چیزی در بساط ندارم، حتّی آه، آه!...
- ۰ نظر
- ۳۰ دی ۹۸ ، ۲۳:۰۰
معدود دوستانی که اینجا رو میخونید. نمیدونم هنوز دوست خودتون میدونید من رو یا نه و یا اصلا هیچوقت یک چکه من رو از ته دل دوست داشتهاید یا نه. (احساس میکنم هیچوقت نه دوستی داشتهام و نه دوست واقعی و خوبی برای کسی بودهام)... یه خبر میخوام بدم ولی مژده لازم نداره... یعنی شاید چون الان هست، حوادث این چندوقت جدا، کلا حال خودم طوری بود که خیلی ذوقزده نخوام که بشم. البته یکچیزی هست و اون اینه که یاد هم گرفتم تا اونجا که میشه کلا از هیچ اتفاق خاصی خیلی خوشحال نشم. در حالت برعکسش البته چندان موفقیتی کسب نکردهام که در ناراحتیها خیلی عمیق نشم شاید چون حالت غریق رو دارم... کصشر بسه چون میخوام بگم اولین کتاب کصشرم امروز به دستم رسید. در این مدت سعی کردم خودم کارم رو انجام بدم و ترجیح دادم تا کار به نقطه پایان نرسیده با غیر از خودم مطرحش نکنم. به هر حال این رو اینجا مینویسم که ثبت بشه: اولین کتاب... ۲۳ دی ۹۸...
من، من نوعی، همه ما غم و غصههایی داریم، مشکلات و گرفتاری و خلاهایی داریم که هرروز به تنهایی یا حداقل در فضای کوچکتر مثلا خانواده با آن دست و پنجه نرم میکنیم. انسانیم چدن که نیستیم، این همه مشکلات و فشارهای اقتصادی و ناامیدی و ترس و تردید در عنفوان جوانی داریم تحمّل میکنیم، خدا نکند بیماری یا فقدان عزیزی هم رخ دهد... انسانیم، برای خودمان هم درد مستقیم نباشد میبینیم، حرص میخوریم، درد دیگری را بر روی دردهای خودمان احساس میکنیم... حالا شما نگاه کن و حس کن که این مصائب باورنکردنی هم بر سرمان هوار شود، روحمان را چنگ زند، غرورمان را خرد کنند، نه بکبار که صدبار به اعتماد و باور مردم ضربه بزنند نه یکبار که صدبار... چندروزی است حالم دوباره بدتر از همیشه شده... پریشانتر از همیشه... کاش کمی مهربانتر میبودیم لااقل با هم، کاش میشد دردهای کوچک خودمان را حل کنیم و به کناری بگذاریم تا بتوانیم سراغ حل دردهای بزرگتر برویم... هر چه بغض است، درد است به دل خودمان میریزیم و انتظار داریم غمباد نگیریم؟!... خدا عاقبتمان را ختم به خیر کن...
اینقدر هوا سرد و سوزناک است که تمام بدنم یخ است...
گوی توفیق و کرامت در میان افکندهاند، کس به میدان درنمیآید سواران را چه شد...
باغبانا ز خزان بیخبرت میبینم، آه از آنروز که بادت گل رعنا ببرد...
بر جبین نقش کن از خون دل من خالی، تا بدانند که قربان تو کافرکیشم...
شب تار است و ره وادی ایمن در پیش، آتش طور کجا موعد دیدار کجا...
نشان عهد و وفا نیست در تبسّم گل؛ بنال بلبل بیدل که جای فریاد است... حافظ
گاهی فکر میکنم چه نیازی به اینگونه زیستن. نمیدانم، حتی در آن حد و اندازهها خودم را نمیبینم که بگویم کاش جای جوانان پرپرشده امروز بودم؛ بالاخره آنها به درجهای از شجاعت و لیاقت و داشتن آرزوها حتما رسیده بودند که هوای عزیمت کرده بودند. من چی؟! من که پایم به زمین بسته شده است، من که ماندهام بیشتر برای آنکه درماندهام، من که در خانه خودم هم احساس غربت میکنم، در آینه نیز غریبم، من که آرزوهایم را از یاد بردهام، من که از خودم و اینگونه زیستن بدم میآید، من که از خستگی خستهام، من که اگر هم بخواهم، فردایی در برابر خودم نمیبینم، من که خودم را بیمایه و به دردنخور میدانم، من که دلشکستهام سرشکستهام خستهام و آنقدر پرتافتادهام که حتی نمیدانم لیاقت ترحّم نیز دارم یا نه... به راستی چه باید بگویم؟! به راستی چه باید کرد؟! خدایا!! اگر ادامه زیستن من بر همین منوال است و من قدرت چیره شدن بر شب و پیوستن به صبح را ندارم، پیش از آنکه پیری جانم را بگیرد تو جانم را بگیر و مابقی عمرم را بین کسانی پخش کن که حضورشان و وجودشان نوری است در تاریکی حیات مردمان و لبخندشان قیمتی دارد و فکرشان برکتی دارد و چشمانشان برق عزّتی دارد و در رگهایشان شور شکفتن در جریان است... و مرا در جوار رحمتت مستقر گردانی اگر اذعان این بنده گناهکار بر همه تقصیرها و قصورهایش و ایمان به بزرگیات کفایت میکند... یا ربّ العالمین...
دل گفت وصالش به دعا باز توان یافت، عمریست که عمرم همه در کار دعا رفت
ای دوست به پرسیدن حافظ قدمی نه، زان پیش که گویند که از دار فنا رفت؛ جناب حافظ