مصطفاشیسم

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

مصطفاشیسم

فرار معنا ندارد،
ما محکوم به زیستنیم...

بایگانی

۲۷ مطلب در فروردين ۱۳۹۶ ثبت شده است

""* بارها گفته ام و بار دگر میگویم ، که من دلشده این ره نه بخود میپویم

از پس آینه طوطی صفتم داشته اند ، آنچه استاد ازل گفت بگو میگویم ...

""* گناه ار چه نبود اختیار ما حافظ ، تو در طریق ادب باش و گو گناه من است...

""* چگونه شاد شود اندرون غمگینم ، به اختیار که از اختیار بیرون است...

""* پیر ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت ، آفرین بر نظر پاک خطاپوشش باد...

.

.

از خواب برخاست؛ به خواب رفت... با شوق آمد؛ امید رفت... 

.. شعری بخوان که با آن رطل گران توان زد ... ماییم و کهنه دلقی کآتش بر آن توان زد...

حضرت علی علیه السلام میفرماید: اگر آنچه میخواستی به دست نیامد ، از آنچه هستی نگران نباش (حکمت 66ام؛نهج البلاغه)


(صاد حتما مشدد تلفظ شود؛ ممنون :)

"" برگ زردی است تحفه دل ریش ، بی صاحاب است ،  مال تو درویش...

.. *ای دل بیا که ما به پناه خدا رویم... فردا که پیشگاه حقیقت شود پدید ، شرمنده رهروی که عمل بر مجاز کرد...(حافظ علیه الرحمه)

قیامتی هم هست نه؟ من که بویی نمیشنوم... اما یه بوهایی میشنوم..  ای کاش اون چیزایی که هرروز به گوشم میخوره هیچوقت به گوشم نمیخورد.. حاضر بودم این گوش و این چشم رو گل بگیرم کرکره شون رو بکشم پایین اگه میدونستم قراره تو این زندگی و دنیا هم چنین چیزهای زرد تاریکی رو سرم خراب بشه... چه کنم؛ چه کنیم؛ آش کشک خاله است؛ زندگی آش است و ما خوب نقش کشک را بازی میکنیم؛ رشته تون دراز سایه تون مستدام زندگی به کام خنده بر لباتون از صبح تا شام عسل بپاشه تو این ایام شمشیر بلا تو نیام دعا کنید امشب به خونه تون نیام برف تون بیشتر و بام الاهی نیافتین تو دام سکوتتون آرامش بخش و  نصیبتون عاشقانه کلام سرنوشت تون سرشار از موفقیت و نامتون پرشوکت و بنام ... راستی سلام...

باری : میگه: دنیاطلبیدند و به آخر نرسیدند ، یارب چه شود آخرت ناطلبیده...

داشت روزی میگذشت از جنگلی تاریک؛ وحشتش افزود وقتی میشنید اصوات دهشتناک ... دید آهویی به خود میلرزد و چشمان او نمناک ... آسمان را دید، دست خود را سوی بالا برد، از ته قلبش چنین برجست، آرزوی خالص شیرین:

"" یا رب آن آهوی مشکین به ختن بازرسان ....

خیالش تخت حتما میرسد از راه پیکی تا به سوی مرتعی آرام ، رهاند آهوی دلگشته را از دام... خب؛ رفت و رفت تا خویش را در باغ سبز دلگشایی روح افزا دید... در چمن افسرده بلبل، زرد غنچه ، مرده سنبل... در میان خالیست جای سید بستان؛ پس چه شد سرو سهی قامت؛ چه شد ایمان گلها در هجوم تندباد، کو استقامت؟ چه شد دلبر، چه شد ناز و نشاط و عشوه یاران... لب به شکوه باز کرد بی پرده ، بی پروا :

"" وان سهی سرو خرامان به چمن بازرسان...

مابقی ماجرا را بروید بخوانید برای هم دیگر بگویید به گوش بچه هایتان برسانید... فعلا حوصله شرح تتمه ماوقع را ندارم..  چه بسا اینگونه روایت کردن در فهم و حفظ ابیات ما را یاری برساند اما آنچه ترجیح دارد، استماع این ابیات با صوت دلکش است؛ و مقصود از دلکش بودن نه به جهت لحن قاری است که آن هم موثر است بلکه کشش دل است به سمت آن صدا.... اگر عزیز و اگر مهربان.

