مصطفاشیسم

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

مصطفاشیسم

فرار معنا ندارد،
ما محکوم به زیستنیم...

بایگانی

۱۵ مطلب در اسفند ۱۳۹۷ ثبت شده است

خوابم می‌آید اما خوابم نمیبره... تا کی این وضع ادامه پیدا خواهد کرد.. تا کی کلمات زنده به گور خواهند شد. پس مبعث چه زمانی است؟! اعجاز کجاست؟.. خسته شده‌ام، چه باید کرد... آهنگی حماسی از یک آهنگساز معروف را گوش میدهم، اسمش کمی عجیب و غریب است، احتمالا برای اروپای شرقی است، آهنگ زمینه فلان فیلم محشر است و نمیگویم کدام فیلم چون به شما ربطی ندارد؛ نه واقعا چه ربطی به شما میتواند داشته باشد؟! حرفی دراینباره با هم زده بودیم؟ جذابیتی برایتان دارد بدانید من کدام آهنگ را گوش میدهم؟ برای گذران از این شب تاریک چه میکنم؟! یاد یک کسی افتادم، یک سکانس از یک فیلم، بعد یکهو چشمم خورد دیدم طرف تولدش‌ه، حالا این چیه، تله‌پاتی‌ه، نشانه است اتفاق عجیب است که زندگی پر است از این اتفاقات جالب توجه که واقعا مسخره است اگر فکر کنی پشت همه‌شان لزوما چیزی وجود دارد چه برسد به معنا.. حالا من چه صنمی با این بازیگر دارم؟ نه واقعا به من چه مربوط که در فلان روز اسفند به دنیا آمده، خب به سلامتی صدسال به این سالها. حالا چون یه کم ازش خوشم اومده بود و از نقشش در فلان فیلم دلیل میشود که این برخورد پیش بیاید و به عینه ببینم ای دل غافل امروز تولدش هست؟ خب به سیر و خر، والا... ای بابا، مساله دقیقا همین است، خستگی، خواب، بیداری ناهشیار، اتلاف عمر.. و چه کسی است که دلش برای این دل کباب بی‌توقع من بسوزد و کاری بتواند برایم کند.. بلی، جز عشق مایه حیاتی نیست و مع‌الاسف یا خوشبختانه این یک قلم هیچ زمان دیگر از این کوچه رد نخواهد شد چه برسد که استرش، اسبش جلوی در شیهه بکشد.. اصلن میدانی، انسان باید خودش را با یکسری چیزها عادت دهد، مثل همین حالت خراب و خراباتی و خرابآبادی من که یحتمل تا همیشه هست و مرا از، مرا من را بابا بس‌ من من سیر تو شیر بابا بسه تو به فنا رفتی تموم شد به فنا شتافتی رسیدی چه میدونم به قول آقایون عارفان بی شریعت و متشرعین بی طریقت به که مانند به گمراهان از خود بیخبر... ولی این باعث نمیشود که بگویی عجب شبی امشب و توامان ریدم به این شبهای لنگ در هوا معلق اینطور اینطور، آخه من چی بگم تو درک کنی مشتی از همه چی بیخبر... حرف هستا هنوز و درد همینه.. درد نمیارم سرم رو که خودش درد داره، تو میخوای البتع نخون زور