مصطفاشیسم

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

مصطفاشیسم

فرار معنا ندارد،
ما محکوم به زیستنیم...

بایگانی

۵ مطلب در بهمن ۱۴۰۰ ثبت شده است

 

 

 ذهنم متمرکز نیست. نسبت به آینده‌ هیچ ایده‌ی مشخّصی ندارم. خسته‌ام. آنقدر خسته‌ام که نگویم خسته‌ام. امید به آغاز هیچ چیز ندارم. فرصتی برای تحوّل و یا توانی برای خلق یک تحوّل در خودم نمی‌بینم. از لحاظ عاطفی و احساسی در حالت جالبی نیستم. سرخورده‌ام. نمیدانم به کدامین سو فرار کنم و از دست چی و چه کسی به چه چیزی یا چه کسی پناه ببرم! آفاق را تیره و انسانها را ترسیده می‌بینم و جز اینکه به خوشی‌ها و حواس‌پرتی‌های کوچک چنگ بزنم کاری بلد نیستم! نه جایی برای خلوت، نه زمانی برای سکون و نه هوایی برای تنفّس جدید در دسترسم است. واقعا ترجیح میدهم بمیرم تا روزهای بیشتری را چوبخط بزنم! اگر ترس از مرگ نداشتم شاید اوضاع به گونه‌ای دیگر بود! از واژه‌ی دوستی، عشق، شعر و آرمان و کلماتی از این قبیل دل خوشی ندارم و اگر بعضا دم از این‌ها میزنم به سبب آن است که چیز دیگری برای خماری و تمدّد اعصاب در این زندگی شلوغ و پلوغ و بی‌خیر در دست و بالم پیدا نمی‌شود! با اینحال از غرزدن متنفرّم، از آیه‌ی یاس خواندن بدم می‌آید، از اینکه شرم به کسی برسد گریزانم و از اینکه گاه باید نیازهای بدیهی و اوّلیّه و طبیعی‌مان را گدایی کنیم ناراحت و دلزده‌ام! و و و که فعلا چشم می‌پوشم از گفتن‌شان و هر چند نوشتن نیازم است و راه مفرّم ولی ترجیح مید‌هم چندوقتی در سکوت خبری بگذرانم و در اینجا چیزی ننویسم و تحمّلم را بالا ببرم و رازداری و کتمان سر را در خودم تقویت کنم تا شاید اوضاع کمی روبه‌راه شود و از بعضی بزنگاه‌ها و گردنه‌ها بالاخره به سلامت بگذرم و کمی با آنچه خارج از قدرت اختیارم است کنار بیایم و با بعضی از جنبه‌های تاریک زندگی‌ام اخت شوم و سایه را بر نور تسرّی ندهم!.. بگذرم که دلسوز نمی‌بینم و هم‌صحبت و همدل نمی‌یابم و با کمال بدبختی با این حال قمر در عقرب از عالم و آدم شرمسارم که از عهد‌ه‌ی کاری و تحمّل باری برنمی‌آیم که زهی خفّت از این احساس بیهوده و زهی بدبختی و بدعاقبتی از این به گل نشستگی بینهایت...! فعلا تنها راه بقای خودم را و ادامه‌دادنم را در تمسّک به هنر و تنها راه قوّت قلب مصنوعی را در اندک ایمانی که به واژه‌ انسانیّت و حقیقتی به نام عرفان دارم می‌بینم.!. به وسعت ازل و ابد تنهایم، با این وجود خدا مرا می‌بیند!...

 

 

 

 

 

 

 

یعنی ... به تک تک هفته‌هایی که اینطوری الکی تموم میشه و شد و رفت پی کارش.. جمعه‌های یبس مسخره.. چه فرقی میکنه دیگه، مزه مزه بکن حرف رو تو ذهنت که بگی یا نه، بزنی یا نه، بنویسی یا نه که چی... این زندگی ریده و در عین حال چیزی برای ما نریده... من دیگه حوصله این روز و شب کردنا رو ندارم، من بعد تو پادگانم اینطور نیستم که آسته برو آسته بیا کار به کسی نداشته باشم مودب باش و فلان، کسی حرف بزنه میزنم تو پرش، بی تعارف دیگه حرف میزنم، ریدم به احتیاطات، ریدم به توجّه کردنای الکی به این و اون، به من چه این و اون چه مرگشونه، خشن میشم...

 

 

دلم شکسته، من دیگه واقعا دلم شکسته...

 

در راهی که میروم کسی همراهم نیست! 

مرد این را در دلش به خودش گفت و سر کاپشنش رو به دخل گردنش کشید، کلاهش را صاف کرد و قدم‌هایش را با احتیاط بیشتری بر زمین یخزده گذاشت! هیچکس همراه آدم نیست، هیچکس نیست که از اوّل تو را همراهی کند و یا تا آخر بتواند حتّی همراهی کند! پس چه فایده، اگر کسی میرود و میخواهد برود را ملتمسانه بخواهبم نگه داریم، وقتی کسی دیگر یادی از ما نمیکند را یاد کنیم بلکه عهد دوستی فراموش نکند و کسی را که دیگر ما را دوست ندارد را بخواهیم که ما را دوست بدارد! دنیا جای عجیبی است، کسی را از ته دل دوست میداری و او چندان التفاتی به تو نمیکند و میگذارد میرود، تو می‌مانی و تلاش میکنی جای خالی او را پر کنی بی‌آنکه گرفتار کسی دیگر شوی و به هزار الحاح دلت را منکوب میکنی و دست قیود احساس را از دل می‌بری و به سمت عزلت و دلسردی می‌روی و خسته میشوی و از زندگی و زمانه و این و آن بدت می‌آید و درمانده میشوی و در آخر باز به نشانه‌ای می‌فهمی کسی را دوست داری که رفته است! این چه حجم مسخره‌ی لوسی است، چرا تعقّل کمکی نمیکند حال آنکه تا پیش از آن خوب رجز میخواند و گنده گویی میکرد؟ درمانده و زانو به بغل می‌نشینی و می‌فهمی که فقط سکوت، فقط سکوت تنها رسالت ما آدمیان است، دستور خودش از در و دیوار تکرار میشود، باید تنها دید چون رنگ به رنگ صحنه‌ها می‌آید و می‌رود و آنچه می‌ماند پس مانده است، اختیار تو تنها در سکوت یا بلواست، شنیدن یا نشیدن است، دیدن یا خوب دیدن است!... ولی اصولا در این دنیا چیز شاخصی برای دل‌بستن هست؟!..

 

 

 

 

اگر میتونستم پیامی به دستت برسونم بهت میگفتم: بی‌انصاف! تو هر کاری هم با من میکنی و بکنی من باز هم دوستت دارم و نمیدونم چرا! پس لااقل باهام مهربون باش!...