القصه حضرتش همینجوری میرفت و میراند ( یا پیاده بوده یا سواره ما از کجا بدونیم ؛ ولی خب مطمئنا از هفت دولت آزاد بوده فلذا یله و رها و آسوده سیر مسیر میفرموده و کیف میکرده این رو میدیده اون رو میدیده بی دغدغه.. ول کن بنده خدا رو اصن دوست داشت به تو چه فضول... شاعره کنجکاوه دل نازکه ساده است بیخیاله تو عالم خودشه...)
 هر چی میدید یه چیز میگفت... ولی انصافا بازرسان؟ گیری دادیا... باری؛ این قصه سر دراز دارد؛ و شاید این حرف شمیم راز دارد....

... "" مگر دیوانه خواهم شد در این سودا که شب تا روز / سخن با ماه میگویم ، پری در خواب میبینم

لبت شکر به مستان داد و چشمت می به میخواران / منم کز غایت حرمان نه با آنم نه با اینم "" ...


... ● من و باد صبا مسکین، دوسرگردان بیحاصل ، من از افسون چشمت مست و او از بوی گیسویت ... (حافظ)

"" تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد / وجود نازکت آزرده گزند مباد

سلامت همه آفاق در سلامت تست / به هیچ عارضه شخص تو دردمند مباد

در این چمن چو درآید خزان به یغمایی / رهش به سروسهی قامت بلند مباد

در آن بساط که حسن تو جلوه آغازد / مجال طعنه بدبین و بدپسند مباد

جمال صورت و معنی ز امن صحت تست / که ظاهرت دژم ( آشفته..) و باطنت نژند (افسرده..) مباد

هرآنکه روی چو ماهت به چشم بد بیند / بر آتش تو به جز چشم او سپند مباد

شفا ز گفته شکرفشان حافظ جوی / که حاجتت به علاج گلاب و قند مباد ....


یک بیت از چیزی است که قدیم پرداختم ولی امروز به عین ساختم :

ز یاد رفته خودم، معنی ام، چه میطلبم / چه انتظار برای حیات اینجوری...