که نیست، راه باز جاده دراز با ما منشین زبل خان و محشرخصال، با من داغون نشین، آره آره نشین که نکند به تریج قبات بربخوره، گرد به کلات بشینه به یه جات بشینه چه میدونم، راحت باش بذار برینه این کلاغ نون بریده که ما فقط بدیم، هم صحبتی با ما بده، محبت ما عنه، قیافه ما مثل شصت پای ناصرالدین‌شاهه.. خداروشکر همه تمام و کمال آپشنهای خوبی رو دارند، ای خاک بر سر من ساده‌دل و صادق نفهم... بازی‌خوردن تا کی؟! تا کی قراره این دنیا بازیم بده، دنیا چیه دنیا کلمه بزرگی برای من... منی که فهمیدم نه معرفت دارم نه اخلاق دارم نه دین دارم نه تیپ دارم نه ادا دارم نه قیافه دارم، آقا من عنم خوب شد؟! و از همه بهتر و درستتر خودمم خودم رو هیچ حساب میکنم، کردم که همه از روم رد شدن.. ای بابا چی میگی، تواضع برای درخت پر ثمره نه یه تن لش درخت بی بار و بر که حسرتش اینه چرا برف نیومد یه کم سفیدبازی کنه و احساس مهم بودن بهش دست بده. سوز و سرما چیه، بهار چیه، دلتنگی خر کیه، دل ما قالی سلیمونه، ببخشید کرمونه، پا بزن عمو جون بگیره... بخدا چی بخوایم چی نخوایم اصلن با خودم میگم که چه بدویم، بله که بهت گفتن این پنج تا ستاره برا تو، ستاره دوره، این پنج تا گلابی رو شاخه برا تو، حالا هر راهی که بلدی رو به کار ببند تا به بالاترین بهره‌ات از زندگی برسی و ببری. خداکیلی هیچکس نتوانسته است و نخواهد توانست مثل من جبر و اختیار رو توضیح بده، باید خوب فکر کنی تا بفهمی چی گفتم و میگما، مولوی وصدتای مولوی هم بیان از این تمیزتر نمیگن... خلاصه میخوام برات بگم ما پای عهدمون هستیم، تو هرکار میخوای بکن ما هم دنبال اینیم چطور به مذاق حضرتت عمل کنیم تا مناسب و منطبق با رضای گرامیت دربیاد. تو بگی چشمات رو ببند خب میبندم، لال بشو خب میشم مگه میشه رو حرفت حرف زد، تو نگو فقط از قلبت بگذرون ما از رنگ رخساره بفهیم بله کلام اتم اکمل نهایی رو اما یه چیز یک اینکه ما رو خر فرض نکن به خود خودت قسم و دو بازیمون نده و سه بذار کنارت هرطور شده باشیم... بخدا بچه مودب و حرف گوش کنی هستیم مل ولی باوفا باصفا یه کمم به فکر ما باش، یه حالی هم به دل ما بده، ما که دوست داریم عزت و احترام برات اومدیم، هوات رو جلو و پشتت داشتیم و داریم، کوچیکمون نکن خوارمون نکن بی‌اعتنایی نکن بهمون، این تن بمیره به خودت قسم که عزیزتر ازت نیست جای دوری نمیره..‌ هرچند خودمم و خودم و هنوز شب باقی ولی شب همگی اونا که نیستن و باید باشن بخیر.. یاحق

