مصطفاشیسم

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

مصطفاشیسم

فرار معنا ندارد،
ما محکوم به زیستنیم...

بایگانی

۴۶ مطلب در دی ۱۳۹۶ ثبت شده است

متن عرض شود که مدتها پیش نوشته شده است، قرار بود حتی‌الامکان رفع اشکالاتی در آن صورت گیرد و در نهایت هم تنها به جهت اینکه نوشته شده است، در قسمت نوشته‌های خاطره‌ای ذخیره شود.. ولی از آنجایی که تاریخ مجهولی داده بودم، بدون آنکه رفع اشکالات انجام شود منتشر شد.. درحالیکه حاوی ایرادات مهمی است و گاه خاطرات کم‌اهمیتی آورده شده است که لزومی به بیانش نبوده است.. مانند آنکه شاید تصور شود که من همیشه بچه‌درسخوان و نمره تاپ بوده‌ام حال آنکه اصلن اینگونه نیست بخصوص آنکه از اواخر راهنمایی افت قابل توجهی از جهت درس و نمره پیدا کردم و ... مساله را بیش از این باز نمیکنم.. الغرض آنکه متن "عرض شود که..." تنها از آن جهت که وقتی برای نوشتنش گذاشته شده و شامل بعضی از مسایل ریز و درشت خاطره تحصیلی من است برجا‌می‌ماند، لکن صرفا از نظر کلیت مباحث و خاطرات صحیح و قابل توجه است و در جزییات و نحوه بیان آنها و ... فاقد ارزش و اعتبار چندانی هست...

امروز چشمم به قاب عکس بچگی‌هام افتاد. گوشه یکی از طبقات کتابخانه، پشت سر من بی‌توجه جا خوش کرده بود و بهم لبخند میزد. خیلی وقت بود دقیق ندیده بودمش.................

