مصطفاشیسم

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

مصطفاشیسم

فرار معنا ندارد،
ما محکوم به زیستنیم...

بایگانی

۶ مطلب در اسفند ۱۴۰۰ ثبت شده است

متن‌های منتشرنشده ۱۴۰۰:

 

 یک لحظه میان این سکوت ممتد، گمان میکنم به حقیقت تنهایی رسیده‌ام، از اینکه هیچوقت این تنهابودنم با آمدن و رفتن هیچ آدمی پر نخواهد شد، از این فکر ته دلم فروریخته امّا همزمان طمانینه‌ای هم پیدا کرده‌ام، هیچ اصراری برای هم‌صحبتی با کسانی که یکزمان میشناختم نداشته باشم، تا آنجا که میتوانم هیچ انتظار از رفتار بعدی هیچ کس به روش استقرای رفتارهای گذشته‌اش نداشته باشم و از همه مهمتر تا آنجا که میتوانم خوبی را در لحظه نگه دارم تا نه کسی را متوقّع کنم و نه خودم را زیر بار مسئولیّت قرار دهم...! به هر حال این حالتی است که بدان دچارم و از آنجایی که نه دیگر برایم مهم است چندان که دیگران چه فکری میکنند و نه آنقدر دیگر حوصله‌ای خلق یک رفتار متهوّرانه را از خودم دارم، گمان میکنم به یک بی‌دست و پا شدن عجیب در برابر زمان دچار شده‌ام و همین باعث میشود نسبت به آینده‌ای که قرار است شبیه امروز و بدتر از امروز باشد احساس ترس کنم و از این آشفتگی و این عدم اطمینان و هدررفتگی و هدر دادن هر ثانیه سخت و سهل نگرانم و نگرانم و اعصابی که خرد است و میدونی بذار خودمونی بهت بگم هر چند این معنایی نیست که میخواهم منتقل کنم ولی واقعا همه چی به طور خاصی چرت و مسخره است، سخت است گفتن این مساله وقتی فرصت ابراز این معنا را نداشته‌ای بدون هیچ قضاوت و برچسب زدن از جانب خودت و دیگران، خسته‌تر از اینیم که برای هم کاری کنیم، نه؟ اینطور نیست؟ خسته‌تر از اینیم که جایی را برای کسی دیگر باز کنیم، در بستر مکدّرمان آرمیده‌ایم و به ایستادن بعد از مرگ امشبمان فکر میکنیم، اینکه صبحانه را چه کار کنیم، مصیبت کار را چه کنیم و چگونه از خستگی عصر به آغوش خواب نرویم آنگونه که چشم باز کنیم و ببینیم چقدر زود شب شده است و دوباره چقدر همه چیز به نرسیدن و نشدن مایل شده! میدانی، خستگی هست و همزمان میتواند نباشد، این خیلی عجیب و غریب و مسخره است، از شعر سعدی سهل و ممتنع‌تر است، یکجور غریب دیرآشنا که حال میبینی همیشه با تو بوده است! حقیقتا خسته‌ام از نگفتن و ننوشتنی که میدانم اگر نبود هم اتّفاقی نمیفتاد، در کل فرقی نمیکند، انگار این نقص به تو برمیگردد، اسم جنگ رویش است ولی جنگ را تک تک سربازان شکل میدهند، وقتی تیر به مغزت اصابت میکند دیگر فرقی ندارد تانک از رویت عبور کند یا نه، دیگر برای تو تفاوتی ایجاد نمیکند که دشمن در پیش پایت به زمین بیفتد، چه کسی شکست بخورد یا پیروز شود! دچار درد افسردگی‌ای هستیم که این جامعه‌ی لعنتی به سرمان هوار میکند، ما دشمن چه چیزی هستیم جز خودمان، من باید با شب سنگم را وا بکنم تا نعمت روز نو را از دست ندهم! بیهوده است این حرفها، کسی پذیرای من نیست و نه من خالی شدن را بلدم، مزخرف است، این کلمات به درد من نمیخورد، درد مرا نمیگویند، من آنقدر مظلوم و متروکم که کلماتم نیز راه خودشان را میروند، کاش کمی بیشتر شبیه زندگان باشم حال که نمرده‌ام!.... این تنها نجوایی میان سکوتی ممتد... پریشانم و برای کسی مهم نیست، حتّی برای خودم!...

