مصطفاشیسم

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

مصطفاشیسم

فرار معنا ندارد،
ما محکوم به زیستنیم...

بایگانی

آقام نعمتی

پنجشنبه, ۲۶ اسفند ۱۳۹۵، ۱۱:۳۵ ب.ظ

داشت موهای پشت سر پیرمرد را به آهستگی میچید؛ گمان میکنم تلاشش بیفایده بود چون عملا خیلی جای مانور روی کله پیرمرد وجود نداشت؛ پیرمرد اما همچنان سرش را به پایین کج میکرد تا بیضاء کله اش هویداتر شود ( سعی من در سر به زیری بی گمان بیفایده است ، تا تو بوی بادها را میفرستی با نسیم)

++ آقانعمتی میشناختی پدر حاج اکبرآقا رو؟ پدرشون حاج میرزا ابوالقاسم رو میشناختی؟ میگن قبل انقلاب فوت کرد میرزا  ( با کمی تعلل نگاهی معنادار به عکس امام کنار آیینه میکند )
...

توی حرف پیرمرد میپرد: ×× حاجی اون متدینای قبل انقلاب بودند. زمان شاه... پیرمرد با یه اوووم نسبتا کوتاه سر و تهش رو هم میاره و به گونه ای که انگار میخواد بفهمونه حرفم یه چیز دیگه بود گفت: ++ حاج میرزای مرحوم جواهر فروش بود. انگار دوسه تا زن داشت.هفت هشت تا پسر داشت  الآن دوسه تاشون موندن. این حاج حسین برادر ناتنی حاج اکبر مرحومه. میشناسی حاج حسین رو؟ دو سه سال کمتر از نود داره. ×× بله مسجد ایکس میاد ؛ مسجد ایگرگم دیدمش ++ نه دیگه فقط ایکس میره. بنده خدا با عصاست نمیتونه راه بره...

پس کله بیشتر هویدا میشود. آقا نعمتی یقه پیراهن رو تا میزنه تا یه زیگیل مشتی سیاه بزنه بیرون.

×× حاجی یه دکتر هست تو خیابون سه نقطه کارش خوبه من رفتم

++ آره شنیدم اسمش رو کارش خوبه. ولی من میترسم خونریزی کنه. حموم هم میرم وقت لیف زدن باهاش آروم ورمیرم بلکه خودش بیافته...

جوان محو زگیل حاجی هنوز هم فکر میکند این زگیل نیست یک چسب یا خمیر بزرگ و سیاه است... ( من به خال لبت ای دوست گرفتار شدم ...)  با خودش میگوید چه حوصله ای. اگر به من بود تو پیری سه ماه یکبار که نه چه بسا شش ماه یکبار میرفتم اصلاحی. تصویر موی هپلی انیشتین به یادش می آید و همزمان خودش را در آیینه میبیند. با خودش میگوید حالا هم چیزی از انیشتین کم ندارم...


#پرده دوم :

حاجی از صندلی بلند میشود. به ساعتش خیره میشود و با حالت خطاب میگوید: هنوز بیست دقیقه به اذان مونده. آره آدم باید نمازش رو اول وقت بخونه... کتش رو برمیدارد  و خوش و بش کنان با آقای نعمتی از مغازه خارج میشود...

جوان با لبخند ژوکوند آقاش نعمتی روی صندلی مستقر میشود. عینهو آنکه روی پر قو غرق میشود و ناز میکتد. ( اه اه اه)  ×× خب چطوری پسر؟ خوبی؟ چه زود اومدی؟ اومدی دامادی بزنم دیگه... و بلند بلند هاهاها میکند ... جوان میگوید مادرم گفت چرا موهات رو درست کوتاه نکردی؟ نعمتی توی حرفش میپرد و با لهجه شیرین شمالی میگوید: بابا تو جوونی موهات رو شونه کن آب بزن ژل بزن صبح به صبح بابا اومدی اول تو مغازه من ترسیدم و ریسه میرود... هر چند دقیقه یکبار پیرمردی از کنار مغازه رد میشود و به آقانعمتی سلام میکند. آقانعمتی هم گاهی برای شناسایی طرف سرش را از چارچوب در بیرون می آورد و او را میبیند...

