مصطفاشیسم

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

مصطفاشیسم

فرار معنا ندارد،
ما محکوم به زیستنیم...

بایگانی

۲۶ مطلب در بهمن ۱۳۹۸ ثبت شده است

 

(منظور اسم دو نفر نیست :)

 نمیدانم اصل کاری از نظر روحی کم آورده‌ام یا جسمی ولی به هرحال از هردو لحاظ حالم به قاعده نیست؛ لااقل تا الان نتوانسته‌ام تغییر مثبتی ایجاد کنم و هرروز از پی روز دیگر به همان سرعت و بیحاصلی از کفم میرود. گاهی خوابهای معنادار خوبی میبینم که خواهی نخواهی مزه‌اش تا بامداد زیر زبان جانم میماند و یا گاه چندروز پشت هم دچار آشفته دیدن‌های کابوس مانند میشوم که حتی برخاستن از بستر را هم برایم دشوار میکند. نه خوابم و نه بیداری‌ام‌ معنای تازه‌ای ندارد انگار؛ دچار تسلسل و تکرارم و آغشته به فکر؛ نیاز به حس تازه دارم، شهود بی پرده با تمام جانم، خودم را میخواهم در مسیر باد، چیزی شدیدتر از باد حتی طوفان قرار دهم تا همه ناخالصی‌ها، چرکها و رسوبهای این تکه پارچه‌های چسبیده به بدنم را بکند و با خودش ببرد بلکه اندکی سینه‌ام سبک شود، راحت‌تر نفس بکشم و بی‌هواتر و طیب و طاهرتر ببینم دور و اطرافم را خودم را... گمان میکنم باید این جسارت را بکنم و در پیشگاه وجدان برای بار چندم بایستم و آرام و متین و کمی خجل سرم را به زمین بیندازم و ریگهای زیر پایم را ببینم و اقرار کنم که از هر لحاظ به بن‌بست رسیده‌ام، عمرم را هدر داده‌ام و شکست خورده‌ام. فکر میکنم ابتدا به ساکن وظیفه‌ام این است که باور کنم تا امروز و حال هیچ به دست نیاورده‌ام، اصلا انگار نمیدانم به دست آوردن چگونه است، یاد نگرفته‌ام که چگونه است به دست آوردن، اصلا هدف یعنی چه، اصلا زندگی یعنی چه... گاهی فکر میکنم نسبت من با جهان چیست؛ به سرم میزند انگار من از هیچ جنبه با هیچ کس هیچ نسبتی ندارم. اگر تا بحال در این موقعیت قرار گرفته باشی تصدیق میکنی که تا چه اندازه بغرنج است... معنای من چیست؟ به تازگی کتابی هم از دم نظر میگذرانم که یک فلسفه نگرش ژاپنی، ایکیگای یا معنای زندگی که برای هر کسی چیزی ویژه است را مطرح میکند... علیهذا من هستم و تکرار و ماندن و رسوب شدن در هیچ و حسرت ابدی تجربه حس پاک نو و زندگی و زندگی و انگار به نظرم می‌آید چه بسا من لیاقت زندگی ندارم یا نه شاید از این مردمان و قیافه‌هایشان سخت میترسم و نمیخواهم کنارشان قرار گیرم..‌ درباره تنهایی با هم حرف میزدیم و اینکه تنهایی یا با هم بودن کدام برای انسان مفید است حال آنکه گاه با هم بودن تنهایی ما را دوچندان میکند و یا اصلا این جدال انسان با خودش یک چیز مهمتر است، ما انسانها با دیگری میتوانیم کنار بیاییم ولی با خودمان انگار تا هیچوقت نمیتوانیم ساده برخورد کنیم؛ هر زمان در حال کنکاش در درون و یافتن و تحلیل و تشریح کردن چیزی هستیم، آنوقت برای چی؟ برای رسیدن به چه چیزی؟ ما که از یک دقیقه بعدمان هم خبر نداریم، این معمای پرابهام و گاهی اندوهناک و وحشتناک جهانی دیگر را، اینکه میبینیم چیزی به دست نداریم، وجود مجزا و قابل عرضه‌ای نداریم، متصلیم به چیزی دیگر و جایی دیگر و او است که تصمیم میگیرد نه ما، اصلا ضعیفتر از ما در این پیدا، چه چیزی است در ناپیدا؟ ما در کنار و در مصاف چه چیزهایی هستیم که اینگونه خود را در دریای مواج تنهایی مستاصل میبینیم؟ حرف قشنگی زد گفت که هیچ انسانی برای دیگری کافی نیست... پس کفایت از کجا می‌آید؟ اگر خدا را قبول داشته باشی شاید بگویی خدا و بلافاصله استناد کنی که الیس الله بکاف عبده؟ اما عزیز من در عمل چی، تو چقدر همان خدایی را که بر زبان می‌آوری قبول داری و او را مقتدای مطاع خودت میدانی و چشم و گوش به او میسپاری و در هواداری او سر تا پا نمیشناسی و تنها از او میخواهی و در التماسی؟! به حرف گفتن که راحت است، تو بگو چقدر حضورش را حس میکنی و از این حضور آرامش داری؟ نگاهت به کجاست؟ به همین زندگی کوتاه و کم و زیادش که هیچش اقناع کننده و ارضاکننده‌ی روح تشنه انسان نیست؟ (کی تشنه سیر گردد از لمعه سرابی؟! حافظ میگوید) نیازی بی‌پایان و انسانی که در جستجوی بی‌پایان راه از راه نمیشناسد و فقط میدود به هر سو و سکندری میخورد و آشفته‌تر برمیخیزد و به سوی دیگر فرار میکند... حرف بسیار است و غرضم رسیدن به نتیجه‌ و منظوری نبود و صرفا خواستم بگویم بیش از اندازه از ادامه این زندگی ناامیدم و واقعا نمیدانم چه میخواهم و اصلا چه کسی هستم و کجا هستم در این مختصات عالم... انگار افتاده‌تر از همیشه‌ام، خجولتر از همیشه ولی نه از آن جنس خجالت خامی کودکی که انگار نفسم را به نوعی برحذر میدارم از خیلی چیزها و از طرفی خودم را در حدی نمی‌بینم که چیزی را بخواهم عرضه کنم. تنها وحشت این روزهای من همین است که کم‌کم به خاموشی فلج‌کننده‌ای برسم و نتوانم با هیچ انسانی ارتباط برقرار کنم، اندک اندک به لالی برسم چون واقعا هیچ کلمه باارزشی برای بیان و شنیدن نه سراغ دارم و نه آنقدر نیرو و توان دارم که بخواهم برای هیچ و پوچ اینکه فلانی چه کرد کجا رفت فلان تیم چند گل به سرش زد و از این قبیل امور داشته باشم.‌ واقعا همیشه حسادتم میشد به دیگران که وقتی با هم هستند و اینقدر با هم هستند درباره چه حرف میزنند؟ چرا من تا به این اندازه احساس تهی بودن میکنم و از آن بدتر محتاطم در بیان هر چیزی؟! واقعا یک نفر دیگر بر فرض هم بخواهد، بر فرض میگویم چون واقعا بعید میدانم که آنقدری قابل تحمل باشم که یکنفر دیگر بخواهد با من زندگی کند، احتمالا حوصله‌اش زود با من سر خواهد رفت :) درباره چه چیزی با هم حرف خواهیم زد؟ آیا درباره کتابی که خوانده‌ایم، فیلمی که احیانا دیده‌ایم، وقایع آنروزی که گذرانده‌ایم، مشکلاتی که به آن احیانا دچار هستیم یا دچار شده‌ایم و طلب کمک کردن از هم و بیان احساسات‌مان به همدیگر و شاید ریختن یک برنامه برای تنوع در عاداتمان یا فرصت‌هایی که به دست می‌آید؟! نمیدانم، اصلا چرا بحث به اینجا رسید، مقصود من یک نفر بخصوص در جایگاه همسر و شوهر آدمی نیست، مقصود رابطه هر انسان با انسان دیگر است، هر رابطه دوستانه خویشاوندی یا هر چیزی که آدم میتواند با دیگری داشته باشد...‌ روزهایم شب میشود و من از اینکه کار بخصوصی نکرده‌ام خواب به چشمانم نمی‌آید و اصلا چه کار باید بکنم و مگر این درماندگی را درمان یا انتهایی هست؟! با اینحال نه، گمان نمیکنم... دست دلم به هیچکاری نمیرود...