متن‌های منتشرنشده ۱۴۰۰:

 

خرّم آنروز کزین منزل ویران بروم! فقط رفتن، وز پی و می هم نخواستیم!.. این چه بلیّه‌ای است که بر خودم تحمیل میکنم که ننویسم؟! خب چی میشه مگه؟ خرابتر از این؟ گفتیم و افاقه نکرد، شنیده نشد، فهمیده نشد، خب امر غیبی که به طریق اولی اینگونه خواهد بود! خب، پس اگر می‌نویسی برای خودت، نمی‌نویسی برای خودت، مزخرف نگو ولی خب بنویسی و ننویسی علی السویه است، اصولا اتّفاقی نیفتاده و نخواهد افتاد و اگر بخواهد بیفتد از تو اجازه نخواهد گرفت، درد هم با لالمانی گرفتن رفع نمیشود، اگر این شهامت را داری که بیشتر و بیشتر از اذیّتت نسبت به دیگران بکاهی خب آفرین به تو، ولی بالاخره یکجایی باید با خودت سنگت را وابکنی مگر غیر از این است؟ یکجایی باید کلمات سقط شده را دفن کنی، یکجایی سکوتی که هذیان‌زاست را نفله کنی! بنویس این نقش ماند از قلمت یادگار عمر برای تو نیست ولی چاره چیست، اگر میگویی ریدم به این زندگی این احساس و حالت یک آن توست تفکّر و هدف و ایده‌آل تو که نیست! ذاتا انسان با امید زنده است، این میخواهد موهوم باشد یا معیّن، همینکه آدمی بلند میشود میرود یه لیوان آب پر میکند و می‌آشامد یعنی بالاخره به بقای خودش اهمیّت میدهد وگرنه که جایش در دارالمجانین است و بیمارستان که به زور سرم و قطره چکان غذا بهش بدهند که... پس لا خوف علیهم و لا هم یحزنون آنانکه می‌اندیشند و صادقانه میگویند و عمل میکنند... پس اگر گفتی ریدم به این زندگی به خودت مربوط است ولی اگر به جهت فشارها و خستگی‌ها شنیدی که دیگری به دیگری گفت ننتو فلان، این خاک بر سری است این ذلّت است! اگر خرابی برای خودت، اگر آبادی نه فقط برای خودت،...

 

 

گاهی نمیخوام روی نکبت هیچکسی رو ببینم.. میخوام توی سکوت و تاریکی فرو برم.. امشب از اون شباست، خسته‌ام خسته... خسته‌ام از همگی، میخوام دل ببرم از همه چی...

 

 

گاهی از اینکه فکرم از بعضی چیزها و مسائل خلاصی نداره میخوام خودم رو خلاص کنم.. اینجا چاه من است، چاه تنهایی و غربت من است، چاه فریاد بدبختی و پرسش من است...

 

 

خانواده میگویند روزهای منتهی به عید را مرخصی بگیر تا یک سمتی برویم، میتوانم حقم است البته اگر بدهند ولی من میخواهم این روزها را بمیرم، من نمیخواهم مرخصی بگیرم میخواهم این روزها را وقت مردن بگیرم!.. کسی باورش نمیشود حال من خوب است یا حتّی بد، شاید بی‌تاثیر نیست که در دوران ناباوری به سر می‌بریم ولی من تنها عاجزم، با تمام وجود عاجزم، با تمام وجودی که دارم و می‌توانم ورود کنم در بودن عاجزم در بودن!.. 

"تو برای بودن به کسی نیاز نداری!"

 

