مصطفاشیسم

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

مصطفاشیسم

فرار معنا ندارد،
ما محکوم به زیستنیم...

بایگانی

۱۰۴ مطلب در آبان ۱۳۹۷ ثبت شده است

درهرصورت اگر عمر ما مجاهدان وطن به دیدن فردای روشن میهن نرسید، از قول من و سربازان و همرزمانم به سران ایران جدید بگید لازم نیست اسم ما را بر خیابانی، کوچه‌ای، میدانی و پارکی بگذارند... :))

حرفهای دیگه که میترسم بزنم یه وقت کسی فکر کنه جدی‌ه بهش بربخوره... اما یکچیزی، بگید که ما رفتیم تا ناموسمون هتک نشود، بسپارند گشت ارشادها خیابان را پر کنند و از دختران خوشگلترین‌شان را سوا کنند و در شبکه سه اعترافاتشان را پخش کنند؛ باشد که بر قلب تفتیده ما خنکایی روا شود... :) بالاخره تلافی سالهای خوش جوانی‌مان را باید از یکی بگیریم، خداروشکر ما خیلی خوش بودیم، خیلی به ما خوش گذشت......‌دیگه شوخی رو بس کنم که هوا پس نشه یه وقت که حیف‌ه من مومن همیشه انقلابی! خدای ناکرده به چوب چیزهای نکرده و اعتقاد نداشته مقطوع‌النسل بشم، باشد که رستگار شویم :) مومن انقلابی و مبارزه مسلحانه، حاشا و کلا... :)