شما از دست خودتون خسته میشید دقیقا چیکار میکنید؟ نه شما که اونا... اینا مثل خودم حال و وضعشون یجوری انگار... سرتون رو گرم میکنید؟ سرشون رو گرم میکنید؟ سرمون رو گرم باید بکنیم؟ چیکار بکنیم؟ چیکار نکنیم؟ اصلا بکنیم یا نکنیم؟ وای خدای من میبینی؟ حتی از واژه کردن هم مضایقه نکردند؛ کلهم اجمعین ادبیاتمون مالیده شده رفته... ادب مرد به ز دولت اوست؛ من مصرعی در غزلی بدان افزودم که مناسب حال و هوای اون روزها بود: دولتش رفت و بی ادب ماندم؛ حالا چه ربطی داشت این وسط.... در هر صورت.. احساسای خوبی ندارم؛ البته نمیگم حالم بده ناشکری هم نمیخوام بکنم به نظرم حرف از رفتن و فرار کردن و مردن هم بچه بازی و لوس بازی و ناز کردن ه؛ نه آقاجون نه خانوم جون کسی نازت رو نمیکشه؛ خودت پاشو این وجود مبارکت رو ( گاهی هم تن لش البته با عرض معذرت) تکون بده یه کاری بکن... القصه باز این سوال رو میپرسم که شما از خودتون خسته میشید چیکار میکنید؟ البته بعید میدونم خسته بشید بیشتر اون گوش نازنینتون اینقدر یه آهنگ رو پلی میکنین گوش میدین ناله اش درمیاد... به قول استاد خرمشاهی که خبر مرگش امروز شایعه ای بود دهشتناک ، باری....یعنی انصافا دنبال اینی که یکی بمیره براش نکوداشت بگیری؟ قربونت برم بس کن بس کنیم این همهمه پوچ رو این دل مشغولیای لجن هرزه سبک به دردنخور رو....بازم اون سوالم هستا؛ گرچه ما آدما اینقدر از هم دور شدیم که از هم دیگه میترسیم؛ بخدا.. من خودم از سایه خودم بعضی وقتا میترسم چه برسه به بقیه؛ یعنی بنده خداها از قیافه کریه و رفتار قبیح من نترسن؟ به مولا...که زیستن تهی از عشق برزخی است عظیم؛ این به قول رفیقمون حاصل یکی از انزواهای خوب سلطان حسین منزوی ست؛ عاشق شو ار نه روزی کار جهان سرآید ناخوانده درس مقصود از کارگاه هستی از خواجه مون، این بیت را تو مدرسه رو تخته مینوشتم حالا دردم چی بود من یه الف بچه از درس مقصود و کارگاه هستی و کار جهان سرآید و عاشق شو و ارنه روزی و ...جناب فردوسی میفرماد هنوز از دهان بوی شیر آیدت...اون موقع شیرا واقعا طبیعی و مشتی بودن؛ غلیظ نه مثل امروز آب زیپو؛ میخوردی تا یه هفته دهنت بو شیر میداد؛ ماجرا از این قراره دادا... درهرصورت ولی قصد بر رفتن دارم؛ چه بسا چند وقت خودم رو زندانی کردم یا محصور یا محبوس هرچی حالا به ذوق خودت... گمان میکنم آب از آب هم تکان نمیخوره آخه چرا باید تکان بخوره... اینطوری با خودم کنار نمیام؛ کسی هم نیست یه درس اساسی حسابی بهم بده؛ گمان میکنم تو تعارف زنده ماندن موندم نه زنده ماندن که بودن؛  یه مقدار مشکوکم اونم از شک به خودم ناشی میشه... زندگی من در کنار دیگران تعریفش بر مبنای توجه بود؛ وقتی وجودم کالعدم باشه همون بهتر نباشه؛ جاپر کن که نمیخواهیم.. گمان میکردم بیشتر مرد خلوتم اما به این نتیجه رسیدم که کسی خلوت خوبی دارد که در جلوت خوشحالتر و قانعتر و بی آلایشتر باشد... اگر خوشبختی را بخواهند در یک کلمه خلاصه کنند من اون رو آرامش میدونم؛ و آرامش یعنی دوری از دست و پای الکی زدن که فارغ از التهاب شدن و نشدن... باز بافتنم گرفت.. درهرصورت؛ ... اگر هستی باش.. من مصطفا از سر دلسوزی و مهر به تو میگویم باش؛ آسوده و فارغ و راحت و خشنود؛ از هر چیز و از همه کس؛  هر چه هستی باش ولی چشم به دیگری ندوز؛ خودت باش؛ راحت و آرام و مهربان.... اما من چه بسا بگذرم؛ از خیلی چیزها؛ و در این فکرم که گذشت از خویش به چه قیمتی است؟ میشنوی؟... به جای آنکه به فکر لبخند نوزادی باشم، محو چین و چروک پیشانی پیرکهنسالی شده ام...فراغت کودکی، نشاط جوانی و وقار پیری....من چه دارم؟... میشنوی؟ با خود و بیخود با او بودن سخت است.. و از پوسته این ظاهر به ظاهری زیبا درآمدن و از این خلق عبوس کسل به قامت رعنای فرزانگی و پرمایگی و بزرگ منشی و مناعت طبع برخاستن سخت است... فشل بودن سخت است... بخدا اینها ژاژخایی نیست... بقدر نمی از یمی توجه کفایت میکند...

طبیب تبم کو ؟ انیس شبم ایضا... بنده از شما معذرت میخواهم؛ نه به تعارف که با تمام وجود درهم شکسته ام؛ فایده ندارد میدانم چون کسی پذیرای عذر من نیست... اما چه بسا روزی بیاید که بفهمم... سکوت علامت رضا نیست گاهی از فرط بلاست؛ مزخرف گفتم جدی نگیر؛ باید اینها را بیرون بریزم بعد سر فرصت تخطئه کنم؛ به من فرصت میدهی؟.. تنها یک دیوانه با خودش حرف میزند؟ نه؛ این به نظر من مانند آن است که بگویی تنها یک عاقل میتواند با چند نفر حرف بزند یا حتی حرف نزند.. شاید بهتر باشد که بگوییم فقط یک دیوانه با خودش حرف نمیزند... حرف زدن چیز خوبی است؛ اما نه به گزافه؛ از دوستان و آشنایانتان دریغ نکنید؛ پند پدر پیری که باغچه خودش رو بیل نمیزد میرفت سر کوچه داد میزد... میشنوی صدایش را؟ چه بگویم...

