اگر امکان اصلاح گذشته بود، احتمالا خیلی چیزها را پاک میکردم.. شل گرفتم، از همان ابتدا به تصوّرمان چیزهایی را القا کردند که نتیجهاش شل گرفتن زندگی شد.. نمیخواهم تقصیر را گردن دیگران بیندازم ولی حقیقت این است که به من و امثال من نگفتند زندگی بیاندازه بیرحم است، اینجا سرای خاک و خون است نه بستان گل و بلبل با چند فروند خار!! کاش جدّیتر بودم، خودخواهتر بودم و ... یقیناً خیلی چیزها هست که در گذشته نباید اتّفاق میافتاد و البتّه همه چیز هم دست ما نیست.. بحث پشیمانی و اشتباه بودن نیست، بحث این است راه پیشرفت و تعالی در این دنیا با خیلی از کنار آمدنها و مسامحه و گذشتها منافات داشت؛ اگر همان ایّام مدرسه که سر ما را شیره مالیدند فلان میکنیم و نکردند، بعد هم عین خیالشان نبود که مسبّب یکسال و دوسال عقب افتادن برنامه ما شدند، همین القائ این مطلب که چیزی نیست، ندادن اهمیّت ندادن توجّه به ما... اینها مسائل ریشهای است که اصولا در نهاد آموزشی ما هست، حال کم و زیاد... بحث من، ذکر این عناوین مطالب بیارزش نیست که یادآوریشان در این زمان هم هیچ کمکی نمیکند... من متاسّفم به جهت اینکه جدّی نبودم، انضباط را باور داشتم ولی با محیط نتوانستم هماهنگ شوم، من متاسّفم که سعی کردم اهل تظاهر نباشم و آنچه واقعیّت دارد و باور دارم را نشان دهم.. من متاسّفم برای همه اینها و البتّه که این تاسّف هیچ نفعی به حالم ندارد... ایکاش به مجرّد اظهار تاسف و پشیمانی و توبه صفحه عوض میشد و عرصهی جدیدی در برابر انسان پدیدار میشد ولی اینطور نیست... من متاسّفم که همیشه خودم را هیچ دانستم، تصوّرم بر این بوده است که من عددی نیستم، من که به ذات تهی خودم، به بی علمی و بیهنری و بیمایه بودن خودم واقفم و این نگاه را در عمل هم نشان دادم؛ امان از تواضع بیش از حد! مهم نیست که دیگران میفهمند این احساس و نیّت تو را یا نه، این تواضع تو را میبینند یا پست بودن تو را، مهم این است که تو با تمام باور و صداقت و یکرنگی رفتار میکنی و واکنش و نتیجهی اعمالت به خودت برمیگردد.. مساله این نیست که دیگران چه تصوّری دربارهی تو دارند، چه قضاوتی میکنند، اگر یک سر دانه خردل تو اهل بینش و بصیرت باشی خودت به اکمال و اتمام به داوری خودت میایستی... من متاسّف نیستم، فقط ماندهام که چه شده است، من هنوز از حقیقت و ماهیّت اصلی وقایع آگاه نیستم و نه میتوانم به راحتی از خیر این نفهمیدن بگذرم... ایکاش میشد شب خوابید و صبح جور دیگری از خواب برخاست. زندگی کابوسی است مداوم در آرزوی رویایی که نمیدانی کجاست، خوشبختی نیز در همین لحظه فهمیده نمیشود و بعد با فاصلهای دورتر که از آن گذشتهای دیده میشود... کاش میشد انسان دستانش را بالا بیاورد به سمت کهکشان و بگوید: ما را به دیده تازهای بنگر، میشود تغییر کرد و چیزی بهتر از آنی که میبینی شد. بگذر از تصویری که از ما ضبط کردهای، ما در تلاش تغییر ظواهر هستیم و اینگونه از پا افتادهایم، تو مگر به باطن ما واقفی؟! اگر باطن ما آنچنان که تو میپنداری ناامیدکننده بود، ما در این لحظه معترف بر کوتاهی و نقصان خویش نبودیم و البتّه اگر به تمامی در آلودگی و تاریکی فرو رفته بودیم به خودمان زحمت به تکلّم درآمدن را نمیدادیم... به هر تقدیر...
- ۰ نظر
- ۲۸ اسفند ۹۸ ، ۲۳:۰۰