من که میدونم تو دق دلی و ناراحتی‌ات رو داری سر من خالی میکنی؛ کاش میدونستم چطور باید کدری کار نکرده رو از دلت دربیارم ولی من گناهی ندارم، اگر خوب فکر کنی همین رو میفهمی.. اما انصاف نیست صبح با خواب پریشون بپرم و ببینم سهمم از زندگی دوباره اوقات تلخی و بیمحبتی توست... هر چه ناسزا و فحش میخواهی نثار من کن، دیگران رو بر سر من بذار و حلوا حلوا کن، اما نفرینم نکن، بذار به عشقت دچار باشم... بخدا انصاف نیست، نیست بخدا، من مگه چی میخوام، منم جوونم منم دل دارم بخدا باورم میشه که جز بدی هیچی نیست منم دلم میشکنه خب، دل من نازکتر از تو هست فکر کنم، چون اگه دل تو نازکتر بود دربرابر این همه سکوت بغض‌آلود من لااقل قطره اشکی گوشه چشم قشنگت سبز میشد و کنار قلبت که میدونم چقدر مهربون و باصفاست یه جوونه سبز روشن درمی‌اومد، اما نشد، شاید تو نخواستی یا نذاشتی... شاید هم شد ولی نخواستی یه بار هم که شده به روم بیاری و بهم ثابت کنی که آره میفهمم چی میگی، گوش میدم بهت درکت میکنم که منم یه بار که شده فکر کنم منم دل دارم منم آدمم... میبینی؟! تو تموم این شهر رو آدمای شلوغ رو، این شهر شلوغ رو میبینی؟ چند نفر هنوز به یادتن، چندنفر هرلحظه به یادتن نه گاهگاه از سر اتفاق؟ چندنفر مثل من دلشون برات شور میزنه، چند نفر مثل من از شدت دلتنگی به سرشون میزنه یه خنجر تر و تمیز بردارن قلب سرخشون رو، این قلب بی‌ارزش رو از سینه دربیارن و کار رو یکسره کنن؟ چندنفر مثل من دلتنگتن... اسمت رو فریاد بزنم؟ نمیشه بخدا اینجا جای فریاد کشیدن نیست، نه اینکه کر باشن همه که نمیفهمن من کی رو دارم صدا میزنم. کی میفهمه پشت ضجه آدم چی میتونه باشه؟ یک دره عمیق و وحشت پریدن، یک کوه آتشفشان گدازنده، یک اقیانوس خروشان..‌اما بخدا، بخدای احد واحد پشت همه اینا عشق‌ه، اگر کار کار دنیا بود تا الان باد من رو برده بود... ناکجا هستم من کجا هستم؟! کجایی، کجایی.... و مثل همیشه من هستم و تلاش برای ساکت‌کردن خودم و تو که مثل همیشه زورت میاد با من یک کلمه حرف بزنی و دریغ میکنی یک لبخند سرد رو به احساس شعله‌ورم... و من که نمیدونم کجای راه رو اشتباه اومدم و کجا رو کم آوردم و تویی که کوتاه نیومدی و بلند و بزرگ موندی برای من... بس‌ه دیگه، شعاری نمیخوام بشه، شعاری نیست.. و تو که نجوا میکنی، صدای نجوات میاد، شاید دوری و شاید نزدیکی و آهسته حرف میزنی که من صدات رو نشنوم اما هرچه که هست میفهمم که تو هم میتونی حرف بزنی، بلدی جواب بدی، تو هم احساساتی هستی و گاهی خون تو رگت تندتر میدوه و پلکت میپره..‌اما من چیکارم این وسط؟ من هیچم، من چیکار کردم مگه؟ چیکار کردم‌ مگه... و بقیه‌ای که بقیه حواس تو رو پرت میکنن حتی اندکی و من که هیچ در زیر آسمان خدا خودم هم خودم رو باور ندارم، میدونی به این چی میگن؟ جهنم... من به درک، من به جهنم، برای کی داری خودت رو نگه میداری؟ این محبت رو حروم‌ من نمیکنی حروم چه کسی میکنی؟ مسخره است، این حرفهام خیلی مسخره است.... اما میدونی آدم‌ که بزرگ‌میشه یه چیزیش رو مطمئنم، دیگه لبخندش خالص نمیمونه، لبخندش طعم اشک میده، هیچ لبخندی از ته دل دیگه نمیشه، فارغ از دردی که مثل پیچک تو دلش لانه کرده؛ دیگه هیج چیزی برام رنگ نداره، دیگه هیچ چیزی برام تازگی نداره، همه چیز رنگ کهنگی داره، گور بابای دنیا که فقط باید توش جون کند و دوید و مسابقه داد و بازی خورد... دیگه حنای این دنیا برام رنگی نداره، برای تو چطور، برای تویی که من رو تو این کلمات دفن کردی و خودت رفتی، برای خودت که هستی همیشه و نیستی واقعا، واقعا واقعیت چه خوبی‌ای برای ما داره؟ چه خیریتی هست در زندگی که اول و آخرش معلومه، نگو معلوم نیست که خوب خودش رو نشون داد، خوب خودت رو نشون دادی اما کی میدونی پشت هر خوبی چی انتظارت رو میکشه.. در انتظار چی هستم؟ منتظر چی هستی که نمیای، نیستی... نیستی از همینجا شروع میشه، میدونی، ما آدمها همه‌مون آخرمون یکی‌ه اما این وسطمون..‌وسط همه چیز موندم، وسط دنیا و آخرت، وسط عقل و دل، وسط عشق و سردی، تو بگو تنفر که از خودم... ببین.... ببین... باشه، هیچی نیست، هیچی نمیگم، راحت باش، منم یه جور کنار میام، مشکل خودم‌ه، خودم باید حلش نه حل بشم توش، دنیا به آخر رسیده ولی هنوز ادامه‌دارِ... حرف میزنم بگمان اینکه یه ذره آروم بشه آسمون، ولی آسمون بزرگتر از اونی‌ه که با حرف من آروم بشه درست مثل دنیا که خیلی بزرگ‌ه، البته یه وقتایی... نشنیده بگیر و به دل نگیر، من دنبال تعبیر خواب آشفته‌ام نخواهم بود... خداحافظ عزیزم...سلام..


ولی خوب شد، زین پس هیچ چیز در چشمانم اعتبار نخواهد داشت و نه به چیزی اعتماد خواهم کرد... صبح در حیاط نرمش زندگی لرزیدن بهتر تا شب به زیر لحاف از سرمای جهل رقصیدن..


