مصطفاشیسم

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

مصطفاشیسم

فرار معنا ندارد،
ما محکوم به زیستنیم...

بایگانی

۳۶ مطلب در مهر ۱۳۹۹ ثبت شده است

 

 

 و کسی چه میداند وقتی رشحه‌ی نگاه شمع به پر پروانه میگیرد، چه شوری چه شوقی چه سوزی چه دردی چه لذّتی در سویدای خیال پروانه میدود.. آه از پروانه...

 

تصنیف به یاد عارف؛ استاد شادروان محمدرضا شجریان

 

 

 از سردرد دارم میمیرم و وقتی اینطور میشم جدا از شروع همزمان چشم‌درد عجزم رو به معنای واقعی میبینم نه اینکه این و اون چون تازه فکری شدنم شروع میشه و همینجور سردردم بیشتر میشه و گر میگیره...

 

 

به دوسه تا بازیگر جدید برخوردم چندوقتیه و بازیهاشون رو دقت کردم که خوشم اومده ازشون؛ من کلا یجوری فیلما رو نگاه میکنم انگار میخوام سرمشق بگیرم و یاد بگیرم بازیگری رو و احیانا فردا جلوی دوربین برم... یکی‌اش این استیو کرل، بازیگر خوب و دوست‌داشتنی‌ای به نظرم اومد، عجیب که تا حالا نمیشناختمش...

 

 

 رباب و چنگ به بانگ بلند می‌گویند، که گوش هوش به پیغام اهل راز کنید/ به جان دوست که غم پرده بر شما ندرد، گر اعتماد بر الطاف کارساز کنید... گر اعتماد بر الطاف کارساز کنید... الطاف حق، همین...

 

آتش جاودان، همایون شجریان

 

 

 تا وقتی نیاز، اشتیاق در انسان نروییده باشد، آسودگی است و فراغ بال و سلامت خیال و خاطری خوش، امّا اگر گرفتار آمدی در چیزی، دیگر سخت است رهایی و حال رهایی یک مساله است، قبولاندن این نکته که دیگر اشتیاقی نباید باشد، انکار نیاز نشدنی می‌نماید. انگار که بخواهی روی دهنه‌ی چشمه‌ای سنگ بگذاری به خیال آنکه خفه شود ولی نمیشود، از جایی دیگر نفوذ میکند و دوباره بیرون میزند و به راهش ادامه می‌دهد.. این شکل باادبانه و هنری مطلب بود که گفتم، شکل کثیفی هم قصّه میتواند داشته باشد و منظری کاملا متفاوت و عادّی‌تر که البتّه در دنیای امروز چیز بد و غیر قابل قبولی نیست و اصولا اصالت را آن میگیرند به نوعی _هرچند هم کتمانش کنند که نمیکنند_ که صد البتّه مقصود من و مطمح نظر من نیست.. احساس نیاز تو به یک انسان همین است؛ به آستانه‌ی مرگ ابدی یا زایش نو خوش آمدی. مرگ اگر همیشه در فراق بمانی که نه تنها فراق یکنفر که جدایی از همه چیز و زایش جدید اگر به وصال برسی یا به نوعی خودت را از فراق نجات دهی، فراق از یکنفر تنها نه، از همه چیز... فهمش ساده است ولی زندگی در ذات خود پیچیده است و انسان که اگر عنان یکچیزش در دست خودش باشد، نود و نه چیز هنوز وجود دارد که راست و چپ بپیچدش و در آن بپیچد (و انگولکش کند). آر یو آندرستند بیب؟!...

 

 

برگشتم به حافظ گفتم که عزیز من! دلگیرم و خسته، ناراحتم و دلتنگ، سرگشته‌ام و حیران، این آخرین تفال من به توست، به گمانم باید مدّتی مفارقت بین ما باشد، یک جدایی خودخواسته، دیگر چشم در چشمت نکنم بلکه تو نیز از شرّ من آسوده شوی و نفس راحتی بکشی... اشک در چشمانش حلقه زده، گوشه‌ای بغ کرده و کز کرده برگشته به من میگه: یاری اندر کس نمی‌بینیم یاران را چه شد، دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد، کس نمی‌گوید که یاری داشت حقّ دوستی، حق شناسان را چه حال افتاد یاران را چه شد الخ، من به این مرد چی بگم آخه؟ آتش زدی بر جان من ای حافظ شیرین سخن، آخه من چی بگم به تو، چه کنم با تو و تنهایی‌هات مرد...

