مصطفاشیسم

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

مصطفاشیسم

فرار معنا ندارد،
ما محکوم به زیستنیم...

بایگانی

۳۸ مطلب در اسفند ۱۳۹۸ ثبت شده است

 

 

 اگر امکان اصلاح گذشته بود، احتمالا خیلی چیزها را پاک میکردم.. شل گرفتم، از همان ابتدا به تصوّرمان چیزهایی را القا کردند که نتیجه‌اش شل گرفتن زندگی شد.. نمیخواهم تقصیر را گردن دیگران بیندازم ولی حقیقت این است که به من و امثال من نگفتند زندگی بی‌اندازه بیرحم است، اینجا سرای خاک و خون است نه بستان گل و بلبل با چند فروند خار!! کاش جدّی‌تر بودم، خودخواه‌تر بودم و ... یقیناً خیلی چیزها هست که در گذشته نباید اتّفاق می‌افتاد و البتّه همه چیز هم دست ما نیست.. بحث پشیمانی و اشتباه بودن نیست، بحث این است راه پیشرفت و تعالی در این دنیا با خیلی از کنار آمدنها و مسامحه و گذشت‌ها منافات داشت؛ اگر همان ایّام مدرسه که سر ما را شیره مالیدند فلان میکنیم و نکردند، بعد هم عین خیالشان نبود که مسبّب یکسال و دوسال عقب افتادن برنامه ما شدند، همین القائ این مطلب که چیزی نیست، ندادن اهمیّت ندادن توجّه به ما... اینها مسائل ریشه‌ای است که اصولا در نهاد آموزشی ما هست، حال کم و زیاد... بحث من، ذکر این عناوین مطالب بی‌ارزش نیست که یادآوری‌شان در این زمان هم هیچ کمکی نمی‌کند... من متاسّفم به جهت اینکه جدّی نبودم، انضباط را باور داشتم ولی با محیط نتوانستم هماهنگ شوم، من متاسّفم که سعی کردم اهل تظاهر نباشم و آنچه واقعیّت دارد و باور دارم را نشان دهم.. من متاسّفم برای همه اینها و البتّه که این تاسّف هیچ نفعی به حالم ندارد... ایکاش به مجرّد اظهار تاسف و پشیمانی و توبه صفحه عوض میشد و عرصه‌ی جدیدی در برابر انسان پدیدار می‌شد ولی اینطور نیست... من متاسّفم که همیشه خودم را هیچ دانستم، تصوّرم بر این بوده است که من عددی نیستم، من که به ذات تهی خودم، به بی علمی و بی‌هنری و بی‌مایه بودن خودم واقفم و این نگاه را در عمل هم نشان دادم؛ امان از تواضع بیش از حد! مهم نیست که دیگران می‌فهمند این احساس و نیّت تو را یا نه، این تواضع تو را می‌بینند یا پست بودن تو را، مهم این است که تو با تمام باور و صداقت و یکرنگی رفتار می‌کنی و واکنش و نتیجه‌ی اعمالت به خودت برمی‌گردد.. مساله این نیست که دیگران چه تصوّری درباره‌ی تو دارند، چه قضاوتی میکنند، اگر یک سر دانه خردل تو اهل بینش و بصیرت باشی خودت به اکمال و اتمام به داوری خودت می‌ایستی... من متاسّف نیستم، فقط مانده‌ام که چه شده است، من هنوز از حقیقت و ماهیّت اصلی وقایع آگاه نیستم و نه می‌توانم به راحتی از خیر این نفهمیدن بگذرم... ایکاش می‌شد شب خوابید و صبح جور دیگری از خواب برخاست. زندگی کابوسی است مداوم در آرزوی رویایی که نمی‌دانی کجاست، خوشبختی نیز در همین لحظه فهمیده نمی‌شود و بعد با فاصله‌ای دورتر که از آن گذشته‌ای دیده می‌شود... کاش می‌شد انسان دستانش را بالا بیاورد به سمت کهکشان و بگوید: ما را به دیده‌ تازه‌ای بنگر، میشود تغییر کرد و چیزی بهتر از آنی که می‌بینی شد. بگذر از تصویری که از ما ضبط کرده‌ای، ما در تلاش تغییر ظواهر هستیم و اینگونه از پا افتاده‌ایم، تو مگر به باطن ما واقفی؟! اگر باطن ما آنچنان که تو می‌پنداری ناامیدکننده بود، ما در این لحظه معترف بر کوتاهی و نقصان خویش نبودیم و البتّه اگر به تمامی در آلودگی و تاریکی فرو رفته بودیم به خودمان زحمت به تکلّم درآمدن را نمی‌دادیم... به هر تقدیر...

