(منظور اسم دو نفر نیست :)
نمیدانم اصل کاری از نظر روحی کم آوردهام یا جسمی ولی به هرحال از هردو لحاظ حالم به قاعده نیست؛ لااقل تا الان نتوانستهام تغییر مثبتی ایجاد کنم و هرروز از پی روز دیگر به همان سرعت و بیحاصلی از کفم میرود. گاهی خوابهای معنادار خوبی میبینم که خواهی نخواهی مزهاش تا بامداد زیر زبان جانم میماند و یا گاه چندروز پشت هم دچار آشفته دیدنهای کابوس مانند میشوم که حتی برخاستن از بستر را هم برایم دشوار میکند. نه خوابم و نه بیداریام معنای تازهای ندارد انگار؛ دچار تسلسل و تکرارم و آغشته به فکر؛ نیاز به حس تازه دارم، شهود بی پرده با تمام جانم، خودم را میخواهم در مسیر باد، چیزی شدیدتر از باد حتی طوفان قرار دهم تا همه ناخالصیها، چرکها و رسوبهای این تکه پارچههای چسبیده به بدنم را بکند و با خودش ببرد بلکه اندکی سینهام سبک شود، راحتتر نفس بکشم و بیهواتر و طیب و طاهرتر ببینم دور و اطرافم را خودم را... گمان میکنم باید این جسارت را بکنم و در پیشگاه وجدان برای بار چندم بایستم و آرام و متین و کمی خجل سرم را به زمین بیندازم و ریگهای زیر پایم را ببینم و اقرار کنم که از هر لحاظ به بنبست رسیدهام، عمرم را هدر دادهام و شکست خوردهام. فکر میکنم ابتدا به ساکن وظیفهام این است که باور کنم تا امروز و حال هیچ به دست نیاوردهام، اصلا انگار نمیدانم به دست آوردن چگونه است، یاد نگرفتهام که چگونه است به دست آوردن، اصلا هدف یعنی چه، اصلا زندگی یعنی چه... گاهی فکر میکنم نسبت من با جهان چیست؛ به سرم میزند انگار من از هیچ جنبه با هیچ کس هیچ نسبتی ندارم. اگر تا بحال در این موقعیت قرار گرفته باشی تصدیق میکنی که تا چه اندازه بغرنج است... معنای من چیست؟ به تازگی کتابی هم از دم نظر میگذرانم که یک فلسفه نگرش ژاپنی، ایکیگای یا معنای زندگی که برای هر کسی چیزی ویژه است را مطرح میکند... علیهذا من هستم و تکرار و ماندن و رسوب شدن در هیچ و حسرت ابدی تجربه حس پاک نو و زندگی و زندگی و انگار به نظرم میآید چه بسا من لیاقت زندگی ندارم یا نه شاید از این مردمان و قیافههایشان سخت میترسم و نمیخواهم کنارشان قرار گیرم.. درباره تنهایی با هم حرف میزدیم و اینکه تنهایی یا با هم بودن کدام برای انسان مفید است حال آنکه گاه با هم بودن تنهایی ما را دوچندان میکند و یا اصلا این جدال انسان با خودش یک چیز مهمتر است، ما انسانها با دیگری میتوانیم کنار بیاییم ولی با خودمان انگار تا هیچوقت نمیتوانیم ساده برخورد کنیم؛ هر زمان در حال کنکاش در درون و یافتن و تحلیل و تشریح کردن چیزی هستیم، آنوقت برای چی؟ برای رسیدن به چه چیزی؟ ما که از یک دقیقه بعدمان هم خبر نداریم، این معمای پرابهام و گاهی اندوهناک و وحشتناک جهانی دیگر را، اینکه میبینیم چیزی به دست نداریم، وجود مجزا و قابل عرضهای نداریم، متصلیم به چیزی دیگر و جایی دیگر و او است که تصمیم میگیرد نه ما، اصلا ضعیفتر از ما در این پیدا، چه چیزی است در ناپیدا؟ ما در کنار و در مصاف چه چیزهایی هستیم که اینگونه خود را در دریای مواج تنهایی مستاصل میبینیم؟ حرف قشنگی زد گفت که هیچ انسانی برای دیگری کافی نیست... پس کفایت از کجا میآید؟ اگر خدا را قبول داشته باشی شاید بگویی خدا و بلافاصله استناد کنی که الیس الله بکاف عبده؟ اما عزیز من در عمل چی، تو چقدر همان خدایی را که بر زبان میآوری قبول داری و او را مقتدای مطاع خودت میدانی و چشم و گوش به او میسپاری و در هواداری او سر تا پا نمیشناسی و تنها از او میخواهی و در التماسی؟! به حرف گفتن که راحت است، تو بگو چقدر حضورش را حس میکنی و از این حضور آرامش داری؟ نگاهت به کجاست؟ به همین زندگی کوتاه و کم و زیادش که هیچش اقناع کننده و ارضاکنندهی روح تشنه انسان نیست؟ (کی تشنه سیر گردد از لمعه سرابی؟! حافظ میگوید) نیازی بیپایان و انسانی که در جستجوی بیپایان راه از راه نمیشناسد و فقط میدود به هر سو و سکندری میخورد و آشفتهتر برمیخیزد و به سوی دیگر فرار میکند... حرف بسیار است و غرضم رسیدن به نتیجه و منظوری نبود و صرفا خواستم بگویم بیش از اندازه از ادامه این زندگی ناامیدم و واقعا نمیدانم چه میخواهم و اصلا چه کسی هستم و کجا هستم در این مختصات عالم... انگار افتادهتر از همیشهام، خجولتر از همیشه ولی نه از آن جنس خجالت خامی کودکی که انگار نفسم را به نوعی برحذر میدارم از خیلی چیزها و از طرفی خودم را در حدی نمیبینم که چیزی را بخواهم عرضه کنم. تنها وحشت این روزهای من همین است که کمکم به خاموشی فلجکنندهای برسم و نتوانم با هیچ انسانی ارتباط برقرار کنم، اندک اندک به لالی برسم چون واقعا هیچ کلمه باارزشی برای بیان و شنیدن نه سراغ دارم و نه آنقدر نیرو و توان دارم که بخواهم برای هیچ و پوچ اینکه فلانی چه کرد کجا رفت فلان تیم چند گل به سرش زد و از این قبیل امور داشته باشم. واقعا همیشه حسادتم میشد به دیگران که وقتی با هم هستند و اینقدر با هم هستند درباره چه حرف میزنند؟ چرا من تا به این اندازه احساس تهی بودن میکنم و از آن بدتر محتاطم در بیان هر چیزی؟! واقعا یک نفر دیگر بر فرض هم بخواهد، بر فرض میگویم چون واقعا بعید میدانم که آنقدری قابل تحمل باشم که یکنفر دیگر بخواهد با من زندگی کند، احتمالا حوصلهاش زود با من سر خواهد رفت :) درباره چه چیزی با هم حرف خواهیم زد؟ آیا درباره کتابی که خواندهایم، فیلمی که احیانا دیدهایم، وقایع آنروزی که گذراندهایم، مشکلاتی که به آن احیانا دچار هستیم یا دچار شدهایم و طلب کمک کردن از هم و بیان احساساتمان به همدیگر و شاید ریختن یک برنامه برای تنوع در عاداتمان یا فرصتهایی که به دست میآید؟! نمیدانم، اصلا چرا بحث به اینجا رسید، مقصود من یک نفر بخصوص در جایگاه همسر و شوهر آدمی نیست، مقصود رابطه هر انسان با انسان دیگر است، هر رابطه دوستانه خویشاوندی یا هر چیزی که آدم میتواند با دیگری داشته باشد... روزهایم شب میشود و من از اینکه کار بخصوصی نکردهام خواب به چشمانم نمیآید و اصلا چه کار باید بکنم و مگر این درماندگی را درمان یا انتهایی هست؟! با اینحال نه، گمان نمیکنم... دست دلم به هیچکاری نمیرود...
- ۰ نظر
- ۳۰ بهمن ۹۸ ، ۲۳:۰۰