دیده‌ای؟! در کاخ‌ها، ساختمانهای مجلّل، در اماکن مقدّس، آینه‌کاری‌ها را؟! زیبایند، خیره‌کننده چشمها هستند، نوربازی‌شان و رخ برافروزی‌شان برق در مردمک‌ها، در آستان تماشا می‌اندازد و بازی میدهد حس و فکر را.. اما آینه میشود؟! جلوه‌گری آیینه را دارند آیا؟ نه، آیینه نمیشوند هرچقدر هم زیبا باشند در صورت و معنا... هیچ زمان انسان تمام قد در خود بازآفرینی نمیکنند، شکستگی دارند، چون شکستگی دارند، چون شکستگی دارند نور را پذیرایند.... من جدا از اینکه فاقد خیلی چیزها هستم، بی‌بهره از خیلی خوبیها و جاذبه‌ها، دربردارنده‌ی بسیاری خلل هم هستم، حاوی نقص‌ها و شکستگی‌ها نیز.. این منم که هرچقدر هم بخواهم زیبا باشم نمیشود، زیبایی‌ام کامل نیست، من تمام قد انسان نشده‌ام، من خودم را با هزار‌ واو و درنگ به هم چسبانده‌ام تا تنها از هم نپاشم.. من در آستانه تجدد هم ساده مینمایم و در عین تکثر به یک معنا هم دست نیافته‌ام.. من چه هستم جز شکستگی و احتمال انحلال.. من چه هستم جز تکثیر بی‌هویت آفرینش در خودم... من چه هستم جز جسمانیت نور در کالبد تهی... من چه هستم جز خواهش افزون و دفع تصاویر واژگون...


میخواهم حرف بزنم اما گوش شنوایی ندارم یا اگر هست من روی سخن گفتن و عرض حاجت ندارم.. من به یک نشانه هم دلخوشم، من به یک جمله، من به یک تصویر که از برابر چشمان تو عبور میکند هم قانعم.. من به هیچ هم قانعم اما اگر کسی اینجا را میخواند که باید بخواند میگویم، این رسم زندگی نیست، این قاعده دنیا نیست، من کمی بداقبال بودم، شاید من شانس کافی نداشتم، شاید من قاعده را بلد نیستم اما دلتنگی و بیخبری و تاریکی و سکوت برای یک انسان مرگ است، من دارم میمیرم، آهسته و بیخودی...

..

آهنگ: نگاهی دوباره به آلبوم آخر علیرضا عصّار


امشب به سبب بلیه‌ای رفته بودم بیرون. تا باشه از این ابتلائات کوچکتر... در پیاده‌روی تاریک و سرد خیابان قدم میزدم، آهسته و آرام و سر در گریبان و خاموش و ... هر قدم انگار به سختی وضع حمل از پس دیگری بر زمین می‌آمد... چندان روشنی نبود، شلوغی نبود، با خودم فکر میکردم که آیا زندگی واقعا همین است یا روی دیگری نیز دارد... حتی فکرهای سرم هم دیگر رمقی نداشتند، چونان فقیری که از سر شدت حاجت مستاصل است شرمندگی بر جانم پوشیده بود و فارغ بودم از سرما و سوز و تاریکی و هراس... انتهای مسیر کجاست؟ چرا امروز هم مانند روز قبل در هیچ گذشت... من دارم درجا میزنم و چیزی به ذهنم نمیرسد.. حتی تلاشهای کوچکم برای شروع هم به شکست می‌انجامد، دوباره خستگی چیره میشود و دوباره دلتنگی سیطره پیدا میکند... انگار فرار نمیشود کرد، یک چیزهایی قفل کرده روی من، چرا اون بنده‌خدا زنگ نزد به من؟ اگر قرار نبود امروز زنگ بزند پس چرا به من چندبار تاکید کرد، اگر قرار بود برخورد ناگهانی ما بیجهت باشد چه نیازی به این نبش‌قبر گذشته بود؟ خدایا این آشنایی‌ها را چه سود؟ چه چیزی را میخواهی به من ثابت کنی؟!.. اگر قرار بر انزوا بود کاش از ابتدا خودم را از همه چیز و همه کس جدا میکردم، آنوقت مساله خیلی فرق میکرد...چیزی بر سینه‌ام سنگینی میکند چونان ابر سبکی در آسمان سنگین از باریدن و به طرفه‌العینی بحهت شنیدن بیت آوازی از شجریان یا دیدن شکستگی یک مرد و غصه از اخبار ناگوار سر وامیکند و نشان میدهد که تنها یک یا دو قطره اشک نیست، عظمتی است که متصل تا روح کشیده میشود و لاینقطع و ادامه‌دار است... گریه میکنم اشک میریزم و تمامی ندارد... و در سکوت و خلوت است که میفهمی جهان تو تا چه اندازه تاریک است و ابری........


