چه وضع کصشریه و صحبت دربارهی کصشریشم کصشره!...
- ۰ نظر
- ۳۰ دی ۰۰ ، ۰۲:۴۲
متن قبلیام ناغافل پاک شد! ساعت را ببین! اگر میخواستم بخوابم خوابیده بودم! لعنت به دل سیاه شیطان، زمانهایی از روز و شب است که حالتی مستولی میشود بر تو که میل به نیستی پیدا میکنی، میخواهی نباشی، با خودت میگویی الان وقتش است، باید بمیرم! و آنوقت به هیچکس و هیچ چیز نمیتوانی سر بزنی، نمیشود وقتی نمیشود نمیشود دیگر، لعنت به دل سیاه شب، این چشم و گوش و دل آنقدر تباه است که خدا را نیابد! خدا انگار میگوید برو جلو حواسم به توست ولی مگر چقدر میشود چک سفید امضا کرد برای امید، امید واهی به چیزی که علم نداری، امید به علاوه جهل به فریب میخورد تا آینده! حرفی برای گفتن هست و نیست و اینکه... این شبیخون بدی است که انتظارش را نداری، از جایی که نمیدانی..
باید از خیلی چیزها چشمپوشی کنم، از خیلی حرفها، خیلی دردها، من بعد اگر از بعضی عواطف بشری حرف زدم، اگر نالیدم هم صرفا برای گفتن و رفتن است! باید توقّعاتم را همچنان به صفر متمایل نگه دارم، دیگر با خودم نمیاندیشم عشق چیست، رفاقت چیست حقیقت چیست، از نیازهایم چشمپوشی میکنم و دلخوش میکنم به همین چیزهای سادهی بودن، من مرد بزک کردن و بزک شدن نیستم، نیستم، دلیلش هر چه میخواهد باشد! باید باور کنم که هر آنچه عوض شدم و هر آنچه عوض کردهام النهایه همین است، دیگر نمیخواهم به چیزی و کسی فکر کنم، نمیخواهم دیگر عذاب وجدان زندگی نکردهام را داشته باشم، ناراحت نفهمی این و آن باشم، ناراحت ناتوانی و دست کوتاهی خودم باشم، میخواهم راضی باشم به همین چیزهای کوچک خودم، این میخواهد بدین معنا باشد که من رویاپرداز نیستم خب باشد، ریسک کردن به چه قیمت، آن هم در این دوره و زمانه که هیچکس دیگری را به خودش ترجیح نمیدهد، چرا باید انسان آرامش و امنیّت روانی خودش را سلب کند تا به موقعیّتهای ویژهتر و پلّههای بلندتر دست پیدا کند و برسد! وقتی تمام داشتهی ما عمرمان است چرا آنقدر بدویم که از نفس بیفتیم و وقتی به نقطهی پایانی رسیدیم ببینیم نه تنها قدردان نداریم که نمکشناس هم نداریم! من بعد لبخند میزنم، لبخند من از حماقت نیست، از نادانی است، خدای ناکرده از شکمسیری نیست! میخواهم من بعد دلخوش باشم، از خوبی بگویم و دردم را تنها در شعرهایم بازگو کنم، در شعرخواندنم دفن کنم! میخواهم تعارف را کنار بگذارم، دیگر اهل تعارف در هیچ حدّ و اندازهای نباشم و از آنطرف رک و راست بودن دیگران را هم بپذیرم! میخواهم حسرت زندگیهای نکردهام را با کتاب خواندن و فیلم دیدن جبران کنم حال که من اهل سفر با پاهایم نیستم! گوشهای میمانم، اگر چیزی را به این جهان اضافه نمیکنم، لااقل چیزی را هم جز خودم از آن کم نمیکنم! اینها دیگر از ننه من غریبم بازی و انتظار و کمک خواستن نیست! دردهایم برای خودم و توقّعاتم از زندگی برای گورستان! شکر خدا را میگویم و بر جفای روزگار و ظلم نفس بدذات صبور و شکیبا میمانم و با سادگی و کهنهگیام میسازم و از به رنگ جماعت درآمدن دست میشویم و تا کسی طالب دیدارم نیست رخ نشان نمیدهم! میدانم که عاقبت الامر همچنان دم خروس زخمهایم از میان حروف بیرون میزند ولی گلهای نمیکنم و ناراحت نمیشوم چون چارهای نیست! راستی باید تا آینه هم کژ ننماید! امیدوارم فرداروزی حسرت این روزهایم را نخورم، آمین!...