 

 

 خسته شدم از این حصر خودساخته، از این زندان ملال‌آور... لحظات استیصال خیلی سخت میگذرد، گاهی کلماتی که سرخوشند را میخوری چون نمیخواهی هرچیزی را به هر قیمتی بگویی تا کار به جاهای باریک گفتن دیگر چیزها نکشد ولی زمانی که نباید بیطاقت میشوی و از خود بیخود که چاره‌ای جز نوشتن و گفتن نیست و اصلا چه میشود و چه میتوان کرد که کلمات حناق بگیرند و آنچه که باید تا همیشه بیرون بیاید و شرش کنده شود؟ یاد شعر منزوی عزیز می‌افتم: خرق عادت کردم امّا بر علیه خویشتن، تا به گرد گردنم پیچد عصایم مار شد...

 

 

 به مو گفتی صبوری کن صبوری، صبوری طرفه خاکی بر سرم کرد... این رو که شجریان میخونه چقدر واقعیه، لامصب اصل جنسه، سوزی که داره ناله‌ای که میزنه آهی که داره وایی که داره، وای وای.. چقدر این مرد احساس صداش نابه، واقعیه...

 

 

 یک سوالی که به نظرم مهمّه هر چند جوابش راحت و یک خطّی نباشه، اینه که دلخوشی اصلی هر کس برای ادامه زندگی چیه؟! از خودتون برسید و ببینید چی به ذهنتون میاد.. به نوعی اون موتور محرّکه یا اون منبع الهامی که ازش برای ادامه دادن انرژی میگیرید... سوالم رو یجور دیگه هم میتونم بپرسم، به زندگی ادامه میدید که دقیقا چی بشه؟! در این زندگی چه چیزی چه عنصری هست که شما رو به خودش جذب میکنه، نه تنها خود زیستن که ورای زیستن هم میتونه باشه.. تو رو خدا نگید زندگی کردن همین یه بار است و این فرصته و باید استفاده کنیم و فکر کن شما رو به تماشای یه فیلم خوب دعوت کرده‌اند، شما نمیبینید؟! چاره‌ای نیست جز بودن و دیدن و لذّت بردن، اینا به نظرم آبدوغ خیاریه، رهزن عقله، مقصود من از پرسش چیزی فراتر از این حرفای سبک و سطحی بیشتر انسانهای الکی خوش باش یا از یه چیزی فرار کن لاقید و بی‌معناست... به هر حال قصد توهین ندارم، ولی گاهی فکر کردن به بعضی چیزا خوبه، شاید باعث بشه انسان به یه سری چیزهای مهم در درونش فکر کنه و توجّه کنه و یه تجدید قوا صورت بده برای ادامه و جلوی هدررفت انرژی‌اش رو بگیره که کجا پرت داره حواسمون و حالمون... به هر حال..

 

 

 بحث آل پاچینو بود، گفتم که آل پاچینو از کسانی است که به نظرم یه دور دیگه باید جوان بشه و هم چنان بازی کنه، اون هم با کسب تجربه‌ای که تا بحال کرده... بعضیا حیفه بمیرن، جامعه بشری بهشون نیاز داره.. من که شخصا به هیچ اجنبی اونطور که به آل نظر دارم نظر ندارم، میبینم بازی‌اش رو بی اغراق میگم، به وجد میام، حالم خوب میشه.. و اگر روزی رخت از این عالم خاکی بخواد بربندد و برود که عمرش بلند باد و هم چنین اتفاقی حالا حالاها نیفته، قسمتی از قلب من هم خواهد مرد... بماند و همچنان بازی کردنش رو من و ما ببینیم... آل یکی از نمادهای بشری و زمینی است برای من که من به شدّت دلبسته‌اش هستم... باز هم شد درباره‌اش مینویسم و از آنچه با روح و روان آدمی میکند...