 

 

 مثلا آهنگِ دیدارِ یراحی...

 

 

 از این سموم که بر طرف بوستان بگذشت، عجب که بوی گلی هست و رنگ نسترنی...

الان برای خودم یه دفعه عجیب اومد که هنوز زنده‌ام..‌ هنوز؟ زنده‌ام؟! چه کلمات عجیب و غریبی! زنده بودن هم چیز عجیبی‌ه ها، معنای غریبیست... چون متضاد زنده بودن خیلی قابل فهم نیست... 

 

(حافظ با تصرّف)

چندوقتی بی‌اختیار افتادم رو دور غر زدن.‌ البته از لحاظ روانشناسی انگار تخلیه عصبی خوبه؛ حتی شنیدم فحش دادن (نه حالا به همدیگه مثلا به دیوار به ناکجا) برای آروم شدن خوبه. کلا آدم بده ناراحتی و خشمش رو تو خودش بریزه.. ولی خب قبلنا من اصولا آدم راضی و تسلیم و قانعی بودم روحا و اهل غر زدن برای کم و زباد و بدی و سختی شرایط نبودم؛ اهل انتقاد و اصلاح بودم ولی غرزدن الکی نه‌‌.. علیهذا احساس میکنم‌ تازگی دوباره به این ثبات رسیدم، البته خیلی تلاش کردم و سختی کشیدم از این نظر و مقابله با طوفانهایی رو تجربه کردم که هر آن میتوانست کلا من رو چپه کنه و تو خودش ببلعد؛ هنوز دست در گریبان و در جدالم و اصولا انسان تا همیشه عمرش در حال پیکار با حوادث و بعضا نیروهای نامرئی است، حرفی نیست. خدا رو واقعا شاکرم و امیدوارم درست حس کرده باشم این حالت رو که دارم بیانش میکنم. به هر حال امیدوارم من بعد انسان پذیرایی باشم و سکوتم بر بیهوده و لغو سخن گفتنم بچربه.. شاید هیچوقت مثل دیگران نباشم، هیچوقت آدم نشم، هیچوقت کسی آدمم حسابم نکنه، هیچوقت متنعم و برخوردار از بعضی چیزها که دوست دارم داشته باشمشون نشم، ولی خب باید با همین چیزهایی که تو بند و بساطمونه و برامونه ساخت. شاید گاو پیشونی سفید باشم و تقدیر بر خواست من بچربه و خب البته اراده خدا که بر هر اراده‌ای میچربه، ولی من کار خودم رو میکنم و باید بکنم. این همه رو گفتم که بگم احساس میکنم کمی آرامتر از قبلم، خیلی سخت گذشت بهم که دوباره خودم رو تو این حالت قرار بدم؛ الان دیگه فهمیدم دست و پا نباید زد چون آدمی که توی آب است اگر دست و پای زیادی بزنه فقط الکی خودش رو خسته میکنه و همین خستگی باعث میشه زودتر ببره و شاید حتی در معرض غرق شدن قرار بگیره. کسی که پادوچرخه بلده میدونه خیلی لازم نیست دست و پات رو تکون بدی، انرژی مصرف کنی برای اینکه روی آب بمونی. به هر حال الان روی آبم فقط قدم بعدی اینه که تلاش کنم، فکر کنم، با ایده و نشاط یه برنامه‌ای بچینم که از گرداب منجلاب خودم رو بیرون بکشم. هدف بعدی همینه و البته الان برای اینکه بگم موفق خواهم بود یا نه خیلی زوده؛ یه ذره به امید نیاز دارم که خیلی وقته انگار گمش کردم، یه مقدار به انگیزه نیاز دارم که نمیدونم چطور به دستش بیارم. تمام حرف اینه که در عرصه خیال و فکر خیلی چیزا راحت و آسونه ولی در عمل نه. یاد دیالوگ این فیلم جدیده انگل افتادم که میگفت بهترین برنامه بی‌برنامگی‌ه یا یه هم‌چنین چیزی. البته مشخص‌ه لب مطلبی که میگه چیه، لااقل برداشت من اینه که خیلی سفت نچسب همه چیز رو و خیلی محکم نرو تو دل همه چیز چون به در بسته اگر بخوری خرد میشی؛ همه چیز تو این دنیا که دست ما نیست و تازه اونچه که به دست ما هست چه بسا با اونچیزی که فکرش رو نمیکنیم عوض بشه و همه چیز اونطور نیست که تو فکرش رو میکنی.. حرف زیاده دراین باره... اول خواستم یه چیزای دیگه بنویسم و چندروزه میخوام یه چیزایی بنویسم ولی ترجیح دادم ننویسم. شاید به همین دلیل تصور کردم شاید واقعا به جایی رسیدم که یه جاهایی بین نوشتن و ننوشتن ننوشتن رو انتخاب کنم و بین حرفی که نمیدونم چه اثری خواهد داشت و سکوت سکوت رو انتخاب کنم. نمیگم بچه گلی شدم، نه، همچنان اشتباه خواهم کرد ولی میدونم دیگه روی اشتباهم اصرار نخواهم کرد. این خیلی مهمه که انسان بر تیرگی لجاجت نورزه و بذاره زمان همه چیز بگذره شاید خارج از قدرت و اراده ما یه روشنایی‌ای هم توی راه باشه و نصیب ما بشه... فعلا بسه برای امروز... امیدوارم یه روزی خودم رو توی آینه نگاه کنم و بگم نه، تو الکی زنده نیستی و ...