تا به من نگویی که به من فکر میکنی، من مطمئن نخواهم شد...‌از اینکه کسی به من فکر نمیکند آسوده‌ام،...

خدایا کمکم کن.

..

قرآن را باز میکنم، خدایا چیزی نمیفهمم، با من حرف بزن، مرا با این مردمان تنها مگذار، پیش از آنکه دهانشان، چشمانشان و افکارشان مرا ببلعد مرا کمک کن، مرا دربر بگیر، مرا در آغوش بگیر، با من مهربان باش، به من لبخند بزن، با من حرف بزن... من از شلوغی، من از این شلوغی‌ها میترسم..به سمت تو فرار میکنم، مرا پناه بده، خدایا جز تو کسی را ندارم، نگذار اینان مرا به سخره بگیرند، خدایا مرا رها نکن، نسبت به من بی‌تفاوت نباش، آه چه میگویم، خدایا آه خدا کجایی خدا، خودت را به من نشان بده، حواس مرا به خودت برگردان، نگاه مرا به خودت جمع کن، خودت را به من باز پس ده،..‌ هر چه میخواهی بکن، کوچکم بزرگم کن، نه اینکه در چشم آنان بخواهم خودی نشان بدهم، بزرگم کن تا به تو نزدیکتر شوم و از غیر تو بی‌نیازتر.. 

..

خدای من کمکم کن... خدای موسی...

تا حالا با خودت گفتی، من دقیقا برای چی به این دنیا اومدم؟! اومدم چیکار بکنم، چه کار بخصوصی انجام بدم که از عهده دیگری بر نمیاد؟ من در این موقعیت خاص و مختصات خاص خودم موظف به ایفای چه نقشی هستم؟!.. 

مردانی شرور، زنانی بیرحم.. رویمان نمیشود وگرنه روزی به نام روز جهانی امیال هم میگرفتیم، روز جهانی هوای نفس، روز جهانی خودشیفتگی و تفاخر و غرور، روز جهانی خودخواهی، روز جهانی من، خوشبختی من، موفقیت من، دیگران کیلو چند، انسانیت نه منه دی... اه که چقدر حال بهم زن است بزرگداشتهای ما، جنگیدنهای ما، نشان از چه تعفن بزرگی دارد این بال‌زدنهای ما، پرپرزدنهای ما...

