ما دل به غم تو بسته داریم ای دوست
درد تو بجان خسته داریم ای دوست
گفتی که به دلشکستگان نزدیکم
ما نیز دل شکسته داریم ای دوست
- ۰ نظر
- ۲۷ شهریور ۰۰ ، ۲۳:۰۰
ما دل به غم تو بسته داریم ای دوست
درد تو بجان خسته داریم ای دوست
گفتی که به دلشکستگان نزدیکم
ما نیز دل شکسته داریم ای دوست
خستهام ولی پابرجا هستم هم چنان! خستهام از اینکه فکرم به جایی نمیرسد، خستهام از این سکوتی که گرفتارش هستم و سکون همراهش نیست، من سزاوار مرگ هم نیستم... خستهام از اینکه نمیتوانم حرفم را به کسی بزنم چون خودم هم نمیدانم چه باید بگویم، خستهام از توالی فرار کردنها، دم به تله ندادنها، صبح شب کردنها... خستهام از اینکه میشناسیام و خسته از اینکه نمیشناسیام! خستهام از اینکه به روزی چشم بدوزم که میدانم چیزهایی را به دست خواهم آورد که دیگر ارزش امروزی را برایم ندارند و چیزهایی را از دست خواهم داد که به گمانم لنگر استقامت امروز منند! نمیخواهم سمت کسی بروم، نمیخواهم با کسی عجین بشوم، تو میخواهم اسمش را بگذار درد تنهایی، هر چه به مغزت خطور میکند را حوالهام کن ولی تو هم به اندازه و شکل خودت تباهی، من میدانم، من میدانم... خستهام ولی نیستم، امیدوارم ولی نه به چیزی، انتظار دارم ولی نه از کسی، دل آشوبم و آرام... میخواهم این خطوط ثبت در تاریخ نشود، یادم برود، از یاد ببرم این روزها را به خاطر فردا، فراموش کنم چیزهای مسموم را، این حال بدی که رزق هرروزهی من است، از این تکرار اجباری بیمعنی، خستهام از زندگی که انتخاب من نبوده و نیست، نمیدانم اصلا، اگر دورکعت نمازی هم بخواهم، گاه از سر توحید و وجد، گاهی ولی ازسر وظیفه است که خدا را چه نیازی به این نماز و من را چه حاصلی از این شکستگی... از تک تکتان فراریام ولی دوستتان دارم، خستهام از این دوست داشتن انسانی و احیاسی، خستهام از خودم که نمیتوانم از پوستم بیرون بیایم و جور دیگری شوم.. برایم مهم نیست، خودم نمیتوانم انگار با خودم کنار بیایم، در حالیکه من تنها رفیق و همراه همیشگی خودم هستم، خودم را در خواب میبینم، خودم را پیاده قدم میزنم، خودم را سریع با استکان چای بالا میکشم، خودم را هر صبح با تکلّف میپوشم و خودم را به خواب میزنم و هم چنان کسی نیست که دستش را برای همیشه به دوستی به سمتم دراز کند و مرا بشنود و این منم که خودم را میشنوم و از خودم فراریام! نه از شرم، نه از ننگ داشتن که مرا دیگر ترس از نام و ننگ نیست... هر چه بیشتر میفهمم، در معنا غوطهور میشوم، در تنهاییام غرق(تر) میشوم، عمیقتر میشود در خستگی، در خستگی در خستگی.. تبریک، خودت را نابود کردهای!... میخواهم ویرانه بمانم، این خواستن زیرپوستی، دست من نیست این نخواستن، من خودم را نابود کردهام، سایهای از من نیست، من تماما ویرانیام و هم چنان دنبال زیستنی آنیام، باید بمانم یا بروم، خودم را کجا بتکانم تا سبز نشوم بار دیگر، از تلاقی شکستگیها چندپاره است آینهام، من آینهای بینورم، تاریکی را مینمایانم در کمال صداقت و یکراستی که هیچ فایدهای به حال خودم ندارد، باید بنویسم برای خودم، با خودم مهربان باشم، به خودم زمان بدهم، خودم را باور داشته باشم، هیچکس با من واقعا مهربان نیست...!..
