همه این شبکههای اجتماعی رو پاک میکنم... حتی شاید این وبلاگ هم پاک... درد دارد ولی برای من که دردمندم وجود اینها هم چیزی رو عوض نمیکند... میروم در خلوتم و فراموششدن را آغاز میکنم... برای من که بیخبرم، اطمینان و یقین به اینکه بیخبر هستم و بیخبر هم خواهم بود شاید تسکینی باشد... تنها ترسم این است که به چیزهایی پشت پا بزنم که دیگر چیزی از من نماند و آنوقت با مصطفایی روبرو بشوم که برایم به شدت غریبه است؛ وضعیت وحشتناکی است، خدا به دادم برسد، به داد همه ما برسد.. چقدر این زندگی.. پیش از این فکر میکردم اما به وضوح امروز میبینم که چقدر در کمال مسخره بودن وحشتناک است.. هیچ چیز به دستهایم نیست و چیزی قوت قلبم نیست، انگار برای همیشه اینچنین همه چیز سرد و خاکستری بوده است... بالاخره آفرینش چندمهرهی سوخته هم میخواهد، بیاعتنا از کنار سیاهی عبور میکند نور...
- ۱ نظر
- ۲۷ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۶:۰۰