"" صبا تو نکهت آن زلف مشکبو داری ( نکهت : بوی خوش) / به یادگار بمانی که یاد او داری""... حافظ

باز هم م ک و ت بم ک و م چ ک خ خ ب ت ح ن اصلا چ ا ا ش مگر مات چ خ شاید ب د ب ی م؛

خ چ ک م چ م ب...شکر ب خ د خ... اما ماغ ر ن... ب چ ک م ا ح م... ا م گ م م ک ...

امروز باز هم ف چ ح ... اما م م ت خ و د ا ت ب ع خ خ ا ن ... م ا خ ق ا ک..  ا ا ح م م ح ن... اما م ف م این و ح آن چ ن ک ب ب ... ب چ ک م ا...  خدایا شکرت.

از قصد اینگونه نوشتم که خودم هم در بازخوانی به مشکل بخورم و حتی الامکان اگر باز حافظه ام یاری ندهد نتوانم بخوانم اما نوشته ای که نوشته شده چه نیازی به خواندن دارد؟ آنرا پیش از آنکه نیاز به خواندن پیدا کند خوانده ام؛ اصلا نوشته ای که از دل برآید را اول باید خواند بعد به دست قلم سپرد؛  وقتی کلمه از دهانت خارج شد دیگر در اختیار تو نیست، تحت فرمان تو نیست... اما گاهی نگفته ها ننوشته هایی هم هستند که تحت نفوذ انسان نیستند؛

و گاه کلمه هایی هستند که در درون منفجر میشوند چون ابرستاره ای که هوای کوتوله شدن در سر دارد، انسان را کوچک میکنند فشرده و خرد میکنند؛ گاهی کلمه هایی چون غنچه ای هستند که در میانه زمستان در بوران برف، در میانه جان کولاکی از حرف به پا میکنند؛ گاه کلمه هایی هستند که ناخواسته سر باز میزنند و سر باز میکنند و مقدمه خواستنی ترین ناخواستنی ها میشوند؛ گاه کلمه هایی هستند که از فرط بودن هنوز یگانه میمانند ، در ذهن در یاد... گاه کلمه هایی هستند که موطن شان هیچ زمانی است لامکانی است آشناترین هستند در غربت ناگفته ها... گاه کلمه هایی هستند که نیستند حتی اگر بخواهی باشند که مرده اند پیش از به دنیا آمدن و زنده اند با جسم نیمه جانشان غرقه در خون حنجره و آه بغض ... گاهی کلمه هایی هستند نمادین؛ که منتظر نشانه اند برای جاماندن؛ برای هر زمان که بی نشان مانده ای و نشان میخواهی... بعضی کلمات را باید کشت تا فرصت برتری طلبی پیدا نکنند؛ نکند فریب بزنند که باید کشتشان تا سبز شوند که تازه شوند که زندگی دهند.... بعضی کلمات سیلی زمانه اند... بعضی کلمات رایحه خوشند باید ببویی شان... اما همه از خودند یا مایند؟ دلیلند یا بیچاره؟ کلمات انسانند... کلمات جنسیت ندارند... کلمات خود زنده اند بی آنکه بخواهی به استقلال و آزادی... انسان در بند کلمات است ولی کلمات خود آزاده اند قیام کننده در عین بیرنگی... کلمات نباید وصله به قیافه انسان شوند چون رنگ میبازند و زشت میشوند... دوست داشتن کلمات سخت ترین و صادقانه ترین کار دنیاست....... من آنچه شرط بلاغ است با تو میگویم ؛ تو خواه از سخنم پند گیر خواه ملال... من این حروف نوشتم چنانکه غیر ندانست ؛ تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی.... " من دلم برای کلمات میسوزد و هرشب در تنهایی برای مظلومیت کلمات دلم سخت میگیرد و گریه میکنم"...

