مصطفاشیسم

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

مصطفاشیسم

فرار معنا ندارد،
ما محکوم به زیستنیم...

بایگانی

۷۶ مطلب در تیر ۱۳۹۹ ثبت شده است

 

 

 این چه دنیایی است که یکنفر که معدن حلم و محبّت باشد و به یک نگاه و صفای دمش غبار و تیرگی را از خاطر انسان بزداید نیست.. برای منی که دست و پا بسته‌ام و متوقّف در ظاهر امر، ختم و چهله و هزار هزار ذکر زیر لب پروراندن تنها دوای موقّت است.. راه دشوار است، بلی، دست کوتاه است، بلی، دل زار است، بلی، خب چه کنم چه کنیم، اینطور که نمی‌شود.. یعنی ده‌ثانیه، یک ثانیه، یک لحظه، یک طرفه نگاه نیست که اینگونه مسیحایی کند؟! خب همه چیز از خداست، ما هم که معترف به نقص و کوتاهی‌مان و نیز مشتاق و مایل بر اصلاح و درست شدن، کسی نیست دستی به یاری دراز کند و بازوی ما بگیرد و ما به زمین نشستگان را بلند کند از این غم و فلاکت خواستن و نتوانستن و حیرت و سردرگمی؟!.. لیاقت نداری آقا! همیشه به همین نقطه می‌رسم و همین را به خودم می‌گویم و مغزم و قلبم قفل می‌شود. خودت خب کاری کن! عاورین! اگر مساله این بود که خودم که خودم هم می‌دانم خودم، لازم نبود به این همه فلسفه‌چینی، مساله روشن شدن راه و شروع است وگرنه که.. به مولا که اگر کسی بفهمد و برایش مهم باشد و کاری از دستش بربیاید و کاری بکند... متوقّفیم آقا به داد ما برس! در راه مانده‌ایم به فریاد ما برس! مهجور مانده‌ایم غمزده‌ایم شکسته‌ایم، به یاری ما برس! به فریاد ما برس، به داد ما برس!..

 

 

 هی زندگی هی زندگی هی زندگی... 

 

 

 در حسرت دوکلمه بیشتر با تو حرف زدن می‌مانم، تا همیشه...

 

 

 انی رایت دهرا من هجرک القیامه... این یک دو دم که مهلت دیدار ممکن است، دریاب کار ما که نه پیداست کار عمر.. کاش تو هم مشتاق دیدار من بودی و من چقدر ناچیز و بی‌چیزم که نمی‌خواهی‌ام و نه آنکه نخواهی ببینی‌ام.. روز و شب به حال خودم افسوس میخورم و در چاره‌ی کار خودم حیرانم... عمری که گذشت و جوانی‌ای که گذشت و خواهد گذشت، افسوس و صدهزاربارافسوس از این عمر بی‌برکت و جان بی‌بهره.. نه از حال تو آگاهم نه از حال تو آگاهم و نه اینکه کجایی.. از حال من آگاهی؟ نه نمیخواهی.. افسوس بر گذشته‌ی تهی، بر خاطره‌هایی که نساختیم، بر خاطره‌هایی که نساختم، بر انتظار بیفایده و بی‌معنی، بر تلاقی دونگاه که بریده شد و بریده بریده کرد نفس‌هایم را که برید قلب و روحم را و مرا میراند... افسوس بر از کنار هم گذاشتن‌ها، افسوس بر لحظاتی که تسخر زد بر تمام هستی‌ام، افسوس بر جدا شدن‌ها، بر صورتهای یخ‌زده، از ترس برای محبّت، از فقدان همه چیز، فقدان عشقی که میتوانست مسیحایی کند نه آنکه همه چیز را تا قطره آخر به یغما برد که تمام قلبم را به تحلیل برد که بگویم اصلا عشق چیست، این زندگی چیست، این دیدارها و درکنار هم بودن‌ها چیست، چقدر بی‌ارزش است این دنیا... افسوس بر بیست و چندسال ضربدر ابعاد تمام آنچه که می‌توانست باشد و آنچه که هست و آنچه دیگر نیست... افسوس بر آینده‌ای که از گذشته‌اش مایوس است، از اکنون که محزون از نگاه گذشته است، از اینکه دیگر نمیخواهد اگر من نیز بخواهم دیگر خاطره‌هایی که هیچ زمان نبوده‌اند به رویا نیز نمی‌آیند... افسوس بر جانی که اسیر غم است و راه رهایی نمی‌داند، جانی که محکوم به شکست است که خسته است و جز نگاه بی‌اهمیّت پنداشتن از عقربه‌ها چیزی کسی به دنبالش نمی‌آید.. ما محکوم به فراموشی هستیم به شکست به فنا، چه هستم بنده چه هستم جز هیچی که هیچ است و هیچ است و هیچ است و هیچ... افسوس بر همه چیز، بر منطقی که با خیال یکی شده بود، بر دغدغه‌هایی که هم‌آغوش آرمان بودند و آینده‌ای که به روشنی می‌درخشید و می‌درخشاند لبخندی محو بر صورت خاطر خاطره‌ها را... مشخّص است که خسته‌ام ولی دلمرده نیستم، معلوم است مرده‌ام ولی زنده نیستم، چون مرده‌ام زنده نیستم و چون زنده‌ام هزاربار خواهم مرد... نمی‌شود، میشود، نمی‌شود.. افسوس بر جانی که باید امید داشته باشد و هم‌چنان بدود امّا برای چه، نمیداند...

 

 

 شاید از نظر دنیایی ضعیفم، در کار دنیا و ساختن دنیایم مانده‌ام، منی که اینگونه‌ام دقیقا قرار است به کجا برسم؟ عرضه‌ام توانم تا همین پلّه‌ی اوّل نتوانستن مانده‌ است؟! ویترین آقا، ویترین نداری، ویترینت درست نیست، جاذبه نداری، چیزی که در درون مانده است چه جای دیدن چشم‌های سطحی‌نگر، عجبا، چه باید کرد پس؟! به جایی نخواهی رسید و اگر فکر کنی به جایی باید برسی پس بدان هیچوقت به جایی نخواهی رسید، قطعا و یقینا...

 

 

 کلا دیگه نمیدونم‌ چی باید بگم، چی بنویسم، همین.

 

فرصت گفتنو از خودت نگیر..

 

 نمی‌دانم تا کی قرار است چوب چیزی را بخورم که تقصیر من نبود، نقص از من بود آری ولی تقصیرش نه...

 

 

زندگی یک سراب بود، همه چیزش...

 

 

 غرض رنجیدن ما بود از دنیا که حاصل شد... گور بابای دنیا (دنیاخانوم نه :)  و مافیها..

 

چون غنچه با دل تنگ...

 طعم تلخ بی‌محلّی دیدن از کسی که دوستش داری تا ابد در کامت خواهد ماند... آنوقت چه احمقی زهره‌ی این را دارد که بگوید عاشق شو ار نه روزی...، مزخرف است.. در تک تک انسانهایی که خواهی دید آن تصویر به اندازه‌ی قرابتش با حال تو به صورت کاملا روشن زنده می‌شود..