گفتن این حرف شاید به منزله امضای حکم تکفیرم باشد اما میگویم. خدا را شکر میکنم که همیشه ایام دوستان رفیقان بسیار خوبی داشته‌ام، مشفق و مهربان و موفق و به دردبخور، خوش‌جنس و پاک‌نهاد و سر به تن بیارز... یکچیز، نمیدانم چرا، شاید اشکال از من است، نمیدانم این چه دست تقدیری است که همیشه در خلوت خودم بی‌نهایت تنهایم، هیچ زمان کسی را نداشته‌ام که همدل و همزبانم باشد و آنطور باشد که من هستم و مرا بفهمد و این باعث میشود نه اینکه جنبه‌ای از صداقت را کنار بگذارم و بپوشانم، نه و یا اینکه بخواهم بازی کنم، ابداً اما قسمتی از خودم را میپوشانم انگار خودم را نشان نمیدهم و خودم را در جلوت هم پنهان میکنم... هیچ زمان آنطور آزاد و رها نفس نکشیده‌ام، وقتی با دیگرانم ترجیح میدهم هیچ باشم و متصل به اقوال و افعال آنها، همرنگ جماعت نمیشوم ولی بیرنگ میشوم آنگونه که هرکسی چه بسا از ظن خود رنگش را در من ببیند.. این به معنای گلایه و شکوه نیست، به معنای ناراحتی نیست، من با دوستان باصفا و باوفا و متخلق و مومن و مهربانم آنگونه سرشار و خوشحالم که خودشان هم فکر نخواهند کرد که تا چه اندازه به من حس سبکبالی و رهایی میدهند.. من حاضرم جانم را برای رفاقت دوستانم بدهم و از خدا میخواهم مرا حق‌شناس محبتهای اطرافیان و خانواده و دوستانم قرار دهد، همیشه ایام؛ چشمم را باز نگهدارد به آنچه که باید.. گاهی باید سکوت کرد و به دل نگرفت و گذشت و گاهی حمل بر صلاح و خوبی کرد.. عذرخواهم که فرد به دردبخوری نبوده‌ام، هیچ زمان، خوب بودن گاه به گاه به درد نمیخورد، مانند اینکه یک گل در سال برای یکساعت و یکروز شکوفه دهد و باز شود چه شوق و اشتیاقی برای نگه‌داشتنش هست؟!... اما چه بسا بعضی‌ها اگر میدانستند در درون من چه میگذرد با من مهربانتر بودند، به سمت من مایلتر بودند و مشتاقتر و چه بسا بعضی‌ها اگر میدانستند در روح من، در ذهن من و در خلوت چه اندازه یاس و خمولی و پوچی گاه ظاهر میشود از من گریزان میشدند و عطای خاطرات خوب را به لقای آینده‌ نیامده میبخشیدند و میرفتند... گرچه من معتقدم بودن بعضی از ما عین نبودن است که چه بسا بدتر از نبودن... خود من اینقدر نبوده‌ام که بیست‌ و سه ساعت از شبانه‌روز را نیستم و آن یکساعت در جستجوی آنم که چرا نیستم و کجا هستم... القصه برای من گاه مرگ باشکوهتر از این زندگی بی‌همه چیز است.. به قول میرزاده عشقی، برای من دگر اینگونه زندگی بیجاست... شما که حالتان خوب است الحمدلله، این خزعبلات را نخوانید و بد به دلتان راه ندهید و ندیده و نشنیده بگیرید، بعضی حرفها نیاز به توجه و بازخوانی ندارند، فی‌الواقع هیچکدام از ما همدیگر را خوب نمیشناسیم و جهان از آنچیزی که فکر میکنید تاریکتر و دهشتناکتر است.. اما باز میگویم امید داشته باشید و حرکت کنید و در محبت کردن شک نکنید حتی اگر خیری هم نبینید و نچشید و نیابید، اما انتظار بعضی اتفاقات غیرمنتظره را هم داشته باشید، از ما گفتن بود... البته که در این دوره و زمانه‌ی وانفسا اگر یکنفر هم بر طریق مهر بماند و دوستی، انسان باید کلاهش را تا هفتم‌آسمان بالا بیندازد..