از صورت خودم عکس میگیرم و عکسم را جلوی خودم میگذارم... (به کدامین سو)
دلم یه سیل میخواد که غما و هوسای تو دلم رو بشوره ببره!..
خیلی دوست دارم همه چیز را پاک کنم، اصولا کنارهگیری کنم از همه جا و خلوتم را تا چندوقتی تام و تمام کنم ولی حقیقت این است که حال خرابتر، تنهاتر، مهجورتر از آنم که اندک فرصتی برای اطّلاع از اینجا و آنجا را نیز از خودم بگیرم! و چیزی که هست با این سرعت و روالی زندگی پیش میرود میبینم که تا چه اندازه دورافتاده و پرتم از ماجرا و این بسیار ناامیدکننده است.. حسّ متناقضی است، شاید روزی رهایی پیدا کنم از این حال دوگانه که هم میخواهی کسی را اصولا نبینی و هم میخواهی پیش بروی و حتّی از دیدن غریبهها و اتّفاقات نو هم نترسی.. برای ثبت در تاریخ مینویسم، چقدر احساس تنهایی و وحدت میکنم با همهی شلوغی که دورم وجود دارد و با همه لطف کم و زیاد و دخالتهای خانواده و دوستان نزدیک.. دوران خوبی نیست آقا، لااقل برای من که اینطور است، نمیخواهم چون برای من خوب نیست بگویم نیست، نگاه میکنم به دور و اطراف دیگه، اگر رنگی بود لااقل دلخوش بودم که حال خوش و امید در جای دیگر میتواند وجود داشته باشد! نمیدانم، شاید یک اتمسفر غم انگیز و یک لحاف بیچاره کننده بی آنکه بدانم دورم کشیده شده ولی نه، شاید تقصیر از نگاه نافذ من است که به دل هر سنگی هم نفوذ میکند و ادراک میکند پوچی مشهود در هر چیز را... چرا برای یک ثانیه هم که شده نمیتوانم بیخیال غم و مشکل شد؟ نه اینکه نفی کرد که آسوده بود! شراب تلخ میخواهم که مردافکن بود زورش، که تا یکدم بیاسایم ز دنیا و شر و شورش! ایکاش خیلیها را نمیشناختم، چشم و گوش بستهتر از این حرفها بودم، خودخواهتر از این حرفها و واقعبینتر از این حرفها بودم، کاش در خلوتم مضطرب کسانی نبودم که اصولا من را آدم چندم زندگیشان هم نمیدیدند، ایکاش همینقدر هم رفاقت نمیکردم با خیلیها تا در این دوران فسردگی و خمودگی و مهجوریّت چشم به محبّتشان و یادکردنشان نداشتع باشم، که خودم را مسئول عالم و آدم نمیدانستم با اینکه میدانستم من کارهای نیستم اصولا! من هیچکارهی زندگی خودمم چه برسد به زندگی دیگری! چه دانمهای بسیار است به قول همایون، باید یکجا این درد مداوم را قطع کنم، یکجا برای همیشه فراموش شوم و دلسرد شوم از داشتن و بودن خیلی از انسانها و آرزوها در زندگیام، باید به این افراط و به این پوچانگاری نود و نه درصدی تن دردهم ولی ولی ولی گمان نمیکنم باز اوضاع تفاوت چندانی نکند، مساله ریشهایتر از این حرفهاست... از این برادر احمقم که حرفش را نمیزند سخت ملول و ترسانم، از برادر که نیست، من خودم را بین آن دو میبینم، جملهها کوتاه میشود، کار به اینجا که میرسد جملهها تکخطّی میشود، انگار سیطره پلیدی و تاریکی به تمامی در زندگیام سایه انداخته، گفتم که، کسی را دوست داشتم که نه در این شهر که اصولا به آنسوی عالم رفته است، دوستانی که هر یک به نقطهای از این کهکشان میگریزند و انسانهایی که هر یک پابند دامها و مشکلات خود هستند، با این همه به راستی چه صحنه محشری است و جایگاه من در این تصویر چقدر بغرنج و مصحک است! مردی کلاه به دست که کبوتری بر دوشش است و ناودانی که بالای سرش و گربهای به زیر پایش و دیواری که نوشته، احمق سر جایت بایست! این عکس خیالی چه میخواهد بگوید؟! شاید همه چیز ساخته و پرداخته ذهن مریض من است که اگر اینگونه باشد، اگر تمام مسئولیّت مصیبت تنها به دوش من باشد، آه که وضع دیگر خیلی بد میشود! دیگر امید به بهبودی سخت و رو نمودن بخت سخت میشود! باید بنویسم، باید هزار صفحه بنویسم بلکه یک پرده از آنچه در فکرم نو به نو میافتد و تکرار میشود را پاره کنم، پاره که نمیشود لااقل به گوشه انباری پرت کنم و تا برگردد لمحهای آسوده باشم... هیچکس گوش شنوای تو نیست، خداراشکر، خداراشکر، خداراشکر... با اوضاع کارم به کجا میکشد؟ و اصولا چه اهمیّتی دارد که به کجا باشد!؟ نگرانی من از این غلبهی بیاهمیّتی بر من است!...
