تو خود جهنّمی، از کدام جهنّم میترسی؟!
- ۰ نظر
- ۲۸ دی ۹۹ ، ۲۳:۰۰
ای آنکه در اندرون من خستهدل مدام زر زر میکنی، اندکی سر جات بتمرگ آقاجون خستهم کردی...
نمیدونم چطور این دوتا احساس رو با هم دارم: زندگی چقدر قشنگه، زندگی چقدر گهه!
نمیدانم از تاثیر هواست یا نه، به این درجه از بیحوصله بودن رسیدن واقعا شاهکاری است... به گمانم بیحوصلگی مرداب آرزوها و کشتارگاه توان آدمی است... نه حوصلهی ماندن داری نه تحرّک، نه خواندن نه شنیدن، نه گفتن و نه دم فروبستن و از همه مهمتر بی رغبتی به دیدن... کاملا هوشیاری ولی متحیّری، میفهمی ولی چیزی برای یافتن نمییابی... وضع بدی است، میخواهی تمام حقایق را بدون واسطه در وسط سینهات حس کنی و به سرانگشتت بگویی که بنویسد همهی آنچه نوشتنی است و بایست خواندنی ولی خب همان درد بیحوصلگی، معادل دیگر لالمانی، معادل دیگر حیرت، معادل دیگر خستگی، معادل دیگر عطش مفرط روح به دانستن، معادل دیگر عجز بدن به پاسخگویی به بیداری ۲۴ ساعته و کار بر روی چیزی که کار تو نیست... بیحوصلهگی معادل تباهی تمام خوبی یک انسان است، مانند دستگاه رایانهای که مدام error بدهد، مغزت نمیدانم دقیقا کجایت، سکّان فرماندهی دست کیست آخر، به من بگو که کی به کیست و چی به چیست، همان جایت همه جایت مدام پاسخ نامفهوم درجازدگی میدهد... اگر امانی هم میخواهید، از بیحوصلگی بخواهید که همانا آن چونان قلعهای است که دروازهی بزرگ روح انسان را پیشاپیش لشکر ددمنش غم سراسر باز میگذارد و شک نکنید آدمی که به خطر بیحوصلگی دچار شود، به پیشواز هر چه بر سرش میرود و خواهد رفت باید برود، مرد بیحوصله، مرد مرده است، زن بیحوصله، فرشتهای اسیر در دوزخ است... بیحوصلگی دقیقا از کجا میآید و چرا میآید معلوم نیست، گاه دیوار سستی است که به یک اشارت لبخند میریزد و گاه بنای آسمان است که ستونهای نامرئی استوار قامت فراز کرده است و ذرّهای تزلزل در صورت او مشاهده نمیشود... امان، خلاصه که امان...
خیلی سخت است اینکه بفهمی هیچکدام از رویاهایت نه این زمان که هیچ زمان تعبیری نداشتهاند... عمرت را به چه چیز فروختهای که سربلند باشی؟! عاقبت منزل ما وادی خاموشان نیست؟ چه کردهای پس؟ عملت چیست که فردوس برین میخواهی؟! از خواب برخیز که نه، از خواب برخاستهای، چندی است که چشم باز کردهای امّا چه سود که میدانی برخاستن کاری انقلابی نیست که اگر باشد همه چیز خراب خواهد شد؛ آرام و طمانینه سودی ندارد، جست و خیز کردن بینتیجه است، دیدن باعث گهگیجه میشود، ندیدن دل را کور میکند، انزوا وحشتزاست، اجتماع وهمآلود است... چشم دل باز کن که جان بینی! مگر به همین راحتی است، یک قدم دوقدم، حتّی یک کبوتر به ناچار از گنداب جوب کنار خیابان ارتزاق میکند، پروازت را به رخ چه کسی میکشی... لبخند بس است، اخم کن، با تمام توان اخم کن به آینه و تمام افق و سر در جیب فروکش که حاصلی ندارد غم روزگار گفتن به دیوار، کمی منقبض شو در بازوانت که محتاج آغوش هیچ بنیبشری نباشی، چشمانت را تر کن در سیاهی ظلمت خیال به کوزهی شکستهی آرزوها و نگذار قامت هیچ سروی واژگون در آن سایه بیندازد. از سایهها فرار کن تا صبح را دریابی، زیر خم هیچ منّتی نرو تا خیمهی زندگیات به طرفهالعینی به طوفان حوادث کمر نشکند... گشادگی بس است، قهر کن با باد، قهر کن با رود، قهر کن با سیب مانده بر سر شاخه، روی علفزار دراز بکش و نگذار قاصدک بازیگوشی گونهی نمناکت را پیدا کند... همه چیز را فراموش کن، بقچهی آرزوهایت را جمع کن و به دست ستاره بسپار تا به سفر بینهایت برود.. از خودت حریم نگیر، از خودت نترس، از خودت خجالت نکش، بگذار دست تقدیر تو را به هر تصویر که میخواهد بکشد، زیبا و زشت معنایی ندارد وقتی به استواری کوه باشی و جاودانگی انسان...
راحتطلب نباید بود، با دنیا نبایست سر جنگ داشت، از زندگی نمیتوان دلخور بود؛ دست سرنوشت کار خودش را میکند...
ای عالم بالا که انسان را در گیر و دار هوسهایش بازی میدهی، توان مقابله با آنها را نیز به سرپنجهاش بده... آنکه رخسار تو را رنگ گل و نسرین داد، صبر و آرام تواند به من مسکین داد؟! سوالی بخوانش، بحث در توانستن نیست، میلش هست، منظور از میل هوی و هوس نیست، آیا چنین قصدی داری؟!
آن شد اکنون که ز ابنای عوام اندیشم
محتسب نیز در این عیش نهانی دانست
دلبر آسایش ما مصلحت وقت ندید
ور نه از جانب ما دل نگرانی دانست
سنگ و گل را کند از یمن نظر لعل و عقیق
هر که قدر نفس باد یمانی دانست...
اونجا که بابک میگه: "زندگی کردم و هیچ چیزی نفهمیدم حیف حیف" یا اونجا که میگه: "این زندگی چیزی که من میخواستم نیست، این فاجعه دائم داره تکرار میشه" و یا اونجا که: "ما چه باشیم چه نباشیم زندگی ادامه داره" و هکذا، همونجا...
میخواهم تا صبح بنشینم برخلاف قاعده و به خودم فکر کنم، به آنچه کردهام، آنچه هستم و آنچه باید یا شاید باشم و خواهم شد... باید به خویشتن خویشم فکر کنم، بی تکلّف و دردسر.. میخواهم صبح امروزی که خواهد آمد، با چشمانی خوابآلود ولی جانی بیدار لباس رزم بپوشم و به تیرگی خیابان بزنم..