یکی از دوستان، عزیزان من خیلی وقته میگفت همدیگه رو ببینیم.‌ خب یه چندباری قرار گذاشتیم به هرلحاظ کار براش پیش میومد نشد. میگفتم فلان روز خوبه، میگفت آره و باز نمیشد. بعد از اون من کارم گیر پیدا کرد، میگفتم فردا مشکلی نداری، بره فلان روز، فلان ساعت.. خلاصه نشد دیگه قسمت نبود انگار.. حالا من هم در موقعیتی هستم میخوام دیداری باشه دوستانم رو ببینم ولی واقعا حوصله ندارم، حال ندارم، فلذا خودم دیگه کمتر پیش میکشم که قرار باشه، یعنی دلم میخواد و میگم ولی خودم میدونم حال چندان به راهی ندارم. گاهی دیده شده جرثقیل باید بلندم کنه و با ماشین یدک باید پاهام رو برای رفتن چفت کنم.. خلاصه الان دوستان متعددی هستند که مدتهاست میخوایم هم رو ببینیم نمیشه، البته از طرف شما که به نفعتونه من را نبینید، این رو بگم اول کاری، نه حرفی برای گفتن دارم و نه حال بهتون بدم خوش بهتون بگذره و سر حال بیاید، داغون داغونم، نهایت با عرض معذرت شبیه این زنهای هرزه باشم، یه چندساعت حال میکنید ولی ادامه نخواهد داشت این حال خوب (یه وقت فکر بد نکنید از فردا اشتباه بگیرید تقاضای خارج از معمول داشته باشیدا، آره استغفرالله رو بلند بگو فرشته راستی دست از گوشهاش برداره :) نمیدونم شاید همه‌مون به یه نوعی اینطور شدیم، شاید، کاری ندارم فعلا به این قصه.. القصه شما کاری دارید بگید، فکر نکنید ما طاقچه بالا میذاریم، اینطوراس که تا شما نخواهید و اراده نکنید ما ظاهر نمیشیم.. خلاصه خوب یا بد ظاهر و باطنمون یکی‌ه، رو داریم بازی میکنیم، خیلی صاف و ساده حالا نمیخوام بگم شفاف و زلال، هر گند و کثافتی هم که باشیم همینیم که می‌بینید، چوب ساده‌دلی و صداقت‌‌کاری‌هامون رو هم خوردیما ولی خب جنسمون همین ایکس لارج که همیشه بود و هست، شلوار ساتن نیستیم کنارمون ژست دیدین دادار بگیرین ولی در حد ستر عورت و عیوبتون روم به دیوار که ماهید البته، به کار میایم... خلاصه به دل نگیرید، ما دورادور خیلی‌ها رو یاد میکنیم و دوست داریم، عادت کردیم به همین لحظات تنهایی و شلوغی دلتنگی... خوش‌فرم نیستیم ولی تو تنتون هم زار نمیزنیم.. عزّت زیاد..

....


غصه‌ام میگیرد. زیرزمین را که میبینم، مواجهه با این زیرزمینی که نصف فرش‌هایش دیگر نیستند. حوض چه آرام با خود نجوا میکند. هنوز دوسه قاب عکس بر روی دیوار ساده‌ی سفید هست، هنوز نورانیت هست و منبر زیبا و دلنشین کوچک به سادگی، دوزانو نشسته است و در کنجی سر در گریبان است. جمعه‌های اول ماه قمری، روضه‌هایی که بوی صفا میداد و آدمهایی که می‌آمدند با پای دلشان می‌آمدند. بعضی‌هایشان دیگر مو سپید کرده بودند و قدم از قدم برداشتن برایشان کمی انرژی‌زداتر.. دور تا دور نشسته‌اند. آن سید که چه با خلوص و حرارتی نام مولا علی را میبرد و شعر حافظ را از بر میخواند که ما بدین در نه پی حشمت و جاه آمده‌ایم، از بد حادثه اینجا به پناه آمده‌ایم.. و شیخ ژولیده‌ که با حافظه عجیبش از هر دری میگوید و میخواند ما و موسی هم سفر بودیم در سینای عشق، او به مطلبها رسید و ما هنوز آواره‌ایم.. و سفره صبحانه‌ای که در آنسوی محفل پذیرای اهل دلان بود؛ با چای خوش عطر و بو و نان سنگک و پنیر تبریزی و کمی گردو در بشقاب هر کس جدا داده میشد و تو گویی طعم توامان چای و نان و پنیر و گردو تو را به عمق معرفت و حکمت آنچه باید میبرد، تو را در خود حل میکرد به نشاط می‌آورد و قانعت میکرد (آن چای لب سوز لب دوز دشلمه ) که گذشتن از خواب جمعه می‌ارزید حتی اگر دیدن دوباره عزیزان و آشنایان و شنیدن متلک‌های شیرین و شوخی‌های دکتر پس از محفل و مطایبات پیرمرد و گعده‌هایی که رنگ سیاسی و اجتماعی هم میگرفت و مشحون مهر و طبع‌پردازی بود برایت دلچسب نبوده باشد که هست که بود... حرف بسیار است اما یک سوال، چرا هر چه جلوتر میرویم همین دلخوشی‌های کوچکمان (برای ادامه زندگی) هم محو میشوند؟!...