"" خدا به دیده نیاید، تو هم به دیده نیایی؟

نفس به انس تو دارم هوایی ام تو هوایی/

به چشم من همه عالم تویی و نیست عجب

تو روح و جان جهانی ولی به چشم نیایی/

خزانه دار تو این سینه است و گوهر عشق

زلال و صاف بجوشد به دیده داده صفایی/

به هر طرف که نگه میکنم نگه داری

نگاهدار تو باشد خدا ز چشم بلایی/

"بسا کسا که به روز تو آرزومند است" ( از پدر شعر فارسی، بابا رودکی: زمانه پندی آزادوار داد مرا، زمانه چون نگری سر به سر همه پند است/ به روز نیک کسان گفت تا تو غم نخوری ، بسا کسا! که به روز تو آرزومند است/ زمانه گفت مرا: خشم خویش دار نگاه ، کرا زبان نه به بندست پای دربندست)

تو آرزوی منی کس نمیرسد تو کجایی/

تو اصل و فصل همه فکرهای من هستی

به فکر من نرسد در دلم تو چون و چرایی/

تو ماهتابی و مهتاب از تو می آید

به سمت توست دلم میپرد چو مرغ رهایی/

دلا! دلیل تو را جز سحر نمیفهمد

شبیه حالت شمع است عقده ای که گشایی/

خیال داشت سیاهی تو را ز من گیرد

تو خود به خال سیاهی ز سمت صبح برآیی/

به شعله میکشدم گیسوان تو در باد

لبان غنچه گشودی که شعر شعله سرایی؟!/

به خواب ناز، تو بالای دیده آمده بودی

هنوز هم به شب یاس دیده بان ضیایی/

نشسته ام به قفس منتظر، ولی "آرام"

سزا نبود که من هم رسم به نون و نوایی؟!/

*( اینرا مدتها پیش گفتم؛ مدتها پیش...آنهم سر کلاس اندیشه 1 ( ؛کلاسهای بیحاصل زورکی عمومی؛ همه چیزمان عار و ننگی و نمادین و گاهی احمقانه است؛ کلاس تربیت بدنی و زنگ ورزش صرفا یک برنامه به زور گنجانده شده است... آیا نشاط و تفریح و سرگرمی و فعالیت سازنده متناسب با رشته ها حق دانشجو نیست؟ آیا دغدغه یک دانشجو باید بهترشدن غذای دانشگاه باشد و یا گرمترشدن خوابگاه؟ قرار است کجا را درست کنیم؟ که را عوض کنیم ، چه چیزی را مدیریت کنیم؟ این نسخه عقیم است سر که را شیره میمالیم؟ دورهمی هستیم و گذران زندگی و چندصباحی چیزی به گوشمان بخورد یا نخورد آنوقت همه مان هم کم میگذاریم از آنطرف نه راهنمایی است و نه حتی مرشد و راهبر و آقابالاسری؛ بله که ما نیاز به آقابالاسر نداریم ولی به مترسک هم نیاز نیست... اصلن چرا رنگ و بوی حرف یک جوان زردی و سردی و ترس از آینده و شغل باشد؟ بله اینها کلیاتی است که به گمانم همه قبول داریم و با حرف زدن و غرزدن هم چیزی حل نمیشود؛ ولی خب چیزهایی است که هست؛ گمان هم نمیکنم مشکل اصلی بلندپروازی و انتظارات بیحد و بیجا باشد گرچه در فرکانس ناله بی تاثیر نیست...)  و چه بسا اگر نمیگفتم بهتر بود...)

دنیایی داریم که حیاتش با مماتش گره خورده است و بقای ما با فنای ما دوام می یابد... این زندگانی که تنگنای واقعیات است چگونه به تقاطع با حقایق برمیخورد؟ این است که ما را گذشته ها به گذار فردا میبرد و تپش حال ما را به یاد گذشته می اندازد... افسوس! افسوس که هر چه میگذرد گذشته ها ذهن مان را مشغولتر میکنند و هر چه میگذرد اندیشه مان و هستی مان در گذشته جامیماند. چه خواسته هایی که ناخواسته ما را ترک میکنند و چه ناخواسته هایی که خواسته های ما را متزلزل میسازند؛ لحظه های عمرمان جز تقابل این دو نیست...

