مصطفاشیسم

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

مصطفاشیسم

فرار معنا ندارد،
ما محکوم به زیستنیم...

بایگانی

۳۲ مطلب در فروردين ۱۳۹۸ ثبت شده است

حرف میزنم حرف نمیزنم، کار یکجایی گیر دارد.. میبینم نمیبینم، حواسم پرت چیز دیگری است انگار.. من انگار جامانده‌ام، در جایی، زمانی و تازه دارد فهمی میشوم که نیستم، گم شده‌ام جامانده‌ام... به دنبال چیزی هستم که دیگر نمیدانم چیست... من پیدا نمیشوم؟! این ترس به اندازه ابدیت مرا غرق میکند در بهت ابهام... حیرت، سرگشتگی..‌ چیزی که نمیبینم چیزی که نمی‌یابم؛ از چه حرف میزنم ومیزنیم.. ما هر کدام به اندازه مجموع کارها و نکرده‌هایمان تنهاییم؛ ای وای اگر ماجرا دلی هم بشود، بقول بعضی‌ها عشقی هم بشود، مثلا مثلا... نقد این حرفها نیست.. هیچ چیز پایان نمیپذیرد در عین اینکه انگار هیچوقت آغاز نشده است.. رویاست یا کابوس؟ این به خود پیچیدن و لولیدن در التهاب معانی... ما نیستیم، پس ما چه هستیم؟!

آخرین باری که شب با راحتی سر بر بالین گذاشته‌ام را یادم نمی‌آید. آخرین شبی که خواب برایم گوارا بوده است و آمدن صبح همانقدر برایم شیرین... نه اشتیاق به خواب و نه اشتیاق به بیداری...

انسانی که به یک شئ وابسته میشود، حتی اگر خودش نداند، فکر کند از سر عادت است، به سرش بزند، نقاط ضعفش را بگوید، انکارش کند ولی النهایه به مجرد عزم بر ترک تعلق درمانده بماند، این انسان لایق ترحم نیست؟! ما بیش از آنچه فکر کنیم ضعیف هستیم، در برابر دلبستگی و وابستگی، خودمان را گول نزنیم که ای فلان ای بهمان و گمان نکنیم که برویم از یاد خواهیم برد، زمان در ما ذخیره میشود و همه چیز در درون ما انباشت میشود و روزی خواهیم فهمید که گوشه‌هایی از دهانمان مزه ماسیدن میدهد، ذهنمان دیگر نمیتواند تظاهر بیافریند، وجودمان error میدهد؛ آنوقت سوالمان این میشود که ما که میگفتیم آن نیستیم و هستیم پس دیگر به چه چیزی میتوان اعتماد کرد؟! ما چه هستیم؟ ما قرار بود چه باشیم که هستمان این شد؟! آه، کاش میتوانستم دیوار بلند تحیر سرد سفید را نشان دهم...

خوددار شاید سیاستمدار نه...

تنها یک مونولوگ کوتاه در فیلم هامون این چندروز در ذهنم وقت و بیوقت تکرار میشه: "این ضعف من از کجا میاد؟!"...

باور نمیکنم این تو خودِ تویی، این تو که از خودت بیخود شده تویی... یک آهنگ قدیمی احسان میگه...

اینکه میگوید جهان بر مدار بی‌ثباتی است و حق است (ظاهراً) مانند این است که من میگویم در خانه ما غذا لوبیاپلو است مگر خلافش ثابت شود.. با این وجود نمیدانم چرا ولی صحت قضیه‌ی لوبیاپلو برای من یکی روشنتر است.. :))

و خب یکی از چیزهای جالب اینه که هرموقع در حین عوض کردن کانالها روی یک کانال میروم که در حال پخش فوتبال است، بلافاصله یک طرف گل میزند. بارها اتفاق افتاده ها :)

دلیلی برای شگفت‌زده‌شدن نیست...!

جهان پیر رعنا را ترحم در جبلت نیست

ز مهر او چه می‌پرسی در او همت چه می‌بندی

همایی چون تو عالی قدر حرص استخوان تا کی

دریغ آن سایه همت که بر نااهل افکندی

در این بازار اگر سودیست با درویش خرسند است

خدایا منعمم گردان به درویشی و خرسندی

حافظ