خب اهل جدال و بحث با معلم جماعت نبودم. از همان اول کار جزو بچه‌های آرام و به نوعی درسخوان محسوب میشدم و البته مقداری از این تعامل سازنده مدیون خجالتی بودن و روحیه احترامی بود که به بزرگتر از خودم داشتم و .... بعدها فهمیدم که چه برچسب‌هایی میتواند روی آدم زده شود؛ از همه مهمتر بچه‌مثبت، حاج‌آقا و خرخون که به من نمیگفتند.. (تملق، تظاهر، ادا درآوردن، ابرازاحساسات دروغین و تعارفی چیزهایی بودند که همیشه بدم می‌آمده؛ این هم هست که چه نسبت به بروز احساسات مثبت و چه منفی ناتوان بوده‌ام و خوددار، یعنی آنچه که ابراز میکنم شاید اغلب آنچیزی نباشد که میتوانم نشان دهم، ماهیت عوض نمیشود ففط کمی ملایم‌تر و زیرپوستی‌تر. حتی شیطنت‌ هایم نیز بیشتر زیرپوستی بوده است البته اگر بتوانیم اسمش را شیطنت بگذاریم. زمانهایی هم هست که انگار همه اینها با هم مخلوط میشود و دقایق عجیبی از احساسات ناهمگون شگرف برایم پدید می‌آید. نمیدانم چگونه میشود که نه میتوان گفت شاد و نه غمناک و نه جسور و نه محتاط، اصلا اسم نمیتوان گذاشت. ته‌مانده احساسات خارج نشده خود مولد انقلابی درونی از احساساتند...) نمیدانم که بچه حال بهم زنی بوده‌ام یا نه. ولی حداقل این است که ندیدم که کسی به رویم بیاورد یا چیزی دراین باره بشنوم...البته که من اهل درگیری نبودم، هیچوقت سر ناسازگاری با کسی نداشتم، به نوعی میتوانم بگویم که با همه دوست بودم یا لااقل مشکل و دشمنی نداشتم.. اهل حسادت کردن که هیچ یادم هم نمی‌آید که کسی با من مشکل خاصی داشته باشد و یا حداقل به رویم بیاورد که از من بدش می‌آید، خداروشکر هیچ یادم نمی‌آید... همین را میگویم که با عموم بچه‌ها نوعا سلام و علیکداشتم و همیشه از اینکه خودم را برای کسی بگیرم و یا بخواهم حالگیری کنم اجتناب میکردم... البته سال اول و دوم و قبل آن یک مقدار مساله فرق میکرد.‌ با وجود خجالتی بودنم یک مقدار پرحرف بودم و بسیار قد...میخواهم یک مقدار شکسته‌تر حرف بزنم.. یادم میاد اول بودم یا دوم دبستان؛ در زنگ ورزش یا فوتبال بازی میکردیم یا هندبال؛ معلمی نسبتا چاق با مقدار متنابهی ریش که من یکبار هم در هیات معروفی او را در حال میان‌داری و سینه‌زنی دیده بودم. به هر صورت یک انسان نسبتا جدی..چه شد؟ تیم کشی کردیم و هر تیم که میبرد میماند و یا درصورت تساوی در زمان مقرر تیمی که باری قبلش هم در زمین بود بیرون می‌آمد.. اواخر کلاس شد درحالیکه هنوز تیم ما فرصت بازی پیدا نکرده بود. یکبار بازی هم کفاف هیجانات ما را نمیداد. کنار دروازه ما بشکه‌ای بود. از قضا زد و توپ حریف به بشکه خورد و در برگشت آنها گل زدند.. ما میگفتیم این بشکه پشت خط است پس اوت بوده و گل مردود است اما کو گوش شنوا.. آخر از شدن ناراحتی که در حال اعتراض به این حق خوری بودیم و غر خودم را با لحن خواهش به معلممان میزدیم، نمیدانم درست چه شد ولی انگار یک کشیده به صورتم حواله کرد، بعد هم که دست کشیدم از اعتراض و چندقدم آنطرفتر رفتم و هنوز آن حالت ناراحتی را داشتم، تا برگشتم یک توپ هم به سمتم پرتاب کرد ( شاید چیز مهمی نباشد ولی یادم نمیاد که بار دومی تنبیه شده باشم:) .....خیلی زودباور هم بودم و به گمانم حالا هم هنوز هستم، یعنی اهل انکار کردن حرف کسی آنچنان نیستم، اگر عزیزی آشنایی رفیقی حرفی بزند اهل حاشیه رفتن و به چالش کشیدنش نیستم.. نمیدونم این را گفته‌ام یا نه که دوسال اولی دبستان رفبقی داشتم بسیار متخیل و پرحرف... اینقدری در خاطرم مانده دوسه نمونه از حرفهایش و تیپ شخصیتی خاصش که جز قلیل افرادی در آن سالهاست که در الک زمان هنوز اسمش در ذهنم مانده است... یک نمونه از داستانهای تخیلی‌ای که در زنگهای تفریح میبافت این بود که یکبار ما در روستایمان (به گمانم) گله گوسفندی داشتیم. در حین چراکردن این گوسپندان ناگهان گرگی از سر تپه پیدا شد و به سمت ما آمد. ما گفتیم چه کنیم چه نکنیم چوب برداشتیم که فراری‌اش بدهیم اما او پابرجاتر از این حرفها بود. من گفتم چه باید کرد. خم شدم و از روی زمین سنگریزه‌ها کوچک و بزرگ را به روی لباسم ریختم و در بک حرکت آکروباتیک به صورت شلیکی (عینهو تفنگ مسلسل) به سمتش پرتاب کردم. لحظاتی بیشتر نگذشت که گرگ فرار را بر قرار و منهدم شدن ترجیح داد... میگذرم.. شاید چندان اهل قهرکردن هم نبودم. میشد گاهی از رفیقی دل‌آزرده بودم و یا به هردلیل چندروزی خیلی پاپی هم نمیشدیم ولی این به معنای قهر نبود. دوسه نمونه معدود یادم می‌آید که آن هم داستان دارد که کش پیداکردن مفارقت هم بیشتر به خاطر نازکردن طرف بود. به هرحال... گاهی میشد این حس بیخیالی و آرامش به گونه‌ای بود که در زنگ ناهارخوری، من و دوستم اینقدر ناهارخوردنمان طول میکشید که سالن ناهارخوری از جمعیت خالی میشد و ما هم‌چنان مشغول بودیم و به گونه‌ای با هم میخندیدیم که این بار هم رکورد ثبت کردیم... اهل اعتراض عملی نبودم. البته اهل نارضایتی درونی و انتقاد بودم؛ یعنی برای خودم شرایط را بالا و پایین میکردم و میدیدم اشکال هست، وضع میتواند بهتر باشد، چرا اینگونه است و انتظاراتی که داشتم و برآورده نمیشد... چه اینکه در همان دبستان دومعلم بسیار جدی داشتیم، یکی در علوم و یکی ریاضی.. اینها طوری جدی بودند که من بعد از این همه سال هنوز هم فکر میکنم می‌بینم واقعا رفتار خاصی داشتند لااقل برای ما بچه دبستانی‌ها.. به نوعی مشاور و مدیرمان هم روی آنها حساب باز کرده بودند که این‌ها برای معلمان منطقه و استان کلاس آموزش تدریس میگذارند و به ما افتخار میدهند که می‌آیند و صاحب تاایف هستند و در مدارس تیزهوشان و امثاله درس میدهند و این حرفها... حرفی نبود.. خود این گفتنش فرصت میخواهد ولی همین یک نکته کفایت کند که من بعد از این همه سال به نحوه تدرس معلم علومم آفرین میگویم؛ بسیار خوب درس میداد به موقع شوخی میکرد و کلاس از دستش درنمیرفت تکلیف میداد در کلاس گاهی استراحت میداد و به نوعی به نظرم خیلی جدی بود برای وقتی که میگذارد، برای ما که بچه‌های دبستانی بیش نبودیم...
اعتراض‌های زیرپوستی هم میکردم البته. گاهی حرفهایی هم میگفتم. بیشتر به دوستان نزدیک، با هم گپ و گفتی داشتیم و این روحیه انتقادی و اصلاح‌طلبی در آخر دبیرستان هم در من بود. یکپار در همان دبستان با جمعی از بچه‌ها در ساعت تعطیلی مدرسه در حیاط ایستاده بودیم و حرف میزدیم. جریان رو درست نمیدانم، چه شد و به چه دلیلی من با لحن طنز این شباهتی که میدادم گفتم مگر زندان ابوغریب است، که ما را اسیر کرده‌اند یا هرچه... آنطرفتر ناظممان بود. بچه‌ها حرف من را منتقل کردند که فلانی هم چنین حرفی میزند. معلم گرم و باحالی بود، به من هم محبت داشت، جلو آمد و به من گفت آقای پارساپور چشمم روشن، شما هم به ما میگویید زندان ابوغریب (آنزمان خیلی رو بورس بود)؛ من هم تنها لبخندی زدم...
ما به معلمانمان نمیتوانستیم بگوییم چه میخواهیم یا میگفتیم کسی نمی‌فهمید یا اگر میفهمید نشان نمیداد که میفهمد که به ما اعتنا دارد، اصلن ما حق داریم که بخواهیم، حق توجیه شدن نیز.. نهایت چی؟ آنها معلمان ما بودند، ما دانش‌آموزانشان، آنها قرار بود به ما نمره بدهند، آنها به والدین ما میگفتند ما پسران خوبی هستیم یا نه، آنها به روی برد مشخصات ما را میزدند، پدر و مادرانمان ما را به آنها سپرده بودند، اصلن آنها میفهمیدند مصلحت ما چیست، خیر و صلاح و نفع ما چیست، آنها بزرگتر ما بودند...
.
ما چگونه حرف زدن را یاد نگرفته‌ایم؛ چگونه انتقاد کردن و اعتراض کردن، چگونه ابراز احساسات و نظر کردن... ما یاد نگرفته‌ایم که همه حق دارند دیگران هم حق دارند مردم هم راست میگویند..