ادکلن رو آرام جای تیغ میمالد تا خوب بسوزد... مردی کله اش را نزدیک چارچوب در میکند و میگوید: آقا خیابان حقیقت همینجاست؟ آقاش نعمتی عینکش رو پایین می آورد و زیر چشمی طرف را ورانداز کرده و میگوید بله؛ اسم قدیمیشه بعد ادامه میدهد آدرس کجا رو دادن؟ کجای حقیقت؟ مرد جواب میدهد: کوچه کیمیا.. جوان هم صدا با آقانعمتی میگوید بله همین دوقدم پایینتر کوچه اول سمت راست و بعد از رفتن مرد رو میکند به آقاش نعمتی میگوید: جدیدا عوض کردنش؛ کیمیا اسم شهید شده... آقانعمتی با حالت تایید میگوید بله همه چیز رو عوض کردن؛ اسم کوچه ها رو خیابونا رو، بعد انگار توی  دلش میگوید ای کاش عوض بشیم ولی عوضی نشیم و در این زمان دونگاه از دو نسل کاملا متفاوت با دواحساس متفاوت زوم میشود بر عکس کنار آیینه...

این داستان نه چندان واقعی و نه چندان خیالی میتوانست طور دیگری باشد...

نتیجه اخلاقی مثلا مربوط:  زندگی مثل زگیل ه.. زمانش که برسه خودش می افته... مثل ظرف ه وقتی پر بشه واژگون میشه.. مهم اینه چطوری پر بشه...

پرده سوم: همین اوایل اسفند بود. یکی از دوستان خوبم که پایی در برکه ترانه وارد کرده (؛حدودا فکر کنم تا بالای پاچه اش خیس است)  بهم گفت جلسه نقد ترانه تو فلان فرهنگسراست بیا بریم. خب گاهی ترانه هاش رو برام میفرسته و لطف داره بهم و ازم میخواد نظرم رو بگم. من که تنها شور و ذوق اندکی دارم و حقیقتا در ترانه دست و پایی ندارم.. گفتم بریم.. خب عزیزان بودند؛ ناقدین هم افشین یداللهی مهدی ایوبی( ترانه سرای کار جدیده بابک جهانبخش کافه پاییز) و نفر سومی که درست نمیشناختم... گفتن هر کی میخواد بخونه بیاد ترانه شو برای تایید نشون بده. جوانکی مسئول بود ( کاف تحبیب است نه تصغیر) رفت و اومد گفت حالا برای اینکه بار اولته نخون بذار دفعه بعدی..گفتم خب چرا گفتی بار اولمه حالا کدوم ترانه ات رو نشون دادی؟ گفت عادت ماهیانه ( چیز بد و ناجور و منفی هجدهی نیستا اسمش یجوره شما به دل نگیرین) خب خونده بودم ترانه شو. گفتم یکی دیگه رو حالا نشون میدادی. گفت حالا ول کن دفعه بعد. رفتیم تو مستقر بشیم. گفتم ببین اگه نری خودم میرم پیش افشین یداللهی میگم این میخواد بخونه ها. خب منم پیگیر و مصر تو این شرایط پا پس نمیکشم حالا. گفتم اصلن برای این اومدیم که بخونی حالا فکر کردی بقیه چی میگن فقط یه کم رو دارند... پا شد به قصد رفتن پیش جوانک ولی بعد رفت اونطرف نشست یعنی نهایت پیچوند... حالا دیدی نشد دیگه پیش افشین بخونی؟

بار اول بود می دیدمش و بار آخر ... افشین یداللهی مردی آرام، متین به نظرم آمد... خدا رحمتت کنه ( یه بندا خدا هم آخرین سخنرانی اش اولین و آخرین باری بود که میدیدمش بعدش فوت کرد)

( الناس نیام فاذا ماتوا انتبهوا)


  • م.پ

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی