مصطفاشیسم

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

مصطفاشیسم

فرار معنا ندارد،
ما محکوم به زیستنیم...

بایگانی

۱۰۴ مطلب در آبان ۱۳۹۷ ثبت شده است


شما حرفی برای گفتن داشته باش، من ساکت میشم...   وقتی حضرتعالی حرفی برای نگفتن داری، من ساکت نشم؟!... پس من ساکت میشم که تو حرف بزنی، تو حرف میزنی که من ساکت بشم، تو حرف نمیزنی که من حرف نزنم، من حرف میزنم تا تو حرف بزنی، مم ساکت میشم که تو به حرفم بیاری، تو ساکت میشی که یه چیزی رو به زبون نیاری، من نگاهت میکنم که به حرفت بیارم، تو حرف میزنی که گوش بهت بدم، من دل میدم تا تو اینطوری حرف میزنی، من تاییدت میکنم که ادامه بدی، تو ساکت میشی که من بذارم برم، من حرف میزنم تا تو ادامه بدی، تو ادامه میدی ولی با دیوار ادامه میدی، من روم به دیوار ساکت میشم، دیوار رو نگاه میکنی که من حرف بزنم، من حرف میزنم و تو ساکتی، من از تب و تا می‌افتم و ساکت میشم، تو نگاهت رو از دیوار برمیداری و به من نگاه میکنی، من نگاهم را به حروف میدوزم و حرف میزنی و حرف میزنم و حرف میزنیم... : "نشود فاش کسی آنچه میان من و توست، تا اشارات نظر نامه‌رسان من و توست / گوش کن با لب خاموش سخن میگویم، پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست..."

(نمیدونم چی شد که به اینجا رسید جملات ادامه‌دار و بیت سایه به ذهنم رسید و قسم به بیابان بی‌علف که پایان سخن شعر است و حقیقت شعر سکوت.... :)

چی تو نگاهت بود، چی تو دلت میگذشت، چی تو رگت‌ میریخت و تو خونت جاری بود، چی ماهیچه‌های پایت رو به حرکت وامیداشت، تو به قصد کدام درخت آمده بودی که اینگونه جاری و پاک از سبزی و نشاطت کم نمیشد، برف کدوم قلّه بر دوشت نشسته بود که هرچه سیاهی را به پشت سر انداختی و ما را به تحیر واداشتی‌... نه اینکه تو تجسمی از خوبی بودی نه، خوبی خط کمرنگی از قامت قیامت‌گونه‌ی تو داشت...... تو خوبی بودی، اراده‌ات خوبی بود، نگاهت خوبی بود، صلابتت خوبی بود، صحبتت خوبی بود و عطر حضورت خوبی بود....
( نمیدانم برای چه کسی این کلمات را نوشتم، شما گمان کنید برای او، برای خوبی، برای هرکسی که میخواهد خوب باشد و خوبی را به خوبی و زیبایی مینگرد...)


روزی سرانجام، مکبث‌وار بدیها را خواهم کشت.. آیا میتوان بدیها را مکبث‌وار کشت؟!.. "و کسانیکه به تو فرمان میدهند، خود از جایی دیگر فرمان میگیرند"... جنون خصلت راحت‌کننده‌ای است ولی آثار ناراحت‌کننده‌ای در پی دارد....


شاید روزی به این ساعاتی که میتوانستیم در کنار هم باشیم، نه اینکه خوش بگذرانیم فقط همینکه کنار هم باشیم، حسرت بریم..‌شاید... آنزمان دیر و دور دیگر دستش به این روزها نخواهد رسید، پس اگر به آن نقطه رسیدید حسرت نخورید چون آبی که از چشمه جوشید‌ و رفت دیگر به نقطه آغازین برنخواهد گشت... شاید کهنسالی و مرگ احوالی باشد، سایه مرگ بر همه شوون لذت و جسارت برای آغاز کار جدید افتاده باشد، اما هرچه باشد برای هر چیزی زمانی است و برای هر قسمت از فصول زندگی غروبی است و این غروب به دنباله‌اش طلوعی نیست چون با هر غروب فصلی نو طلوع میکند و هر طلوعی همانطور که قدرت زیستن را به ما نشان میدهد، شکوه مرگ را نیز به رخ میکشد...‌نباید ترسید، نباید حسرت خورد، عاقبت همه چیز از دست میرود، بیتفاوت از چند و چون رفتار ما و حس خالصانه‌ی نگاه ما...


و بزرگی این است که در مواجهه‌ی با هر چیز، افق دید تو بلندتر باشد...


بیایید جوری باشیم که وقتی دیگران از ما عبور کردند با خودشان نگویند که ایکاش از چون اویی هرگز نمیگذشتم... دیده نشدن بهتر از بد دیده شدن است...


چگونه کنار آمدی با این موضوع که خودت را داری؟ خوشحال نیستی، احساس شعف نمیکنی؟ چگونه در پوست خود میگنجی؟ اینکه هر زمانکه بخواهی میتوانی خودت را ببینی، نفسهایت را شماره کنی، دست بر صورت بگذاری و گونه‌هایت را لمس کنی و آهسته مویت را شانه کنی و نوازش کنی... آیا تو نیز به اندازه‌ی من خودت را دوست داری؟! ای کاش من نیز دمی با تو به جای تو بودم... خوش بحال خودت، نزدیکی با خودت، آرزو!...


باید گره‌گشا باشی تا دوست‌داشتنی شوی و تا ارزشمند نشوی محبّتت ارزشمند نخواهد شد و برای سودمندبودن باید در دسترس باشی... تو همچو باد بهاری ‌گره‌گشا میباش...


به آقای راننده میگم چقدر باید تقدیمتون کنم، میگه بله؟! میگم چقدر تقدیمتون کنم، میگه چی؟! میگم چقدر تقدیمتون کنم، ایندفعه آینه رو هم نگاه نمیندازه سرش رو جیک ثانیه برمیگردونه، با لبخندی محو که انگار نفهمیده باشه چی گفتم نگاهی بهم میندازه، میگم چقدر باید بدم؛ ایندفعه فهمید و گفت ...؛)


بودن ما به حضور هیچ کس وابسته نیست امّا وجود داشتن ما....!