پا گذاشتن من به دنیا همانقدر بیربط بود که کنده شدن زمین از دل پرحرارت مذاب خورشید و همینطور بی‌مزگی عنوان که نمیدونم چرا به ذهنم خطور کرد... از امروز برگ یکان عمرم عملاً یکی جلو رفت.. مبارکم باشی اومدنم، عق :)


و یک سخن حکیمانه از حضرتم در این سالروز و زادروز بزرگ جاودانه‌ی تاریخی :): انسان همونقدر که دوست داره نزدیک بشه، همونقدر هم داره فرار میکنه، از همه چیز و از همه کس.......

نمیدونم من فقط اینطورم یا شما هم هستید، روز تولد و روزهای قبل و بعدش از غمگنانه‌ترین روزهای هرسال من است...


گمان میکردم حرفی دیگر ندارم، ناگهان‌ گریه دهان گشود...

...

آهنگ: تلقین، مهدی یراحی


چه فرقی میکند اینکه در پی چیزهایی والاتر و بزرگتر باشم درحالیکه از برآوردن حقیرترین و کوچکترین نیازهایم درمانده‌ام....

...

و تو، تو که خدای خوب من هستی، عزیز دل من هستی، آنطور که باید نمیشناسمت و نمیبینمت و نمیشنومت، چه انتظار از این مخلوقات و بندگان کوچک و بزرگت... و نیاز و دریغ و انسانیت و حیف.... تو را دارم؟! آیا میتوانم بگویم تو را دارم؟ تو را احساس میکنم پس میفهممت؟ تو را با تمام وجود دوست دارم و ندارمت؟ آیا دارمت آیا تو مال من هم هستی؟ آیا تو هم مرا دوست داری چون من تو را میپرستم و یا آنکه چون تو مرا خلق کرده‌ای؟ تو هم مانند انسان دشمنی نمیکنی؟ نه مانند انسان که تو دشمن میتوانی باشی؟ با من، با جان من و قلب و عقل و روح من؟ وای من.... باور نمیکنم که اینها از سر بازیچه باشد، من اینجا، من در این سرزمین لم‌یزرع با وجودی تهی از انباشت عشق و معرفت چه میکنم؟! اگر میدهی بهترینش را بده و نشان بده که چیزی باارزش در آن دوردست نه که این نزدیک، وجود دارد.. من به تکاپو نیاز دارم به کنکاش به سوسوی امیدی در شب برای یافتن... من به تو نیاز دارم، به بودنت، به داشتنت، به خواستنت، به احساس کردنت، به لمست، به شنیدنت به بوییدنت به دیدنت به گرمای آغوشت به کلنجاررفتن دستهایت در سویدای جانم برای پیداکردن تکه‌ای بی‌ارزش که قلب می‌نامی‌اش.... من به تو نیاز دارم، خودت را از من دریغ نکن...

...

و شاید پربیراه نیست اینکه بگویم نیاز انسان به انسان بیشتر است از نیاز او به خدا، هرچند که وجود خدا برای او ضروری‌تر و با غایت‌طلبی و معنای او نزدیکتر است...


میتوانی بگویی چرا امّا حق نداری بگویی چگونه...

...

آهنگ: معصومیّت از دست رفته، محمّد اصفهانی