شما حرفی برای گفتن داشته باش، من ساکت میشم... وقتی حضرتعالی حرفی برای نگفتن داری، من ساکت نشم؟!... پس من ساکت میشم که تو حرف بزنی، تو حرف میزنی که من ساکت بشم، تو حرف نمیزنی که من حرف نزنم، من حرف میزنم تا تو حرف بزنی، مم ساکت میشم که تو به حرفم بیاری، تو ساکت میشی که یه چیزی رو به زبون نیاری، من نگاهت میکنم که به حرفت بیارم، تو حرف میزنی که گوش بهت بدم، من دل میدم تا تو اینطوری حرف میزنی، من تاییدت میکنم که ادامه بدی، تو ساکت میشی که من بذارم برم، من حرف میزنم تا تو ادامه بدی، تو ادامه میدی ولی با دیوار ادامه میدی، من روم به دیوار ساکت میشم، دیوار رو نگاه میکنی که من حرف بزنم، من حرف میزنم و تو ساکتی، من از تب و تا میافتم و ساکت میشم، تو نگاهت رو از دیوار برمیداری و به من نگاه میکنی، من نگاهم را به حروف میدوزم و حرف میزنی و حرف میزنم و حرف میزنیم... : "نشود فاش کسی آنچه میان من و توست، تا اشارات نظر نامهرسان من و توست / گوش کن با لب خاموش سخن میگویم، پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست..."
(نمیدونم چی شد که به اینجا رسید جملات ادامهدار و بیت سایه به ذهنم رسید و قسم به بیابان بیعلف که پایان سخن شعر است و حقیقت شعر سکوت.... :)
- ۰ نظر
- ۰۳ آبان ۹۷ ، ۲۳:۰۰