 

 

 ایکاش هیچ یک از شمایان را نمی‌شناختم... که تنها یادتان بر خاطرم سنگینی می‌کند... 

 

 

 میدونی چرا ازت بدم میاد؟! چون میون این آشوب من دلم فقط به تو قرص بود، رو هیکل تو حساب کردم فقط، میون این همه نامرد فکر کردم تو مردی بهت اعتماد کردم.. تو چیکار کردی؟! خنجرت رو تا دسته کردی تو قلبم!! آره نمیکشمش بیرون، نمیتونم بکشمش بیرون که این خنجر رو من خودم به خودم زدم تو فقط وسیله بودی انگار..‌ و عین خیالت هم نیست.. همین نامردی‌ها آدما رو نسبت به هم بدبین میکنه.. نامرد، تو نامردی کردی، چرا نمیخوای بفهمی لعنتی، فکر کردم توی کثافت نزدیکترینی به من و همین توی نامرام نالوطی چیزی که ازش دوری میکردم رو به روزگارم آوردی...  و در حالیکه باران شدید می‌بارد، مرد سراپا خیس شده کلا سیاهش را با دست راستش از سر برمی‌داارد، موهای آشفته‌اش هویدا میشود، لبخند تلخی میزند و با تعلّل روی زانو مینشیند و دست چپ خونینش را به زمین میگذارد، دوربین عمودی از او دور میشود و نارفیق نالوطی نیز در قاب تاریک هویدا میشود... (مثلا یه فیلم...) ( اگر چهل پنجاه سال قبل بودم میتونستم دستیار فیلمنامه‌نویس مسعودخان کیمیایی باشم :)

 

 

 ای که یکدم فارغ از یاد رقیبان نیستی

هیچ عیبی نیست!.. ما را نیز گاهی یاد کن

وحشی بافقی

اگر بدانی پشت این هیچ عیبی نیست چیست،....

 

 

 به غیر عشق که از کار برده دست و دلم

نمی‌رود دل و دستم به هیچ کار دگر

صائب تبریزی

 

 

 سخن گوییم... بیا تا سخن گوییم... بیا تا سکوت این شب ظلمانی را بشکنیم... بیا با یکدگر سخن گوییم... 

 

سوختم در چاه صبر از بهر آن شمع چگل، شاه ترکان فارغ است از حال ما کو رستمی...

صعب روزی، بوالعجب کاری پریشان عالمی...

 

 

 من از بدی و نفرت نمیترسم، از بی‌تفاوتی و بی‌محلّی می‌رنجم.‌. 

من از سختی و شکست نمی‌ترسم، از بیحاصلی می‌رنجم...

به نظر من سکوت کردن‌ها و نمی‌دانم‌ها کسر شان نیست، ادّعا درباره چیزی که یا نمیدانی یا لااقل درست و دقیق نمیدانی و حرف مفت زدن با صراحت و قطعیّت حال بهم زنه...

امان از خردکردن دیگری و خندیدن به او، انسانها چه مرگتان شده؟ مسخره می‌کنید و میخندید؟ وای به روزگار و حال شما لوده‌های سبک‌مغز... وای به شما مغرورانی که گردنهای‌تان از جهل و خودشیفتگی کشیده شده است.. وای به شما که جز خودتان کسی و چیزی را نمی‌بینید.. یعنی هیچ چیز شما را تکان نمیدهد؟ جز آنکه حالت برونتان به امر مبتذل می‌جنبد، آن درون تیره و تاریک و گندیده‌ی‌تان به هیچ چیز نمی‌جنبد؟ چه مرگتان شده انسانها، بیماری، جنگ، استبداد همه اینها قابل تحمّل‌تر است از این مصیبت که شما با نگاه‌های سبکتان، حقیقت انسان را بی‌ارزش کرده‌اید... کی رو دست میندازید؟ وجدان و شعور نداشته‌ی خودتون رو؟!