چه میشود ما را که ذکرمان افسوس بر پیش است و هیهات بر پس؟ چه میشود ما را که نگاهمان در قاب قدیمی پنجره آینده میماند درحالیکه آغوشمان به شوق نسترن ها ناشکیبا است و دهانمان به جرعه آبی از شریان رودخانه حقیقت عطشناک؟ چرا این قابها را نمیشکنیم تا پروازمان بی انتهایی تر و فردایی تر شود؟ چرا خود را سرگرم تالاب لجن بار شکارچی ها کرده ایم؟ میخواهم در سبزه های سبز بدوم؛ میخواهم آسمان آبی را تنفس کنم. میخواهم میان گلهای شکوفای سرخ بغلطم و خود را به بوی موی شبنم گونه ها بیامیزم. من سنگریزه های شنی را نمیخواهم که مدام بر پهنای درونم میریزد.زمان را برای بودنهایم نمیخواهم؛ من میخواهم هست باشم هست زندگی کنم و هست شوم؛ من هست میخواهم تا باشم...

* هر چند وقت یکبار آنچه در گذشته از نوشته ها و گفته هایم که روی کاغذ آورده ام (، حتی روی کاغذ بی ارزش خرید و دستمال کاغذی... ) نگاه میکنم... این چند خط بالا چیزی است که چندسال پیش به گمانم در ایام پیش دانشگاهی نوشته ام... اما جالب است اینکه ببینی چه زود گذشت و این چیزها که مقابل توست دستخط و حاصل فکر و خیال توست.... حتی یک نامه بلندبالای چندین صفحه ای که با چه حوصله و دقتی نوشتم خطاب به مدیر مدرسه مان اما هیچوقت جرئت پیدا نکردم که پاکنویس و تایپ شده آنرا تقدیم او کنم؛ کاش جرئت بود...به نظرم نامه جالب، صریح و استواری است... حتی سوالهایی که برایم به وجود آمده بود و روی کاغذ نوشته بودم مگر زمانی از آنکسی که میخواستم بپرسم ولی هیچوقت نشد که بپرسم؛ فرصت نشد حیف... اینکه میخواستم برای خودم تخلصی برگزینم و انتخاب هم کردم ولی به خاطر استفاده کسی دیگر کنار گذاشتم و به تفال حافظ عنوان آرام به نظرم آمد و چیزهایی هم با تخلص آرام گفتم؛ آرام آرام آرام .....متنی که برای فارغ التحصیلی پیش نوشتم و تقدیرنامه ای که نوشتم و تقدیم معلمانمان کردیم؛ ما دوستان بی آلایش آنها... نامه ها مکاتبات مراسلات.... نمیدانم به عقب برگشته ام یا نه؛ بعضی وقتها احساس میکنم جامانده ام؛ آنچه دیگران تجربه کرده اند من دیرتر و دردناکتر به گونه ای دیگر تجربه میکنم؛ گاهی میخواهم سر به کوه و بیابان بگذارم  به معدن بروم و صبح تا شب زغال سنگی شوم و اینقدر کار کنم که سیاه شوم نه آسمانی ببینم نه نوری و به دور از هیاهو و هجوم افکار و دغدغه اینکه چه کنم چه کنم و حتی غرقه خیال شدن خوب کار کنم تا بدنم کوفته شود تا مگر جبران این سالهای بیحاصل را کرده باشم؛ و تصویر آخر پروفسور حسابی به ذهنم می آید مشغول مطالعه زبان آلمانی و آن تکاپوی زندگانی اش اگر خوانده باشید و آن سیر پیچ در پیچ برای پیداکردن آنچه علاقه اصلی اش بود فیزیک و ... اما من کجا و او کجا... و چیزهایی که انگار پیش بینی و تفسیر امروز بوده اند؛...

و این مطلع چیزی است که در ایام طلایی نوروز کنکور در اردوی درسی حین خواندن فلسفه به ذهنم آمد:

"" عشق من صدفه یک لحظه نگاه گذراست.......

.....................................