...الله یمن علی من یشاء من عباده...

 

این آخرین غر منه...

نه معنی عشق را فهمیدیم، نه معنی عقل را فهمیدیم، نه معنی انسانیّت را فهمیدیم، نه معنی عشرت را فهمیدیم، معرفت را فهمیدیم، نه معنی لذّت را فهمیدیم نه معنی ایمان را فهمیدیم، نه معنی علم نه معنی جوانی نه معنای سکوت نه معنی تفکّر نه معنی فراغت نه معنی بندگی نه معنی مستی نه معنی خواب و بیداری نه معنی جاودانگی نه معنی شادمانی نه ... فقط درد کشیدیم، بیهوده درد کشیدیم و غصّه خوردیم.. خودم را میگویم ها، دقیقا خود لعنتی‌ام را میگویم امّا جمع بستم با این فرض که چه بسا یک بخت‌برگشته‌ای دیگر درست شبیه خودم از اینجا رد بشود و بخواند و احساس غریبگی نکند.. نفهمیدم آقا.. نعمات و امکانات خدا را ضایع کرده‌ام و از این بابت شرمسارم... البته که همه قصّه و بار قصّه بر دوش من و امثال من نیست امّا چه کنیم، همین یک جرعه آگاهی به خویشتن، همین یک ذرّه بصیرت به وجود و همین یک پر و بال زخم‌خورده آسمان‌ندیده همین آرمان‌طلبی ناقص مگر میگذارد پلک روی هم بگذاریم و خودمان را اینگونه در میانه معرکه کوچک و هستی عظیم آشفته و تنها و سرخورده نبینیم... درد آقا، آمده‌ایم که ببینیم و بگذریم و ورقی بخوانیم و هیچ نفهمیم.. قدر مجموعه گل مرغ سحر داند و بس، که نه هر کو ورقی خواند معانی دانست.. و چقدر تلخ است درد کشیدن و نفهمیدن که از آن بدتر، ندانستن...

 

احوال تلخم؛ علیمردانی

 

 

  از بیمارستان که بیرون زدم تا سر خیابان و ایستگاه اتوبوس پیاده رفتم. ظهر بود و مردم از هر نوع و سنی در خیابان بودند. یک روشنایی ملایم در هوا پخش بود. چشمم به میوه‌فروشی پشت ایستگاه افتاد. به قفسه انارهای نسبتا کوچک که بالایش با یک مقوای کوچک و نوشته رویش معرفی‌شان کرده بود: انار دانه سیاه شیراز. نمیدانم چه شد، یک آن مزه انار به دهانم آمد. نمیدانم برای کی بود ولی انگار طعم بچگی میداد. اتوبوس رسید ولی اتوبوس مورد نظر من نبود. منتظر ایستادم. دقیقا آنطرف خیابان یک شیخ با ریش‌هایی انگار خضاب شده به روی موبایلش خم شده بود و چیزی مینوشت یا میخواند. دقیقا آنطرفش یک مرد مسن عینکی چمباتمه زده بود و دستش را زیر چانه‌اش مشت کرده بود و طرف ما را، شاید هم من را دید میزد. اتوبوس رسید. سوار شدم. نشستم. نمیدانم چه شد، ولی گاه اتًفاق می‌افتد، این بیت به گمانم از فاضل ناگهان به ذهنم خطور کرد و هی رو به تکرار گذاشت: تو بهترین غزل عاشقانه را با چشم، سروده‌ای به غزلهای عاشقانه قسم...