...

پیرزن و پیرمرد با دقت جمع و تفریق میکنند تا مبلغی که مرد، دامادشان یعنی داده حساب کنند و ببینند زیاد نداده باشد. ماشین حساب را پیرمرد می‌آورد. من هم به او کمک میکنم که اعداد را به درستی و دقت وارد کند. یکبار کفایت نمیکند. میگوید عینکم را از اتاق بیرونی بیاور. اجازه نمیدهد من انجام دهم حتما باید خودش حساب کند. گوشی‌ام را نشان میدهم و میگویم این هم ماشین حساب دارد اما حرفم را میخورم. ارقام کمی بدخط نوشته‌اند. بهرصورت نتیجه مشخص میشود و پانزده‌هزار و پانصدتومان ببشتر داده شده است. حتما باید این مبلغ عودت داده شود. چندبار نتیجه اعلام میشود تا هجی‌شده فهمیده شود. مبلغ را به حروف مینویسم. پیرزن تشکر میکند. این یعنی دقت در مال و در نان و توجه به حلیّت و اخلاق. چقدر قدیمی‌ها توجهشان بیشتر بود. چقدر محتاط‌تر بودند. چقدر خداترس‌تر و مهربانتر. چقدر به فکر هم بودند و چقدر معرفت و مرام داشتند‌. تنها به فکر خودشان نبودند، هوای همدیگر را داشتند.. پاک بودند، نورانی بودند، قانع بودند، باخدا بودند...

گمان میکردم درست میشود، درست میکنم، به مرور، اما درست نشد درست نکردم.. فکر کردم درست میکنی، درست نکردی، درست نشد.. حال خدای من! مرا بکش که اینگونه زیستن جز ننگ و سختی چیزی ندارد... مسلمانان! نصارا! جهودها! کفار حتی! خراب شد، خراب کردم، خراب کرده‌ام.. و خود زیر آوار مانده‌ام، نجاتم دهید، کسی نجاتم نخواهد داد... مینویسم و پاک میشود، بر روی باد، میگویم و قطع میشود، ادامه می‌یابد در خیال... برای من دیگر کلمات هم کوچکند، این زمین کوچک است، حقیر است اینگونه ماندن، آغوشی گشوده‌تر باید، مهری مهربانانه‌تر، آغوشی گشاده‌تر و مهربانانه که تر هم به کار ما من دیگر نخواهد آمد، حتی ترین تعریف خوبی نیست، من رجحان را باید ببینم، تفضیل را و افضلیت خنده بر گریه، عشق بر نفرت، حرکت کردن بر سکون و گذشت بر ماندن و به عقب راندن، واقعا به عقب راندن کشتی عمر را... من میخواهم حیثیت حقیقت را به عینه ببینم اما نه در منتهای جبروت ملکوت، جلوه جبلت ناسوتی هم برای اقناع منکران وهم سرزمین درون هم کفایت میکند.. یک نفس، یک حرف، یک لبخند که از جنس بودن باشد نه رفتن، بزداید اما زایل نشود، پلیدی را و نه به دست پلیدی... چیز بزرگی میخواهم، آرزوی بزرگی دارم، آنقدر نخواستم که خواستنم بزرگ شد، شاید خواستن بزرگ بیشتر نخواستنی است، آنقدر بزرگ که از عهده تکلف عادت برنمی‌آید.. کودکانه، پاک و نجیب نخواستیم به امید آنکه بی دراز‌دستی به ما التفاتی کنند، التفاتی کند او، اما انگار جهان به غایت تاریک است و صورت آنچه که در جستجویش بودیم نیز به انزوا خزیده است، طبیعی است از وحشت از حرمت بودن و احترام نبودن امانت و سلامت چشمان و زبان ما... چه میدانم، همان بود که در ابتدا گفتم، باقی بازی با کلمات دست و پا بسته است، بی‌دست و پا بودیم، بی‌دست و پا هستیم و بی‌آنکه بالی به مژدگانی جانهای بیقرارمان به ما هدیه دهند، برگ و بار خاطرمان را باورمان را به پای خزان دادند، زرد نبودیم، سرخ شدیم...