فرق من با دیروز این است که اگر به سرمنزل مقصودی هم برسم، به خوشی یا حال خوشی هم دست یابم میدانم که هیچ است، پایدار نیست، ظاهر است، محوشدنی است، چرت است مزخرف است بازی است، کل این زندگی بازی است!.. هوا هم چه خوب چه بد چه فرقی میکند وقتی هوای زندگی ابری است!.. دیشب داشتم سگ لرز میزدم در پا.گان به وقت خواب و این حالت خوشی است... به هر حال باید رید به هر چه میگفتیم، همه از سر بازی، مرا با هیچکس کاری نیست و این تحقّق نعمت خوبی است!... یک مشت شیّاد، یک مشت دروغگوی متظاهر ریاکار، یک مشت بدبخت هراسان متملّق، یک مشت قاتل وحشی مال حرامخور، یک مشت انسان رذل پست خودخواه دوزاری، خودم را میگویم، خودمان را میگویم، ریدم به سرتاپای این زندگی به دردنخور نحس، ریدم به زندگی به هر حال، دویدن برای دو لقمه نان بیشتر، مرگ قطعی، مرگ قطعی که راه گریزی نیست! این نشانهی بیدست و پایی و کمجونی زور ما، دلیل متقن ضعف ما مرگ ما..! میخواهم دوکلمه در چاه تنهاییام بنالم، به جهنّم که تو که میخوانی چه فکری میکنی و چه تصویری از من داری!.. جگر دارم ولی دیگر برای خودم، دل دارم ولی برود به درک، به درک که دلی هست، که چی که چی واقعا، همهاش مسخرهبازی و بازی و تعفّن کثافت، یک مشت آشغال ظالم به همنوع و همدرد و هممسلک، به من چه که تو که هستی و چه میکنی، من شرم به تو نمیرسد، من نگران خودم هم نیستم چه برسد به اینکه به فکر تو باشم، تو مرا عددی حساب میکنی؟ نه! پس زر مفت نزن و از ما شدن حرف نزن، ریدم به این حالت، احساسی نیست، حالی نیست، حوصلهای نیست، مردهشور آن تعفّن کثافتمابانه، جوانی چه مزخرفی است، جوانی این و آن و هرزگی این و آن به یه ور من، به من چه، به من چه کع من مثل تو و او نیستم، به من چه که رمقی برای بزک کردن برای خوشامدن این و آن ندارم، نه حرفی نه حسّی نه فریاد نه نگاهی، آنقدر در دل خودم نقب میزنم تا از آنسوی خورشید دربیایم، بی کمک این و آن و بی خوشامدن و اثبات برای این و آن...!
سوره مبارکه مریم آیه 52:
ونادیناه من جانب الطور الایمن وقربناه نجیا
و از جانب راست طور، او را ندا دادیم، و در حالى که با وى راز گفتیم او را به خود نزدیک ساختیم.
حتّی خدا هم ما رو اینطور دوست نداره!..
هوا عالی بود امروز (الکی میگم، تخمی بود، ناشکری نکنم، متوسّط رو به یجوری بود! :) گاهی مثل ساعت هفت و سی و پنج دقیقه امروز و شبی به سرم میزند که کاش در این جبر جغرافیایی نبودیم! کاش برای هر چیزی مردّد نبودیم، ترس از تجربه، ترس از اشتباه، ترس از گناه، خطا، راه بی بازگشت، آبرو، محذوریّت، ممنوعیّت، تهدید، فشار، بعدش که چی، از هزار سو و این و آن و همه..! کاش ذرّهای پوزیتیویست بودیم! نمیدونم عقل من قد نمیده، منظورم اینه که بعدش که چی یا چی که چی؟! آنقدر آهسته و بایسته راه رفتیم که در تنهاییمان لمیدیم! کاش یک ذرّه در حوزهی تصمیمات شخصیمان خودخواهتر بودیم! من تصوّرم این است خیلی از خوب بودنها و خودمان را به خوبی زدنها و تظاهرهایمان نیز، احترامهایمان نیز جدا از اینکه از روی تعارف است، هم باعث معذّب شدن خودمان میشود و هم ظلم به طرف مقابل! چرا حرف نمیزنیم؟ اگر من از تو، تو از من خوشت نمیآید خب تکلیف مرا مشخّص کن چرا نادیدهام میگیری؟! چرا حرفت را سرراست نمیزنی؟! اگر صدبار به تو گفتم دوستت دارم، اگر به صدروش سامورایی خودم را نمودم که به تو اثبات کنم دوستت دارم و ذرّهای در تو راه نیافتم، راه دستیابی به تو را بلد نبودم یا کلّا نابلد بودم و هرچه، خب تو هزار بار بگو ممنون ولی من دوستت ندارم، ممنون ولی این نتیجه نداره، ممنون ولی من هیچ زمان دوستت نداشتهام، یا داشتهام و احترام و محبّت من به تو آنطور نیست که بخواهم ذرّه ذرّه از زندگیام را لحظاتم را خوشی و ناخوشیام را با تو تقسیم کنم! این را بدان و بفهم و بگذار