گمان میکردم شاید استبداد و استکبار هم مانند مفاهیمی چون دموکراسی مدرن و از آب گذشته است... نه اینکه این مفهوم استثناءا یک مفهموم ناب انسانی است.. آنجا که میپرسد: یاایهاالانسان ما غرک بربک الکریم، چه چیز تو را در برابر پروردگارت اینچنین مغرور ساخته است درحالیکه خلق الانسان من نطفه یا خلق الانسان ضعیفا؛ این استکبار دروغین و برتری طلبی واهی فقط نسبت به رابطه مخلوق و خالق نیست، گاهی هم ماجرای در مقیاس و شکلی دیگر نمود پیدا میکند، مخلوق به مخلوق و حتی مخلوق نسبت به حقیقت خودش... خود را فراتر از دیگری و باارزشتر و عاقلتر از دیگری می‌بیند، دیگری باید زیر سایه او بیاید انگار که او ظل‌الله است... اما نسبت به خودش یعنی چه؟ یعنی آنکه جسم و ظاهر خود و زندگی جسمانی و حیوانی و پرلعاب دنیایی را ارج می‌نهد و شهوتش بر عقلش چیره میشود و آنرا سرکوب میکند...

یک معلم عربی داشتیم دبیرستان که تکه کلام‌های خاص خودش را داشت.. مثل اینکه هربار اول شروع کردن به مبحث جدیدی با تلفظ جالب عرض میگفت خدمتتون عرس شود که...

میدونی! یه کرم زمانی معنای تنهایی رو میفهمه که از پیله بیرون بیاد.. دوتا بال میاد روی کتفش، ولی جهانش هم بزرگتر میشه. حالا دیگه نمیتونه یه جایی بنشینه و فقط به خودش مشغول بشه. زمان پیله‌بستن و تارتنیدن به دور خودش تموم شده.... اون باید بره دنبال یه چیزی، باید پرواز کنه و بپره از روی شاخه درخت. کسی چه میدونه آیا چیزی هست که پروانه رو به سمت خودش میکشونه، چیزی انتظار آمدن پروانه رو میکشه؟ آیا پروانه هم سهمی داره از این دنیا یا فقط همون دوتا بال پاداش زندگی پروانه توی پیله است... کسی چه میدونه، شاید پروانه حالا آرزو میکنه که ایکاش از تو پیله درنمی‌اومدم، اینجا جای من نیست، اینجا چیزی درانتظار من نیست، اینجا اونقدر بزرگه که من نمیتونم با دوتا بال ضعیفم اون رو بگردم... راست هم میگه ولی من خودم دیدم یه پرتوی کوچولو آروم از پشت دست گذاشت روی شونه پروانه و با یه لحن دلچسب و دوست‌داشتنی بهش گفت: نترس، من پیشتم، من به جای تو همه بزرگی این دشت رو بغل کردم. من بهترین راه رو بهت نشون میدم تا به معطرترین و خوشرنگترین گلهای اینجا برسی.... پروانه میدونست که این یه خواب نیست حالا خیلی وقت بود که بیدار شده بود چون رویای پیله‌بستن دیگه معنایی نداشت براش... کرم به خورشید سلام کرد و همون لحظه از خواب پروانه‌شدن پرید...

و باز هم همانگونه شد که همیشه میشد... شاید دیگر شعر نسرایم؛ چه فرقی میکند...

و شاید دیگر از عشق نگویم؛ به چه کسی برمیخورد... و اگر شانس بیاورم دیگر کسی را با جان و دل دوست ندارم، چون من در این راه بیحاصلترین و بی‌استعدادترین آدمم..

من عددی نیستم، هیچ هم نیستم، پس از چه بگویم؟! با این وجود سکوت سزای سختی است برای من و نوش جانم باد...

اولاد آدم یه اشتباه که میکنن، سریع فرصت جبران براشون پیش میاد، یجوری حال خوش جای حال بد رو میگیره... من نه، انگار چیزی عوض نمیشه، توش میمونم که میمونم... انصافا چی باید بگم تو بگو... اولاد آدم آدمن، من یه جای کارم میلنگه... اینجا هم که گند خورد رفت، خواستم حرفهای درست و حسابی‌ام رو بذارم اینجا بنویسم شده خواهر جون جونی برادر فابریکم، هرچی حرف و زر گفته و نگفته دارم میام اینجا خالی میکنم.. خوبیش اینه مطمئنم حداقل یه نفر میخونه و پیگیری میکنه و میفهمه من چی میگم؛ اونم خودمم... ولی عینهو دستمال توالت شد رفت؛ این وبلاگ فکستنی... حالا کی این مزخرفات رو میخونه و کی واویلا اگه اتفاقی که نه پیگیری میکنه، یعنی میبینه... چی بگم والا.. گوساله‌ترین آدم خودمم، کسی قربون صدقه‌ام نمیره، خودمم بلد نیستم ولی یه چندتا فحش ملس دارم راست کار خودم... هی دنیا... خدا، کی، سایه ، دیوار، در یکی فردا دیروز چیکار کنم موندم توش... چرا درست نمیشه خراب کردنیا؟ ... د آخه گوساله تو آدم نمیشی؟ مصطفا بدا بحالت دلم برات میسوزه...

...به شیوه نظر از نادران دوران باش

اگر رفیق شفیقی درست پیمان باش...