تو این دو سه سال اخیر علی الخصوص چیزی که فهمیدم اینه که جز چندنفر، شاید کمتر از انگشتان یکدست واقعا کسی نبوده که بخواد منو ببینه؛ حتّی همونهایی هم که بودند با این وضع کرونا دیر به دیر همدیگه رو دیدیم؛ کسانی هم بودند که یه زمانی جیک تو جیک بودیم و حالا هیچی! رابطه خونی جونی هیچکدوم از اینا شما رو به دیده شدن و دوست داشته شدن و نهایتا فرار از تنهایی سوق نمیده! خیلی وقتا شد دوست داشتم کسی واقعا دوستم داشته باشه قبل از اونکه من دوستش داشته باشم، یه احساس دوطرفه، چیزی که پریشب تو خواب پادگانم دیدم و تا صبح سگ لرز زدم! بدی قصّه اینه که ما آدما هر چقدر هم خودمون روبخوایم قوی نشون بدیم باز ترسا و نیازامون سر جاشونن، کسی نمیبینه کسی نمیفهمه کسی اهمیّت هم نده باز هستن سر جاشون و این مشکل شخصی ماست که نمیتونیم حواله‌اش بدیم به کس دیگه‌ای!.. خیلی زیاد دارم خودم رو متقاعد میکنم که این دلسردی یه حقیقت مهم و بزرگیه که تو این برهه از زندگی بهش رسیدم، اینکه عمل صفر باز بهتر از تصوّرات خوبه، از جنبه‌ی خیال کاستن و به واقعیّت اهمیّت دادن! نمیخواستم چیزی بنویسم انصافا ولی در آستانه سال جدید دوست داشتم سنگامو اینطور با خودم وابکنم، آدم بودن هم چیز عجیبیه، غریبیه، ولی واقعا کاش دنیا اینقدر بزرگ نبود و دل ما اینقدر تنگ نبود! فایده بزرگ بودن دنیا شاید فقط این باشه که وقتی خواستی فرار کنی از اینجایی که هستی بتونی اونقدر دور بشی که نه تنها رنگ جاده که رنگ پوست آدما هم عوض میشن ولی قصّه اینه که باز آسمون همه جا یه رنگه، آره رفیق...! تنها چیزی که اذیّتم میکنه اینه که نکنه همین احساس بد و درس خوب رو هم من با رفتارم به کسی داده باشم، کسی که انتظار داشته من جور دیگری باهاش رفتار کنم، هر چند میخوام برای یکبار هم که شده به خودم حق بدم و بگم من در موقعیّت خوبی نبودم و اینکه شاید واقعا من همینم که هستم و باید دیگران بفهمند من دقیقا چجور آدمی‌ام حتّی اگر دلسرد بشن حتّی اگر فکرکنند من فلان و بهمانم، خوشامدن یا نیامدنش به من ربطی نداره، من در موقعیّت ویژه‌ای بودم و هم چنان در موقعیّت ویژه‌ی خودم هستم کمااینکه دیگران هم و هر کسی هم به نوعی هست... باقی حرفها بماند، امیدوارم منظورم رو در این متن رسونده باشم و حاق مطلب رو فهمونده باشم، تنها خواستم در آستانه سال جدید همین دو کلمه رو بزنم، تنها امیدم _قوی‌تر از هر زمان_ به خداست و از این بابت ممنونم از زمانه و بازی روزگار و امیدوارم زندگی من رو به سمتی ببره که بتونم انسان مفیدی باشم و نقشم رو کمال و تمام بازی کنم هر چند که میدونم کمال و تمام بار معنایی منفی هم داره و روح کمالگرایی هنوز در من وجود داره ولی بالاخره چه میشود کرد، کن فیکون که نمیشه آدم، ذره ذره پیش میره و شاید راز جاودانگی کنار اومدن و راضی بودن و گاهی نجنگیدن با چیزهایی است که توان عوض کردنشون رو نداریم، این رو کتابهایی که این چندوقته دارم میخونم جسته و گریخته با عناوین فلسفه روزمره و خودشناسی هم میگن، گنده‌گویی فایده نداره، چندوقتی است حتّی نگاهم به هنر هم همینطوره، هرچند اغراق در نمایش جنبه‌ای از ذات هنره ولی باز گرایشم داره میره به سمت واقعگرایی بی کم و کاست، هر چیزی همونطور که هست باشه بی کم و کاست، یک زن بی آرایش غلیظ زیباتره، یک مرد بدون بدن و بازوهای ورقلمبیده که حتّی لباس پوشیدن رو هم سخت میکنه براش طبیعی‌تره، چرا میخوایم غیر طبیعی باشیم و افراطی عمل کنیم، مگه درد دنیا همین نیست که یه عدّه زورشون بیشتره و فکر میکنن باید زورشون و ناز شصتشون رو به همه ثابت کنند؟! بگذریم... حتّی نوشتن هم اگر پشتش به دنبال چیزی باشی خوب نیست، نوشتن برای نوشتن، برای سرگرم شدن، تخلیه و فهمیدن! چیزی رو قرار نیست اثبات کنیم وقتی خود کلمات به این قشنگی کنار هم قرار میگیرن چرا دنبال تضاد بین‌شون باشیم؟!.. من و جام می و معشوق الباقی اضافات است، اگر هستی که بسم‌الله در تاخیر آفات است...!..