام و بی‌دغدغه‌تر مگر می‌تواند باشد؟....

وقتی می‌بینم دیگران را و راحتی‌شان را و اینکه چه آسوده..... با هم هستند و در هم هستند و با هم سخن میگویند، از لکنت زبان و شرمی که بدان دچارم سرخ میشوم و به لرزه می‌افتم... خدایا! این تنهایی و این حبس را مطلق و تمام کن... بگذار نه من به کسی حال بدهم و نه کسی به من حال بدهد... بگذار در بی‌حالی و ضعف و فراموشی بمانم و نه حالگیری از کسی کنم و نه کسی .... دیگر نه طاقتی دارم و نه تاب و توانی و این این میخواهد اسمش یاس باشد افسردگی باشد دغدغه‌آلودگی و آرمان‌غرقگی باشد، چه فرقی میکند... الغریق یتشبث بکل حشیش... قول می‌دهم اکسیژن کمتری مصرف کنم و نان کمتری بخورم؛ اینگونه نه آبی گل‌آلود می‌کنم و نه هوای را آلوده... تمامش کن، حوصله التماس ندارم... نازم را نمی‌خری نیازم را ببین... من بد من اخ راحتم کن و ماسوی را هم از شر من آسوده... من هیچ اصراری به بودن ندارم؛ با بودنم شاید ولی در نبودنم هیچ اتفاقی نخواهد افتاد، خودت هم این را خوب می‌دانی..... والا! چه حرفهای مسخره‌ای که نمیزنم، خنده‌دار است این خطوط گریان...

و..... تفو بر من که از هم پاشیده‌ام...

یک بیت از حافظ به چشمم خوش آمد؛ گفتم داشته باشم و بنویسم، یادم رفت... اهمیتی دارد؟ پیدایش خواهم کرد؟ اگر هم نشد، خب بیتی دیگر، وقتی دیگر....

میشود آنچه از دست رفته است را دوباره به دست آورد؟ میشود آنچه گم شده است پیدا شود؟ پیدا باید کرد؟ مگر میشود چیزی گم شود؟ یک آجر مساوی یه خشت و یک خشت مساوی یک نگاه و یک نگاه مساوی یک قدم و قدم مقدمه اشتباه و یک اشتباه منتج به .... روبه‌راه، به‌راه، آه...

جملاتم پیش از نوشته شدن پاک خواهد شد و نگاهم قبل از دیده شدن بسته خواهد شد و دهانم برای تکلم هم چنان ذره ذره سکوت ذخیره میکند و سکوت، جان مرا می‌درد و پرنده‌ای از درون آشفتگی بی‌پایانم سر از تخم خیال درمی‌آورد و خاکستر نفاق را کنار می‌زند و از گوش‌هایم دوبالش رو بیرون می‌آورد و به چشمانم می‌گذارد و با صدای بلند زبانم را می‌‌مکد و عمق نبودنم را می‌چشد و با وقاحت به دستانم عسل نشدن را تف می‌کند‌.... باز به زیر خاکستر برمی‌گردد...

و چقدر نیازمند مزخرف‌گویی‌ام و چه اندازه مشتاق جان خزعبلاتم و چه بسیار جوانه‌های هرزگی که در درونم رشد می‌کند و تنها دوستداران سبز من هستند؛ باید مراقب بود و مراقبت کرد...

و من چقدر نیازمند نیازهای دیگرانم...

و من چقدر آشفته از داشتن نداشته‌های دیگرانم...

و من چقدر در تصرف جانم می‌میرم...

پس کجاست حکمت من؟! پس کدام گوری است راز زندگی من؟! لعنت به تو زندگی، لعنت به من...

به خداوندی خدا قسم اگر بگذارم جان سالم از این مهلکه بیرون ببری.. من شیر ژیانم، شیر غرانم، سلطانم، قدر قدرتم، علا شوکتم... دستانم به خون دستانم خونین است پس چرا از خون گلوی تو احتراز کنم؟! من حماسه بیدارم، من افسانه زنده از گور برخاسته‌ام، من از آینده می‌آیم تا زندانیان دست تو را آزاد کنم ای تاریخ، من آزاده‌ام... من درنده‌ام... به خداوندی خدای شعری قسم، به قمر ۲۴ام ژوپیتر قسم، من تو را تنها نخواهم گذاشت ای چهره زشت..... ای لشکریان من، ای بیهودگان سرافراز من، شمشیرهای هرزگی‌تان را صیقل دهید.. میدان رزم شما را میطلبد، نگذارید زور در بازوهای‌تان بگندد، تا می‌توانید بدرید و از استشمام گردی که به پا می‌خیزانید ارتزاق کنید...

درود بر شمایی که دنیا شما را پیروز نخواهد دید... درود بر شما که جایی برای به زمین‌ افتادن نعش‌تان نیست.. درود بر چشم‌هایی که برای تان نخواهد گریست... درود بر قلب‌هایی که برایتان نمی‌تپد و ذهن‌هایی که لحظه‌ای حواسشان به نبودنتان پرت نخواهد شد... شما ایستاده می‌جنگید پس ایستاده بمیرید... شما کوهزاده‌اید و درود بر شما که از سنگ سخت‌ترید... رحم نکنید، مروت به خرج ندهید، با حرامیان بستیزید و بعد بیارامید و بپالایید خستگی مرکب‌هایتان که از نفس افتاده‌اند‌... سرنوشت‌تان را به مرگ حواله دهید و نقشه زندگی پرافتخارتان را بار دیگر با خنجر غرور و حمیّت بر صحنه کارزار حک کنید... خورشید در غروب غریبانه‌‌اش به طلوع بی‌بازگشت و بی‌فروغتان درود فراوان گفت....

چاره‌ای...‌باید...‌نبود... بود...