مصطفاشیسم

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

مصطفاشیسم

فرار معنا ندارد،
ما محکوم به زیستنیم...

بایگانی

۶ مطلب در تیر ۱۳۹۸ ثبت شده است

ایکاش کسی واقعا بود.. ایکاش کسی واقعی بود.. ایکاش راهی برای حل این درد بود.. ایکاش حال و وضع اینگونه نبود.. ایکاش کسی برای درددل بود.. ایکاش این کابوس بود.. ایکاش پس از این بیداری بود.. ایکاش حرفم را میشنید.. ایکاش این دم‌بستن آغاز آواز بود.. ایکاش این فروبستن آغاز پرواز بود... ایکاش مرا میدید.. ایکاش میدانستم چه باید کرد، چه باید گفت.. ایکاش کسی برای درددل بود.. ایکاش این درد چیز کوچکی بود.. ایکاش این هوا فضای کوچکی بود.. ایکاش آنروی سکه خوشی هم لحظه‌ای رخ نشان میداد.. ایکاش میشد دست شست.‌ ایکاش میشد از چشم مردم فراری شد.. ایکاش میشد کسی را نشناخت، کسی را ندید، گم شد.. ایکاش میشد دوست نداشت، بی‌اعتنا نبود و نفرت نورزید.. ایکاش صدای من میان همهمه گم نمیشد.. ایکاش چیزی مرا در چشم تو خراب نمیکرد.. ایکاش بدبینی نبود، فکر بد نبود، حسادت نبود.. ایکاش قلب شیشه‌ای من نمایانتر زلالی را نشان میداد.. ایکاش صبر حریف درد بود، سکوت هم‌آورد بغض بود، عقل همدل با دل بود.. ایکاش اینگونه نبود، اینگونه نبود، اینگونه نمیشد.. میشود ساعت بهتری در انتظار من باشد؟ عقربه‌ها در خط سبز لبخند بایستند؟! آیا میشود من هم نصیب و بهره‌ای هرچند کوتاه داشته باشم؟ مگر چه میشود؟ مگر چه اتفاقی می‌افتد؟ چرا چیزهایی که میتواند به این راحتی حل شود اینگونه گره در گره میخورد؟ چرا برای یک لحظه زندگی به حالت عادی برنمیگردد؟ چگونه اینگونه پرتوان از توان میکاهد؟ آسمانی نیست، ابری نیست؟ چرا پرده در پرده، چرا چشم من فقط لیاقت دیدن روی ماه را ندارد؟ چرا دیگران راحتند، چرا دیگران فارغند؟ من از این زندگی چیزی نمیخواستم که امروز برای احساسی که میدانم پاک است اینگونه احساس فشردگی و دلتنگی کنم.. من چه کنم؟ عادی باشم؟ فراموش کنم؟ مثل همه این مردمان که که نگاهی به قبای ژنده خود می‌اندازند و عبور میکنند؟ چه چیز جعلی‌ای میتواند حقیقتی تا به این اندازه روشن و شفاف را بپوشاند؟... خدایا! خسته‌ام، نه از انتظار، نه از انتظار داشتن، نه از دوست داشتن، نه از بیکسی، نه از بی‌اعتنایی، نه از این سکوت و بیخبری، نه از این حیرت، نه از این بلوای مردمان، خسته‌ام چون خسته‌ام، چون چون، نمیدانم.... بادی عطری از موی یار نمی‌آورد، بلبلی خطی از رمز نمیخواند، اصلا خسته‌ام از این شاعرانه‌ها، زندگی را در خیال خلاصه کردن، به سمت خیال فرار کردن، نه من واقعی‌ام، احساس من واقعی است، انکار نباید کرد.. من سکوت بکنم چه میشود؟ من اصرار بکنم چه میشود؟ من بگذرم چه میشود؟ من خودم را انکار بکنم چه میشود؟ من خودم را باید انکار کنم.. نمیدانم، شاید باید همینکار را کنم... سرم را دیگر بلند نخواهم کرد، محبتم را نثار نخواهم کرد، اگر زمستان که زمستان، اگر بهار که بهار، من دیگر چیزی را طلب نمیکنم، در جستجوی چیزی نخواهم بود، خودم را گم میکنم، خودم را نخواهم یافت، خودم را هیچ میگیرم، کسی را نمیبینم، خودم را فراموش میکنم، دیگر اراده بر تکاپو نخواهم کرد، آرام میگیرم، ناحق است محکوم است منم، من میخواهم ولی نمی‌سنجم، دیگر هر چه آمد آمد با رویا نمی‌سنجم.. زندگی راحت بود، زندگی راحت است، زندگی کسی در این باره در مخاطره نیست، چون مساله مساله من است.. خودم را محق ندانستم و نمیدانم، انکار نمیکنم نه که دلتنگم که ناراحتم که سرگشته‌ام که دلتنگم که دلتنگم .. نخواستم از من به کسی صدمه‌ای برسد، نخواستم کام کسی را تلخ کنم، از خوبی زیاد از احتیاط زیاد از شیرینی زیاد چه کامها که تلخ نمیشود.. دیگران خوبند، شاید این منم که بدم، اصلا چه اهمیتی دارد، من که ناراحت نیستم، من حالم خوب است، من راضی‌ام، من راضی‌ام از هر چه که به سرم می‌آید، به سر قلبم، اما نمیگذارم هرچیزی به ساحت فکرم پا بگذارد، به حیاط خیالم قدم بگذارد، حواسم جمع است.. زندگی راحت است، باید خوش بود، باید الکی خوش بود، شاید باید جور دیگر حواس‌پرت بود، حواس را پرت کرد، چرا اینگونه شد؟ چرا اینگونه بود چرا اینگونه هست درست است ولی این عبارات در قاموس دلتنگی است، من نباید دلتنگ باشم، باید باور کنم که هست که هست و من هستم و من هستم و من هم هستم ولی چقدر هست‌ها متفاوتند؟ من از این بیهوده هستن خسته‌ام... چیز مهمی نیست، سخت نگیر، درست میشود، اما نمیدانم چه چیزی درست میشود وقتی همه چیز رو به ویرانی داشته باشد، امید به درست شدن و ساخته شدن چه معنایی دارد.. خدا میخواست، شاید، بنده خدا میخواست، شاید، تو میخواستی، نه، پس چرا نکردی؟ هر چه درست می‌آمد را سنجیدم و عمل کردم اما سرنخ بعضی چیزها دست آدم نیست، اینکه ابری تیره به سرت ببارد یا سپید دست تو نیست، شاید باشد ولی اینکه خیس بشوی یا نه، اینکه زیر باران بمانی یا نه، شاید دست تو باشد اما وقتی سرنوشت تو باران است بگذار ببارد، بگذار سیاه و سپید ببارد بر سرت.. من از این حرفها به تنگ آمده‌ام، از این قلمبه سلمبه گفتنها و هیچ سفتن‌ها، حرف دوکلمه بیش نیست، دوستش دارم، دوستم ندارد، میخواهم اندکی باشم، او میخواهد نباشم، میخواهم کاری بکنم، اما فایده‌ای ندارد، میخواهم حرفی بزنم، اما نمیشنود، میخواهم به گونه‌ای به کسی بفهمانم که ماجرا چیست، همه با دیده تردید در من مینگرند.. میخواهم از خودم بیرون بیایم ولی با اینحال چگونه بیرون بیایم؟ من خواسته‌ام یا خدا خواسته است؟ نمیدانم.. ایکاش چیزی نمیگفتم، ایکاش هماندم که دل دادم میمردم، نمیخواهم مثل عاشقهای مفلس زندگی کنم، یا باید بمیرم یا از سنگ سختتر شوم، من مرگ را به سختی و سردی ترجیح میدهم.. تو چه چیز را ترجیح میدهی؟ عزیز من! زندگی‌ات را بکن، یک ذره آب در دلت مبادا تکان بخورد، به خدایی خدا راضی نیستم اندکی به خاطر من خودت را برنجی، از بودن من هم دلگیر نباش، من هم یک نفر هستم مانند تمام کسانی که هستند، بودن من به اختیار خود من نبوده است، اگر میشد نمی‌بودم اما نمیشود، جز سلام و سلامتی از من به تو چیزی نرسد، اگر اندکی فراموش نمیکنی فراموش کن، برایت مهم نباشد اما، انکار نمیکنم که در دلم کسی هنوز میگوید ایکاش بود، به حرف دل من گوش نده، من تنها عاشقت هستم، من فقط میخواهم برایت بمیرم، اینکه چیز مهمی نیست، عشق و جان‌نثاری که امر مهمی نیست البته برای کتابها خوب است، شاید خود تو هم بخوانی گاه و لذت ببری، آنچه مهم است زندگی است، زندگی‌ای که این زندگی به ما می‌آموزد، ما ناگزیریم در این خاک که اینگونه زندگی کنیم انگار، اما اگر خواستی حالم را بپرسی از خودم بپرس، کتاب شعر را باز نکن، برای زنده سلام بفرست، بر سر قبر مرده خرما و فاتحه هدیه نکن، جز صفا نمیخواهیم، تو هم همینطور هستی من میدانم، تو هم جز صفا و خوبی نمیخواهی... عزیز من! من به قربان ظاهر و باطنت، اگر یک دقیقه در شبانه‌روز اضافه آوردی بدان که یکنفر در آنسوی تبعید زیستن دارد به زیستن بی تو خودش را عادت میدهد، بله، جالب است، همانکسی که یک دقیقه تو را آنگونه که باید نداشته است، کسی که تو را خواسته اما نداشته است، جرات کن و برایش دعا کن، جرات کن و به سلامش پاسخ بده، نه نه نه نمیخواهد زحمت بدهد، همان کسی که رهایت نمیکند را رها کن، اصلن چه ارزشی دارد این زندگی، این سرای اشتباهی... دعا کن بمیرد، چون تجربه کرده عشق تو را، دعا کن بمیرد که پس از این خلوص هر چه آید تظاهر است و فریب، تقلا برای زیستن برای من امر ارزشمندی نیست، چرا هست ولی آنگونه نه که چشم بر هر چیزی بتوان بست.. نمیدانم، ایکاش میشد فهمید که چه میشود، چه چیز در انتظار ماست، ایکاش همانطور که ساده گرفتی احساس مرا، بودن مرا هم ساده میگرفتی، نه نه بخدا یک ذره فکر نکن که من چیزی میگویم که تو ندانی، بد به دلت راه نده، من همان لبخند ساده‌ای هستم که به رویت گشوده شد، من چیزی نمیگویم، همه اینها را که تکذیب میکنم، من فقط لبخندم برای تو، اگر دوست نداری پنجره را ببند، اما مرا نادیده نگیر... ایکاش میشد عادی بود، مثل همه این مردمان، ایکاش ساده بود، میشود؟! من چه میگویم خدا؟! تنها چند کلمه برای اینکه اندکی خاطرم آسوده شود از اینکه... ایکاش اینها را نمیگفتم، چیزهای قشنگ وقتی به کلمه ظاهر میشوند کم‌کم از قشنگی‌شان کاسته میشود و عاقبت رنگ میبازد سرخی رخشان.. ایکاش از اول در اینجا نمی‌نوشتم.. ایکاش بودی... مرا ببخش..

درد ما را نیست درمان الغیاث... کاش میشد با کسی درددل کنم، اما چه فایده...

اگر سربازی با این شکل و اون هم به صورت اجباری ظلم به پسرها نیست پس چیه؟!...

فهمیدن آیا چیزی سوای تجربه است؟!

یک سال...

یک دلگرمی کوچک حتی... میتوانست کار بزرگی کند..