 

 

 چقدر انسان وحشتناک و عجیب دیدم امروز... رفتارهای عجیب، قیافه‌های عجیب، سخت وحشت کردم. فکر کنم چهره کسی که وحشتزده است هم برای خودش چیز وحشتناکی است. چیزهای عجیب گاه جالب مینمایند، حتی باعث خنده انسان و لبخند انسان میشوند، اما گاه به شدت غریب و وحشتناک مینمایند. به گمانم این احساس و واکنش به صورت مستقیم بر اختیار ما نیست ولی شاید به این بستگی دارد که ما در چه حالتی هستیم. شاید بتوان گفت چیزی که از بیرون ما را تحت تاثیر قرار میدهد و به ما چهره مینماید بازتابی از همان چیزی است که ما در آن لحظه دست در گریبانش هستیم. انسانها وحشتناک آفریده میشوند یا بر اثر بی‌دقّتی وحشتناک میشوند یا خودشان میخواهند وحشتناک باشند یا...؟ آیا نزدیکان ما هم در واقع وحشتناکند که ما بر اثر عادت برایمان امری ساده شده است؟ آیا غریبه‌ها بیشتر به سبب غریبه بودن برای ما وحشتناک مینمایند؟ آیا من هم وحشتناکم؟ آیا چهره من رفتار من وحشتناک است؟ لااقل میدانم من هیچ زمان نخواسته‌ام باعث ترس کسی باشم... حرف بیش از آنچیزی بود که در اینجا بیاورم، با خودم فکر میکردم و میکنم و به چه جاهایی که نمیرود ذهنم... یکی از دوستانم در دبیرستان گاه سوالهای عجیب و بعضاً فلسفی خاصی از من میپرسید. گاه یک سکوت بهتآمیزی در چشمانش موج میزد که مرا میترساند ولی من لبخند میزدم؛ به او لبخند میزدم و سعی میکردم با اندک کلماتی که به ذهنم میرسید او را از سیاهچاله‌ای که انگار در آن به بند کشیده بود بیرون بکشم. نمیدانم! احساس میکنم دچار امر غریب و سایه بی‌روشنی شده بود چرا که سالها بعد وقتی دیدمش حال بد آنروزش و حالتی که دچارش بود را استناد کرد و مرا توجه داد به همان سوالهایی که از من میپرسید. نکند من هم خواهی نخواهی امروز به شکل او سوالهایی برایم پیش آمد؟ نکند ما خواهی نخواهی به سرنوشت نزدیکان و دوستانمان دچار میشویم؟ حتی غریبه‌هایی که در خیابان از کنار ما رد میشوند قسمتی از انرژی‌شان را به ما حقنه میکنند؟ نکند همه صورتهای زیبا که ظاهری هستند در پس‌شان صورتهای کریهی هستند که اگر یک آن بر ما هویدا شوند قالب تهی میکنیم؟ نکند آنانکه به محبّتشان دچار هستم هم در عالم باطن موجودات وحشتناکی هستند؟ نکند من هم... یاد کلام خدا می‌افتم و میگویم: (و قل) رب اعوذ بک من همزات الشیاطین و اعوذ بک ربَّ ان یحضرون...

 

 

 وقت عزیز رفت بیا تا قضا کنیم، عمری که بی‌حضور صراحی و جام رفت

مستم کن آنچنان که ندانم ز بیخودی، در عرصه خیال که آمد کدام رفت...

 

 

 بعضی وقتها یادم میرود بعضی‌ها دشمنم هستند، فکر میکنم دوستم هستند...

 

 

گاهی یادم میره خبری نیست، فکر میکنم خبری هست...