مصطفاشیسم

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

مصطفاشیسم

فرار معنا ندارد،
ما محکوم به زیستنیم...

بایگانی

۴۳ مطلب در آذر ۱۳۹۷ ثبت شده است

دوستان خوبی دارم که برای دیدنشان باید وقت قبلی بگیرم.‌این از خوبی‌شان هست ها و از سرشلوغی و مهم‌بودنشان و البته گاهی از بیخودی من...

گفتم چهارشنبه‌ای کسی زنگ‌ میزند آیا یا نه، خب چرا آن روی سکه را نگویم که خدا خواست و راهم را کج کرد و در مسیری انداخت که قبل از رسیدن به آن ساختمان چندمنظوره‌ی موردنظر، یکی از دوستان را بعد از مدتها ببینم و باعث خوشحالی‌ام شود... یا همین امروز که قرمه‌سبزی روزی ما نبود ولی خب دنیا هم به آخر نرسید :) اصولا میشود هم بشود ولی خب هیچ مهر محکمی هم پایین خواسته‌های ما نخورده که بشود.. القصه امروز بعد از نماز نشستم و رو به خدا کردم و گفتم خودت کفایتم کن و خب ماجرا این است که کار به جایی میکشد تا اگر یک روزنه‌ای پیدا شود با اطمینان و قوت قلب اذعان کنی که عنایت خداوندی و محبت خود او بوده است که اینگونه شده است... دوسه مساله ریز و به ظاهر جزیی اتفاق افتاد ولی همین چیزهای کوچک هم میتواند قلب انسان را اندکی گرم کند و دلخوش به خیالی که خودت هم میدانی خیال است و خوبی‌اش این است که قرار نیست تو را به وهم بیندازد... باران شدید می‌آمد و هرلحظه تصور میکردم این چتر دارد به آسمان کشیده میشود و چونان بادبادکی میل پرواز دارد و بدش هم نمی‌آید مرا از زمین جدا کند و من نیز بدم نمی‌آید که در میان قطرات باران و هوایی که چندان به زمستان نیامده و یادآور بهار است این اتکاء را از زمین بظاهر سفت و سخت جدا کنم و با دستانم چتر را رها کنم تا او برود و من هم بروم به جایی که گنبد تاریک و نیلگون چتر من باشد و گم شوم و پیدا شوم در نزهت فواره رویا... 

...

آهنگ: بکره/ لما تلاقینا/ لما بدا لی؛ عبدالرحمن محمد

خیلی حرف دارم که بزنم و دلم میخواد بزنم ولی خیلی حال نوشتن نیست.. لازم به ذکر امروز نه تنها یکنفر که انتظار نداشتم زنگ نزد بلکه اصولا هیچ زنگ خاصی زده نشد، میخواستم بگم وضع اینه... حالا میگم‌ میشه فردا قرمه‌سبزی بخوریم هوس کردم، کسی چه میدونه... ؛)

دوست دارم فردا یکنفر که انتظار ندارم بهم زنگ‌ بزنه؛ هرکسی هم‌میتونه باشه...

...

 میفرمایند الان وقت شعر و شاعری نیست؛ باشه، درست، اما شما میتوانی بگو برای چون منی الان وقت چه چیزی است؟ من جز انس با شعر مفر دیگری در طول شبانه‌روز از شر آلام و دردها و ترس‌ها و سیاهی شب دارم؟! این تنها دلخوشی من چیز زیادی نیست، اگر وضع را نمیتوانید برای من درست کنید بر من سختتر نکنید...

اسم مسلمان‌ه ولی متاسفانه یه گیر و گورهایی در رفتار و اخلاق ما وجود داره که همه خوبی ما و نیت ما برای خوب بودن رو تحت‌الشعاع قرار میده و نه تنها مخل زندگی دنیوی ماست و ما را از امکانات و نعمات و بهره‌مندی از آنها محروم میکند که ما را از یاد واقعی و حقیقی خدا و روز جزا بازمیدارد.. حالا من از روی یک مصداق خاص این حرف رو میزنم ولی چون شخصی است و خیلی هم قابل بیان نیست نمیتونم بگم چی ولی همین حرف من به عنوان یک کلیت قابل تامل بگمانم استعداد پوشش دادن مصادیق زیادی را داراست.. کمی فکر کنیم میفهمیم قصه از چه قرار است..‌

مساله فقط دیدن سیبل و تشخیص هدف و جور کردن تیر و کمان به دردبخور و دقت در ابعاد و زوایا و مقدار سرعت باد و کشیدن زه و رها کردن تیر و اینها نیست... مساله این است که تو نمیدانی ولی میشود که یکدفعه یک لنگه کفش رها میشود و تیر تو ناغافل، یعنی اینکه در کمال ناباوری و بیخبری به جای اصابت به هدف به کفش میخورد و جهت آن عوض شده درست دومتری سیبل به زمین می‌افتد... سرت را درد نیاورم، زندگی خیلی پرهزینه شده، اگر مساله تاریخی و جغرافیایی و ژئوپلتیکی و جبر رو کنار بگذارم، بجای شده بگویم است، چه فرقی میکند به حال انگشت در نان شیرمال ما...

آنقدر دوستت داشتم که نمیتوانستم قدم از قدم بردارم و تا نزدیکت بیایم؛ درحالیکه تمام وجودم میخواست در یک قدمی نفسهایت باشم. میخواستم در گوشه‌ای بایستم، بنشینم، چه میدانم چه فرقی میکرد، فقط نگاهت کنم، نه یکساعت که یکروز، تا همیشه؛ آنگونه که وجودم اندکی گردوغبار بر خاطرت ننشاند؛ اما چه باید میکردم، چه کسی میدانست؟ من خاکستر میشدم چون میسوختم و همین برای من که سودای ننشستن گردوغبار داشتم دلیل رفتن بود، دلیل نبودن، دلیل ماندن و در مه و ابر گم شدن...

به آن دانشگاه فخیمه بفرمایید که حضرات با آن سیستم میان‌تهی‌شان بنده را ذله کرده‌اند. مرحمت فرموده بیش از این اسباب زحمت و رنجش خاطر نگردند. باتشکر

دلم برایت تنگ‌ شده، دلم تنگ شده برایت، تنگ شده دلم برایت، تنگ شده برایت دلم.. عمیقا، دقیقا‌، غیرقابل‌اندازه... به چه زبانی، به چه بیانی بگویم و برسانم به تو؟

اگر هم میبود به تو اعتنایی نداشت؛ حضور تو باعث اندک دلگرمی‌ای نمیشد.. همین کفایت میکند که بیش از پیش سکوت کنی و سر در گریبان فروبری...تو هیچ نیستی مصطفی، خودت را به مردم این زمانه امتحان نکن.. بمیر مصطفی، این برایت بهتر است...