پرسید: سیگاری هستی؟! گفتم نه؛ راست گفتم، حتّی آنزمانی که میکشیدم هم اینطور نبود که عادت هرروزهام باشد و بشود، بیشتر از سر تفنّن و عشقی و شاید هم ادا و لج میکشیدم! مکثش برای سوال بعد طول کشید، من هم چندان درنگ نکردم در نهای که گفتم و ادامه دادم: البتّه تا حالا سیگار کشیدهام ولی سیگاری نیستم و اهل سیگار کشیدن نیستم! نگاهش را _که حالا به بازجوها میمانست تا کارمند هیئت گزینش_ از روی کاغذش برداشت و سمت من پرتاب کرد، من هم مثل مرد پا پس نکشیدم و گذاشتم درست سمت سینهام بیاید تیرش: آخرین باری که کشیدی کی بوده؟! گفتم دوسال پیش! هم راست گفتم هم دروغ، منظورم این بود که از آنزمان که دوست داشتم چندوقت یکبار برای تسکین فکرم در راه یا با دوستی چیزی بکشم دوسال گذشته، امّا حرفم آغشته به دروغ هم بود، چون همین چندوقت پیش سر فرصتی اتّفاق افتاد که نخی بکشم ولی یکبار در چندماه که نمیشود دلیل سیگاری بودن! تازه اگر میگفتم ول کن قضیه نبود و شاید اعترافی قلمداد میکرد بر آنچه گمان سوء نگاهش او را به آن رهنمون میکرد. خب نمیخواستم پیروز میدان در این سوالهای صدمن یه غاز باشد! پرسید و پرسید و در آخر با احترام و سلام و صلوات خداحافظی کردم و بیرون آمدم! درست یک هفته بعدش تلفن کسی زنگ زد و با حالت دوستانه گفت امتیاز لازم برای جذب را کسب نکردهای! من که خودم گفتم به تخم اسب حضرت عبّاس ولی مادرم گفت چون سیاست نداری و میخواهی با روراستی جلو بروی! جامعه جامعهی دزدا و دروغگوها و متظاهراست! خب این هم سخنی از مادر داماد که چه بسا چندان بیراه نباشد، لااقل در توصیف نه در تجویز! نمیدانم از این صداقت نصفه و نیمهام درباره سیگار بود که بدش آمد یا اینکه گفتم من چندان سیاسی نیستم و خودم را متعلّق به حزب و گروهی نمیدانم و یا... هر چه بود نهایت امر باعث که من دوباره به سیگار کشیدن فکر کنم!!...
دست این زندگی برایم رو شده! نه از بلاهایی که سرم میآورد و نه از تنگناهایی که مرا در آنها قرار میدهد و نه از بدحسابیهایش و نامردیهایش و واکنشهای غیر منتظرهاش، نه جا میخورم و نه چندان ناراحت میشوم و نه اصولا خشمگین.. در اوج تنگنا هم خوشم چون انتظاری ندارم از دشمنم.. وفا مجوی ز دشمن که پرتوی ندهد، چو شمع صومعه افروزی از چراغ کنشت!..