تنها دوست بمانیم، دوستان که برای هم احترام و محبّت قائلند و بهترینها را برای هم آرزو میکنند و حتّی المقدور در جهت خیر و کمک به یکدیگر هم برمیآیند!.. یا نه چه اشکالی دارد، بیا بهتر همدیگر را بشناسیم، بیا چند قدم با هم بزنیم، از این هزار شب تنهایی و در خلوت خزیدگی، از این تنهاییای که بهمان تحمیل میشود، بیا یکدمی با هم باشیم و تنها باشیم، شاید تجربهی بدی نشد!.. نمیدانم، شاید اینها مزخرفاتی است که میگویم، شاید بدیهیّاتی است که همه میدانند و خیلیها هم بدان عمل میکنند! ولی لااقل من میدانم که هوای دلم ابری است و مدام در پی هر قدمم نگاهی هم به آسمان دلم میاندازم بلکه خورشید لحظهای روی گرمش را به من نشان بدهد!... میدونی، حرفم اینه که نگرانی برای چی، بسه دلنگرانی! شاید قبلا اگر به این موضوع فکر میکردم به این شدّت و لحن هم چنین حرفی برنمیخوردم، نه اینکه مخالف بودم ولی معتقد نبودم، ولی حالا تصوّرم این است که خب آدمی هر قدمی هم که بردارد باز یک تجربه است و احتمال خطا و اشتباه در آن خیلی است، نکته مهم این است که یک، آگاهیات و آنچه درست میدانی را و مطمئنی صددرصد نادیده نگیری، یکسری اصول کلّی نه اینکه حواشی بر متن غالب بشه، دو، با چشم باز حرکت کنی، سه، در برابر تصمیماتت تعصّب نداشته باشی، یعنی نگی چون من کردم پس حتما درسته، چهار، نیّتت خیرخواهانه باشه، دنبال شر برای خودت و بقیّه نباشی، یعنی فشار زندگی کصخلت نکرده باشه بگی خب پس حالا نوبت منه از بقیّه کلاهبرداری کنم، دروغ بگم حق بقیّه رو تضییع کنم و فلان و بهمان که در اینصورت باید دست و پات رو ببندی تا اطّلاع ثانوی یه گوشه بخزی! ببین من با حرف اون بنده خدا که میگه زندگی کردم خب به غلط موافق نیستما، زاویهی نگاه من فرق میکنه، قرار نیست لاط بازی و قاط زنی بکنیم! قراره تا اونجا که میتونیم نترسیم و نگران نباشیم، فقط همین!... هوا بد نیست، حال آدما بده!..
دوست دارم فعّال باشم، جایی داد و دهش داشته باشم، مفید فایده باشم چیزی بیاموزم، امّا کجا نمیدانم...!
"حافظ این قصّه دراز است به قرآن که مپرس!"..
امروز هواگرم بود، آنقدر که احساس کردم اینکه آقای سلمانی میگفت موهایت مثل این استکه سوخته حقیقت دارد! همین در جاده میرفتیم و مغزم داشت میپخت، فرزاد برایم پادکستی فرستاد؛ بیوقفه گوش دادم، هم جالب بود و میشد همزادپنداری کرد و هم برای من هم این ارتباط با موسیقی و خاطراتی که دارم وجود دارد...
گاهی سکوت عافیتطلبی است، از روی مصلحت شخصی است، منفعتطلبی است، از روی ترس است، از روی دنیاطلبی و حفظ آبرو و تشخّص حبابیای است که برای خودمان قائلیم و گمان میکنیم دیگران نیز نسبت به ما دارند!.. در این لحظات لب به سخن باز کردن و دهان گشودن شجاعانه و در حکم یک قیام مسلّحانه است!... من گاهی شجاع میشوم، گاهی این خصلت را دارم که خودم را بالکل فدا کنم، برای چیزی کسی و امان از اینکه تو خودت را به تاب و تب بزنی و ببینی آنطور که فکر میکردی موضوع جدّی نبوده و نتیجهای نه برای تو که برای هیچکسی نداشته...
چیزی درون من گم شده است که به این زودیها پیدا نمیشود..!
محبوب من! یاد شما بودن دلم را میشکند، بند نمیخورد این چینی بیارزش!..
به قول عراقی، جرمم این دان که ز جان دوستت میدارم! محبوب من! یاد شما افتادن یعنی فقدان بزرگ، اندوه شب، حسرت صبح!... من بریدهام، من خستهام...
امروز لباس گرم پوشیدم تا بدنم را گرم کنم؛ ولی دلم همچنان سرد است! ترجیح میدهم در گوشهای همچنان بخزم و کسی را نبینم!...
اگر حضرات از یکچیز منزجرید من از ده چیز منزجرم! بخواهم بگویم از چه و چه و شرح دهم کار به درازا میکشد! و از آنجایی که نمیتوانی این حجم حجیم از انزجار را به زبان آوری، بهتر است از کلمات و جملات کلیشهای و خودتبرئهکن احتراز کنی! فقط یک عبارت کوتاه، من منزجرم!...