امروز با انسانهای خوبی همراه و هم‌صحبت شدم اما اینقدر جانم ناراحت است که بیانم جز به ناراحتی نمیچرخد انگار.‌ شاید یک روز تعریف کردم... اینقدر خسته‌ام که تنفس تازه هم مرا به نشاط نمی‌آورد، آنقدر دلتنگم که همین لبخندهای کوتاه و مقطع هم به سردی چشمانم پایان نمیدهد.. با این حال و روزگار هیچکس دور و برم نخواهد ماند، مگر انسان چقدر تحمل دارد که کسی چون من را تحمل کند؟ خانواده‌ام هم در اصل به ضرورت تقدیر در کنارم هستند.‌ البته که من باعث شرمندگی کسی نخواهم شد، باعث شکستگی کسی، به کسی جسارت نخواهم کرد و بدی در حق کسی نخواهم کرد.. این را بارها گفته‌ام که اگر روزی قرار بر رفتن باشد تصمیم بر این است که درباره چیزهای زیادی بنویسم، نه برای آنکه دیگران مرا بشناسند و یا نعوذبالله چیزی بگویم که حمل بر این شود که خواسته‌ام عظمت خوبی اندکم را به رخ بکشم که حقیقت این است من کوچکتر از آنانم که از این ادعاها داشته باشم.. میخواهم بگویم تا دیگران درس عبرت بگیرند، به خودشان برگردند، به نفس خودشان نگاه کنند و بیندیشند... چه هستند و چه میکنند... اما اگر بر فرض تقدیر بر رفتن بیخبر باشد جای خرده نخواهد بود.. آنقدر فکر در سرم هست که بیش از پیش بی‌اختیار به سکوت بروم، به درگاه ادب و سکوت.. واقعیت این است که من احساس میکنم همه چیزم را باخته‌ام، دیگر شوق به دست‌آوردن چیزی را ندارم، حرف علم‌النفس و روانشناسی هم نیست که بگویم دارو و درمان این است که شاید باشد اما مساله من و دچاربودن از رنگ دیگری است با این حرفها و شعارها و ژیتان پیتانهای امروزی ربطی ندارد.. طریق ما دو چیز است، اصولا کاری نیست با این حرفها، برفرض بشود کاری کرد من نمیخواهم، دیگر خودم را پیش کسی کوچک نخواهم کرد تا مگر گرهگشایی کند، عزت خودم را لکه‌دار کنم برای یکنفر دیگر که خود او هم خالی از اشکال نیست، زحمتم و دردم را بر دوش او بگذرم و آخ عقده‌های ابروانم را به دیگری حواله دهم که چه؟! من مسئولیت همه چیز را برعهده میگیرم..‌ من از مال دنیا هیچ ندارم، اصولا هیچ زمان دغدغه آنچنانی برای دویدن‌های خارج از معمول ارتزاقی نداشته‌ام، بله آدم محتاطی‌ام آرامم به دل نمیگیرم ولی به فکر فرو میروم و شاید هم آهسته‌رو هستم، شاید گمان کنی تنبلم اما بخدا این نیست، اگر راهم را بشناسم و کارم را دریابم با تمام وجود حرکت خواهم کرد ولی من خوانده که با سرعت رفتن در راه اشتباه انسان را بیشتر از حقیقت و راه درست دور میکند.. صادقانه سعی کردم بگویم، خیلی ساده.. نمیخواهم اینطور وانمود شود که اهل شوآفم، من شکرگزار خداوند متعال و قدردان خوبی‌های عزیزانم هستم.. شاید اگر کمی کمتر کمال‌طلب بودم، شاید اگر کمی جسور بودم وضع امروزم اینگونه نبود.. قرقی نمیکند، از تقدیر و موقعیتهایی که انسان در آنها قرار داده میشود نباید غافل بود.. من شکوه و گله ندارم گرچه ناراحت هستم ولی خب راهی است نمود پیدا میکند و عمری که مثل برق میگذرد و تقدیری که رقم میخورد... شاید بگویی تو ملامتی هستی، شاید، شاید ملامتی باشم، حرجی نیست.. اما من مومنم، من اهل احساس و درکم، من طالب مهرم و پذیرای مهرم و... زندگی تمام نشده نه اما این انسان که گاه زودتر از موعد میماند و تو گویی ذره ذره به هدر میرود... خدا را گواه میگیرم که اگر شما عشق را فضلت میدانید، من اهل فضیلتم.. ولی چه سود، نمیدانستم اوضاع از چه قرار است، فهمیدم نداشتن بعضی چیزها امتیاز منفی است، نمیشود نگاهی به دنیا نداشت و به جایی رسید و دل تا مزین به زیورآلات دنیایی نشود به درد تجارت نمیخورد.. من گمان نمیکردم اینگونه باشد و اشتباه میکردم.. اما وقتی به عقب برمیگردم میبینم بعضی چیزها به دست آدم و به اختیار او رقم نمیخورد ولی شاید میشد تحت اراده آگاه کنترل شود.. ولی اتفاق اتفاق می‌افتد، گاه خارج از محاسبات ما.. دنیا به پایان نرسیده ولی من چرا به پایان رسیده‌ام، پس از این دیگر مصطفی جانی در بدن ندارد که بخواهد بین بالا یا پایین بردن دستانش، جلو و عقب راندن پاهایش مردد شود.. پس از این هر چه در این بدن و روح جان سالم به در برده باشد میتواند حکم براند، برای من و در من بین عقل و دل تفاوتی نیست، هر دو از یک کرباسند.. دوستان اهل صفا (و وفا) و اعتدال باشید، این تنها چیزی است که حال به ذهنم می‌آید و شاید شایستگی توجه داشته باشد... حرف زیاد است ولی برای خودم بماند... مشکلات و بدیهایم یکی دوتا که نیست و بی‌ارزش بودنم آنگونه است که حتی شایستگی نیم‌نگاه هم ندارم..

