ذهنم متمرکز نیست. نسبت به آینده هیچ ایدهی مشخّصی ندارم. خستهام. آنقدر خستهام که نگویم خستهام. امید به آغاز هیچ چیز ندارم. فرصتی برای تحوّل و یا توانی برای خلق یک تحوّل در خودم نمیبینم. از لحاظ عاطفی و احساسی در حالت جالبی نیستم. سرخوردهام. نمیدانم به کدامین سو فرار کنم و از دست چی و چه کسی به چه چیزی یا چه کسی پناه ببرم! آفاق را تیره و انسانها را ترسیده میبینم و جز اینکه به خوشیها و حواسپرتیهای کوچک چنگ بزنم کاری بلد نیستم! نه جایی برای خلوت، نه زمانی برای سکون و نه هوایی برای تنفّس جدید در دسترسم است. واقعا ترجیح میدهم بمیرم تا روزهای بیشتری را چوبخط بزنم! اگر ترس از مرگ نداشتم شاید اوضاع به گونهای دیگر بود! از واژهی دوستی، عشق، شعر و آرمان و کلماتی از این قبیل دل خوشی ندارم و اگر بعضا دم از اینها میزنم به سبب آن است که چیز دیگری برای خماری و تمدّد اعصاب در این زندگی شلوغ و پلوغ و بیخیر در دست و بالم پیدا نمیشود! با اینحال از غرزدن متنفرّم، از آیهی یاس خواندن بدم میآید، از اینکه شرم به کسی برسد گریزانم و از اینکه گاه باید نیازهای بدیهی و اوّلیّه و طبیعیمان را گدایی کنیم ناراحت و دلزدهام! و و و که فعلا چشم میپوشم از گفتنشان و هر چند نوشتن نیازم است و راه مفرّم ولی ترجیح میدهم چندوقتی در سکوت خبری بگذرانم و در اینجا چیزی ننویسم و تحمّلم را بالا ببرم و رازداری و کتمان سر را در خودم تقویت کنم تا شاید اوضاع کمی روبهراه شود و از بعضی بزنگاهها و گردنهها بالاخره به سلامت بگذرم و کمی با آنچه خارج از قدرت اختیارم است کنار بیایم و با بعضی از جنبههای تاریک زندگیام اخت شوم و سایه را بر نور تسرّی ندهم!.. بگذرم که دلسوز نمیبینم و همصحبت و همدل نمییابم و با کمال بدبختی با این حال قمر در عقرب از عالم و آدم شرمسارم که از عهدهی کاری و تحمّل باری برنمیآیم که زهی خفّت از این احساس بیهوده و زهی بدبختی و بدعاقبتی از این به گل نشستگی بینهایت...! فعلا تنها راه بقای خودم را و ادامهدادنم را در تمسّک به هنر و تنها راه قوّت قلب مصنوعی را در اندک ایمانی که به واژه انسانیّت و حقیقتی به نام عرفان دارم میبینم.!. به وسعت ازل و ابد تنهایم، با این وجود خدا مرا میبیند!...
- ۰ نظر
- ۰۷ بهمن ۰۰ ، ۲۳:۰۰