قربانت بروم رفیق من عزیز من! قربان صدقه ات نروم باشد؛ اما بخدا کاری از من بر نمی آید. من خودم درمانده ام واقعا نمیدانم باید به تو چه بگویم. چه کار میخواهی بکنی؟ امیدوارم مشکلت حل شود این را بخوان و بدان دوستت دارم و برایت دعا میکنم؛ اگر اعتقاد داری کاری بیشتر از من بر نمی آید؛ یا رب دعای خسته دلان مستجاب کن... حرفهای امروزت قلب مرا آزرد؛ اما بدان به خدایی که جز او کسی را نداریم تو از اندیشه ام بیرون نرفته ای؛ انسان آنان که دوست دارد را نمیتواند فراموش کند؛ گمان نکن برایم مهم نیست که چه بر سرت می آید و چه میکنی؛ من زیاد فکر میکنم؛ اینقدر که آن فکر گاهی عینکی بر چشمانم میشود. خوب یا بد من اینگونه ام نمیتوانم هم خودم را عوض کنم... خوب به حرفهایت گوش دادم و با تمام وجود با تو احساس کردم آنچه میگویی و می اندیشی و میخواهی؛ گمان نکن اینکه هیچ نمیگویم برای آن است که درکت نمیکنم؛ بخدا زبانم بند آمده و کلمات یارای بیان آنچه میخواهم به تو بگویم را ندارند... درد تو درد من و حرف تو حرف من است این را در اینجا به تو میگویم و اگر میخوانی بدان که از سر صدق است و الاهی صفا... انسان آنان که دوست دارد را نمیتواند از یاد ببرد و وطن ما قلب آنهایی است که دوستمان میدارند این جمله ای است که شنیده ام و به تو میگویم به نظر میرسد اینگونه است ؛ و غربت آن است که تو از دوست داشتن و آنان که دوست میداری دور باشی؛ و ظلمت آن است که تو از دوست داشتن و آنانکه دوستشان میداری مایوس شوی... بخدا از من به دل نگیر و مرا ببخش. من برایت دعا میکنم و از تو میخواهم تو نیز برای من دعا کنی که من ایمان دارم به تاثیر این احساس ناب باشد از این میانه یکی کارگر شود... شاید این حرفها باعث شود که علت سکوت امروز مرا بفهمی... من هم به دستگیری تو امیدوارم... میدانی این حرفها در اصل فایده ای ندارد باید خودت دست به کار شوی... اما اینکه از من پرسیدی و ذهن مرا سخت به خود مشغول کرده است: من شایستگی این مشکلات را ندارم... من نمیفهمم منظور تو از این حرف چیست. مگر برای اصابت درد هم باید شایستگی لازم پیدا کرد؟ خوب فکر کن و اگر جوابی بود در خفا به من بگو. من هم فکر میکنم تو حرف قابل توجهی زده ای چون به گمانم این جمله تو معنا و مفهموم خاصی را ندارد؛ حداقل تو را آرام نخواهد کرد و این آشفتگی تو را حل نخواهد کرد؛ ببخشید اینقدر صریح میگویم؛ لازم نیست اینقدر فکر کنی که بخواهی حرف بزنی بلکه به حرفها و چیزهای خوب فکر کن تا آسوده باشی...باز به خاطر امروز معذرت میخواهم. شرمنده ام عزیز...درپناه خدا فعلا...

"" توانگران که به جنب سرای درویشند

مروت است که هر وقت به او بیندیشند/

تو ای توانگر حسن از غنای درویشان

خبر نداری اگر خسته اند و گر ریشند/ ( حاشیه از جناب سعدی : تو را نادیدن ما غم نباشد ؛ که در خیلت به از ما کم نباشد / من از دست تو در عالم نهم روی ؛ ولیکن چون تو در عالم نباشد ...)

تو را چه غم که یکی در غمت به جان آید

که دوستان تو چندان که میکشی بیشند/ ( حاشیه از خودم؛ بیتی از غزلی سه گانه که قبلا گفتم: منی که پیش روی چشم او از غصه میمردم ؛ کجا وقتی خورم بر جان خود سوگند می آید ...)

مرا به علت بیگانگی ز خویش مران

که دوستان وفادار بهتر از خویشند/

غلام همت رندان و پاکبازانم

که از محبت با دوست دشمن خویشند/

هر آینه لب شیرین جواب تلخ دهد

چنانکه صاحب نوشند ضارب نیشند/

تو عاشقان مسلم ندیده ای سعدی

که تیغ بر سر و سربنده وار در پیشند/

نه چون منند و نه مسکین حریص کوته دست

که ترک هر دوجهان گفته اند و درویشند/ ""