 

 یه چیزی شروع میشه که فکرش رو نمیکردی و وقتی تموم میشه که حسابش رو نمیکنی... این برداشت من از زندگیه... تو اصلا یادت میاد اون اوایل رو؟ اون موقع که به دنیا اومدی؟ همون موقع که کم کم کلمات رو یاد گرفتی، راه رفتن رو تمرین کردی، اصولا همه چیز رو بهت حقنه کردند؟ چرا آدم نباید یادش باشه، چرا تو حافظه نمیونه اون روزای سرنوشت‌ساز؟ مگه کل قضیه و شالوده تو همون موقع رقم نمیخوره؟ اگر فرانسوی باشی میشی طفل بامزه فرانسوی و اگر عرب باشی عرب اگر انگلیسی باشی یه انگلیسی و اگر ایرانی... اصلا ولش کن! جای تعجب نداره که چرا آدم خیلی کم یادشه از اونموقع؟ میخوام از خودم بگم ولی از اونجایی نوشتن یه هم چنین چیزایی نیاز به انرژی و حوصله فوق‌العاده میخواد که من این وقت ساعت ندارم طبیعتا، بماند برای بعد.. مثل دیروز که خواستم از اون لحظات شیرین سپیده‌دم، از اون روشنای لطیف و صدای ظریف پرندگان در وقت صبح بنویسم ولی دیدم اگر بنویسم حیفم میاد اگر یک کلمه بیفته از همه اونچه که میخوام بگم.. بعضی وقتا این چیزای خوب و روشن هستند که در چارچوب کلمات نمیان و تو ترجیح میدی حیفشون نکنی و تو گنجینه درون خودت نگهشون داری؛ شاید میترسی که با بیانشون از گرماشون کاسته بشه.. به هر حال، چیزای خوب زیاده ولی باید اعتراف کنم که فیلم دیدن اگر یه فایده داشته باشه اون اینه که به تو بفهمونه هیچ انسانی به همون اندازه که زیبا و کامل به نظر میرسه نیست؛ همه‌مون ناقصیم و اگر خوب نگاه کنی هیچ انسانی اونقدری دوست‌داشتنی و ارزشمند نیست که تو موظف باشی جانت رو براش فدا کنی؛ البته من یکنفر رو میشناسم که او مبحثش جداست از من و تو... بحث خواستن نیستا، بحث توانستن هم نیست، چون خیلیا هستند که بالاخره تو اونها رو میتونی به خودت ترجیح بدی ولی خب بحث روی ارزشمند بودن عمل جانفدایی است که تو انجام میدی؛ ارزش فردی و رسیدن به کمال فردی یه طرف، اینکه از بیرون هم عمل تو ارزشمند باشه یه چیز دیگه... به هر حال میشه خوش بود و خوشدل بود و خوب نگاه کرد و خوب زیست ولی هرجور نگاه میکنم واقعا هیچ چیزی رو اونطور نمیبینم که شاعرانگی‌‌اش جان آدمی رو بتونه سیراب کنه.. همه چی سرابه، واقعی هست و یه پرده است انگار.. نمیشه سرگرم بود به سرودن درباره چیزی که ارزش نگریستن نداره... نه، بحث اینکه ارزش باید در نگاه تو باشد نه در آنچیزی که میبینی نیست... خواستم از خنکای صبح بنویسم، همون لحظاتی که صدای پرنده میاد و آبی آسمون هنوز تاریکه... خواستم از ابرهایی بگم که توی یه دشت ناهموار پوشیده شده از رنگهای طلایی و سبز توی دلشون پر از سفیدی امید به یه جای بهتره... آدم نمیدونه چی از زندگی میخواد دقیقا، حتی نمیفهمه که چی میشه که یه نفر جلوش سبز میشه و وجودش قلبش یک آن به تپش میفته که عه نکنه یه گنج پر از سکه‌های طلایی توی یه جای وجودم دفنه که من باید درش بیارم؟!... کسی چه میدونه ما کجا وایسادیم، دنبال چی هستیم و نهایتا به کجا میرسیم ولی شعر برای من جز تخیّل یه هم چنین حس ناب پاک نیست؛ یک دشت وسیع سبز طلایی با آسمونی پوشیده از ابرهای پنبه‌ای که درست وسطش، در اون نقطه کمال اعتدال یه حس مرموز ایستاده و داره نگات میکنه: عشق در وقت صبح...

 

 

 به خدا مرد شدیم، اینقدر فشار نده...

شاخمون که شکسته شده، دممون هم که بریده شده، دست و پامون هم که شَله؛ یه گوشه‌ی رینگ افتادیم شدیم یه چیز شیرده مامانی... ما میگیم نریم ولی تو بدوش...