...مگو که خاطر عشاق گو پریشان باش...

تو شمع انجمنی یک زبان و یکدل شو، خیال و کوشش پروانه بین و خندان باش...

مابقی ابیات و مصرعها...

تو رو خدا مزخرف‌ نگو ممّد...

گفتم آه از دل دیوانه حافظ بی‌تو، زیر لب خنده‌زنان گفت که دیوانه کیست...

فلش بک: (! فلش‌بک؟ بله؛ پس چی،..‌اصلن هر غزل حافظ یک فیلم باشکوه تماشایی است... و هر بیتش و گاه مصراعش یک سکانس و گاه هر دو بیتش یک اپیزود... حالا زیاد سخت نگیر؛ یه چیز گفتم دورهمی...)

یا رب این شمع دل‌افروز ز کاشانه کیست...

... باز پرسید خدا را که به پروانه کیست

...می‌دهد هرکسش افسونی و معلوم نشد، که دل نازک او مایل افسانه کیست

یارب این شاه‌وشِ ماه‌رخِ زهره‌جبین، در یکتای که و گوهر یکدانه کیست...


مابقی ابیات و مصراع‌ها...

من المبلغ عنی الی سعاد سلامی... بار دیگر سلام، تا همیشه سلام...

سلام عزیز من...

...

کجایی پاسخ سلام من؟... و زندگی بی‌کلام من... و عشق تمام من... 

...

کاش دلتنگی را چاره‌ای بود... خدایا... بگو چه کنم؟! بیش از این طاقت ندارم.. یا جانم بستان یا من...

کاش بیش از این یارای سخن گفتن بود و کاش سکوت‌شیرین بی‌درد نصیبم میشد... باشد.. ساکت باید شوم‌ و باشم... تاب و توان ندارم، پس چه کنم؟

ما ز یاران چشم یاری داشتیم، خود غلط بود آنچه می‌پنداشتیم

تا درخت دوستی کی بر دهد، حالیا رفتیم و تخمی کاشتیم...


مابقی ابیات...

این نکته حائز اهمیت است، اینکه میگوید خود غلط بود، نه فقط بدین جهت است دوستان رسم وفا را نگه نداشتند یا جفایی کردند یا گلایه‌‌ای باشد که نتیجه بدهد ما از دوستی یاران برگشته‌ایم و آنان دوستان خوبی نبوده‌اند و از این حرفها، بلکه این ابراز پشیمانی و اقرار به اشتباه و پنداشت غلط برمیگردد به آن انتظاری که در دل مصراع اول خوابیده است؛ چشم یاری داشتن در مواقعی است که عرصه بر انسان سخت میشود و به نوعی توقع دارد که یاری‌ای رسد، انسان در مضیقه است و فشار و سخت در این التهاب که چه باید بکند. حال اگر به هر دلیلی، غفلت، بازی ایام و بالاخره نتیجه رفتار خود انسان، مسیر نجاتی روبروی چشم او نمایان نشود و فرشته نجاتی کنار او ظاهر نشود و در آخر لطف یاران همراه نشود، یک حس دلسردی در انسان پدید می‌آید و یک احساس گسستگی درونی که آغازش از همین تنگ شدن ساحت کون و مکان و بسته شدن مجرای نفکر و رهایی روح است..‌ خلاصه کلام اینکه قاعده طبیعی این است که انسان از آنان که دوست دارد انتظار محبت داشته باشد ولیکن این را باید دانست که اولا این ما هستیم که با رفتارمان به دیگران یاد میدهیم که  چگونه با ما رفتار کنند و دودیگر آنکه اخلاقی بودن و اخلاقی شدن در این است که انسان بی‌چشم‌داشت خیر رساند و دوست بدارد و سوم اینکه کوتاهی‌های خودمان در قبال دیگران را به خاطر آوریم و به این حقیقت باور داشته باشیم که ما هم عیوب فراوانی داریم که دیگران با بزرگواری بر آنها چشم‌پوشی میکنند و چهارم اینکه بازی ایام و راضی بودن به خواست خداوند و قایل بودن به اینکه انسان ممکن‌الخطاست و ما بایست به هم خوبی کنیم به خاطر ذات خوبی و دوست بداریم برای نفس زیبایی دوست داشتن و چشم‌پوشی کنیم و خیرخواه هم باشیم تا به سمت کمال قدم بگذاریم... مابقی حرفها بماند...