یک موسسه‌ای قبلا بود و الان هم هست که من یه چندوقت باهاشون همکاری میکردم. نوشتن متن ادبی و تحقیقی و گزیده کتاب و ... سال اول دانشگاه بود؛ دیگه درس و بحث زیاد شد و خستگی رفت و آمد دانشگاه و یه مسئول جدید رابط من با فرد اصلی شد و بگونه‌ای ارتباط خوب شکل نگرفت و .. دیگه موندم، اونها هم رفتن و حتی یه زنگ و پرس و جو نکردند که لااقل دوسه‌تا کاری که داشتم به ثمر بشینه و ارائه داده بشه.. امروز رفتم، جای موسسه عوض شده بود. از یه واحد مسکونی آپارتمانی تبدیل شده بود به یه خونه بزرگ حیاط‌دار و بند و بساط دار؛ میخواستم دوتا کتابی که تو دستم از کتابخونه موسسه مونده بود رو برگردونم. یک خانوم جوان و شیک و موجه بود، اسم دوتا از دوستان آقایون مسئول که میشناختم و احتمالا اونها هم هنوز من رو میشناختند اگر به بیماری آلزایمر دچار نشده بودند رو گفتم، اما هیچکدومشون نبودند. یکیشون سه‌سال قبل و اون عزیز مسئول اصلی یکسال قبل رفته بودند از موسسه و مسئول تحقیق هم شده بود یک خانوم؛ گفت پنج‌شنبه و جمعه بیایید event داریم، چندین شرکت میان و فلان، اگر میخواین بیاین، اما میدانم این تعارف مودبانه‌ای بیش نیست.. من بی‌همه چیز بروم که چه کنم؟!.. بعید میدونم به من نیاز باشه، کلا نیاز بشه، با اون خدم و حشم به من پیاده چه نیاز حتی اگر ذیل عنوان مقدس و جهان‌شمول اباعبدالله باشه.. نه در مسجد گذارندم نه در دیر، این حکایت من است... اصولا هیچوقت از آشنایی و آشنا بودن سودی نبرده‌ام، حتی به صورت شانسی و اتفاقی... پیاده می‌آیم و خیابانها رو گز میکنم. به هیچکس شبیه نیستم، با هیچکس سر و سری ندارم. هیچکس بصورت اتفاقی به من زنگ نمیزند، هیچکس بصورت اتفاقی به من برنمیخورد، هیچکاری پیش نمیرود، همه کارهای از پیشرتعیین شده‌ای وا می‌ماند و یا اگر با جان‌کندن تمام میشود بصورت مسخره‌ای به سرانجام میرسد و حل میشود و خنده‌ام میگیرد اینکه حل شد خب بعدش؟!.. هوا شدیدا سرد است.. اما با همه این وجود یاد گرفته‌ام که خالی بودن این زندگی را نباید با انسانها پر کنم.. تنهایی تنهایی است، غول بی‌شاخ و دم که نیست... میخواستم بگویم باور، خدا، عشق، درد، آرمان اما در ادامه میتوانم آنقدر پیش بروم که بگویم کوفت و زهرمار... بر پله‌های ورودی حسینیه ارشاد نشسته‌ام و احساس میکنم در جای مهمی هستم، شاید من هم به همین اندازه به گذشته گره خورده‌ام و با امر حقیقی پیوند دارم. یک آمبولانس دقیقا جلوی من پارک میکند، شاید مرا با خود ببرد، اما به کجا؟! دستانم یخزده است، دیگر نوشتن همین چند کلمه دشوار مینماید...‌ من مانده‌ام چه کنم.. احساس میکنم همه ما داریم از هم فرار میکنیم. میترسیم حتی از محبتی که نتوانیم پاسخ گوییم یا احسانی که نتوانیم درکش کنیم و دستی که به سوی‌مان دراز میشود و میمانیم بین رد کردن و گرفتنش، کسی صدایمان میکند خودمان را به نشنیدن میزنیم.. میترسیم چیزی را از ما بدزدند، چیزی از ما کم شود، دیگر حوصله جر و بحث و خز و خیل کردن همدیگر را هم نداریم چه برسد به همدلی و همراهی.. ما در توالت میشاشیم چون مجبوریم، چون عادت کرده‌ایم.. دیگر ترسی از بی‌آبرویی نداریم.. آبرو چیست، وقتی مثل سگ سگ دو میزنیم و مثل خرس در هپروت خلسه تنهایی خرناسه میکشیم.‌ ما مانده‌ایم در زندان ابدی نرسیدن و زمستان بی‌تفاوت به آمدن بهار.. بیاید یا نیاید، ما همینکه هیکل‌مان را بتوانیم جمع کنیم هنر کرده‌ایم... مانده‌ام بین هیچ و به سوی چیزی که نیست پس هیچ است.. میگویی همه نه، باشد! من از همه کس و همه چیز فرار میکنم، از این پس همینکار را با تمرکز و جدیت بیشتر و اراده و خودآگاهی انجام خواهم داد. شاید این بی‌تاثیر در گمان من نباشد که بگویم همه؛ چه فرقی هم میکند، لااقل من در قبال همه و همه در قبال من همینگونه‌ایم، شما را نمیدانم... مانده‌ایم بین پرواز و تخم گذاشتن در لانه‌هایمان. (زاییدن یعنی تعلق بیشتر و پریدن یعنی ترک تعلق بیشتر به سمت تعلقی جدید که یقینا پذیرشش بیشتر از قبل خواهد بود. چه فایده، بیشتر، بیشتر، بیشتر کلمه جالبی نیست، هیچ چیز زیادی‌اش خوب نیست حتی زندگی، خوشبختی عشق.. میگویی نچشیده‌ای وگرنه نمک‌گیر میشدی! ببینم تو آش شور را خواهی خورد؟!).. باید بیشتر زایید یا پرید حتی اگر به قیمت پرشکستن یا سرنگونی تمام شود؟!.. کمی آنسوتر چنگال گربه منتظرمان است، ما این را میدانیم و آرام نمیگیریم، آرام میگیریم دردهایمان را در بغل... هیچکس، هیچ چیز به درد ما نخواهد خورد و به داد ما نخواهد رسید، این را مطمئن باشید...