...به قول مطرب و ساقی برون رفتم گه و بیگه، کزان راه گران قاصد خبر دشوار میآورد...
- ۰ نظر
- ۳۱ تیر ۹۷ ، ۱۵:۰۰
...به قول مطرب و ساقی برون رفتم گه و بیگه، کزان راه گران قاصد خبر دشوار میآورد...
وقتی بچه بودیم بهمون میگفتند دعا کنید، شما پاکید، معصومید؛ ولی اونموقع که هنوز درست تو باغ نبودیم که ببینیم چی باید دعا بکنیم.. الان هم که گند و کصافطیم اصن بالاتر از سقف جواب نمیده فرکانس صدامون... اونموقعها به ما میگفت معلممون که نماز بخونید کار خوب بکنید، الان هرکار خوبی که بکنید میره تو یه قلک تا روز مبادا به کارتون بیاد... نمیدونم؛ الان بدهکاریمون چیزی از حسابمون گذاشته؟ اون قلک هنوز سالمه؟!... القصه...
متاسفم این رو میگم؛ مایوسم کردی، مایوسم کردی پسر...
...
و من چقدر به شکوه حماسی یک اتفاق خوب نیازمندم...
مشکل فضای بسته این است که اکر یکنفر هم مسموم شود، همه مسموم میشوند.. من شاخهای آفت زده بر یک درخت باران ندیدهی خشکیده در یک گلخانهی تنگ و تاریک...
چه چیزی میخواستم بگم؟ یا میشد بگم؟ یادم نیست یا لااقل اینقدر توان ندارم تا زور بزنم فکر کنم...
...
شاید درست باشه؛ دارم انگار به این نتیجه میرسم که در این دنیا محبت هیچکاره است.. یا شاید هم محبت واقعی و خالص وجود نداره.. چیزی که واقعا ما انسانها رو از این وحشتکده رهایی بده.. نمیدونم شاید بقیه هم به همچنین چیزی رسیدن ولی شک دارم کسی جرئت کرده باشه گفته باشه.. حداقل شعرا رو که میدونم همهاش میخواستن ما رو از این حقیقت منحرف کنن.. شاید اونها فرق میکردن یا رسالتی بر دوششون احساس میکردند که به زندگی تلطیفی بدهند و یا چارهای نداریم که بگیم دستهی جاهلی بودند و یا حتی شیّاد... ولی بذارید یه چیزی رو بگم، من به شخص .ا.یدم در دواوین شعرا؛ من؟! آره من...
میبینی در جایگاهی ایستادهای که نباید میبودی. میبینی نسبت به خودت آنگونهای مینگری که شایسته نیست. نه خودت نسبت به خودت رضایت داری و نه آنچنانی که دیگران باورت داشته باشند؛ قابل قبول نیستی؛... و ناگهان از آن نقطهی امن به سرزمین بلاتکلیفی و حیرانی رسیدهای و از آن شکوه چیزی جز وهم نمانده است. چه شکستی از این بالاتر که ببینی دراصل چیزی نبودهای، هرآنچه دادهای از کفت رفته است. حقیقت این است که در تکاپوی تغییر و تبدل هستی، چرا؟ به همان دلیل که گفته شد، وقتی درهم شکسته میشوی و وقتی زرد و پژمرده میشوی، کورهای باید برای تغییر به چیزی دیگر و زمهریر زمستانی باید برای شکوفایی نو.. اما چه میشود؟ نیرویی در خورجین خاطرهات نمانده است و قلبت دیگر محکم و گرم نمیتپد و تو ماندهای و چشمانی که به سایهی خودش هم بیاعتماد است... تو همانچه بودهای بودهای اما این کافی نبوده است و وقتی صداقت و سادگی رنگ ببازد و در مصاف زندگی ببازد چه میتوان کرد؟ به چه چیزی باید متوسل شد و به چه چیزی مجهز شد؟! باید در لاک خویش فرو بروی و آنقدر غصه بخوری و اشک بریزی تا همه چیز تمام شود و آنهنگام که مطمئن شدی هیچ اتفاقی درصدد رخ دادن نیست و جوانهای سبز نخواهد شد، سر در آوری و با مشت گرهکرده، گرهها را باز کنی.. ابروانت را در هم کنی، جدی باشی و گاهی وحشی بنمایی، خودخواهتر باشی، به هیچکس وقعی ننهی، عرق از جبین بریزی و به در و دیوار بزنی تا جلو بروی...خودت هستی و خودت.. خودمان هستیم و خودمان... باید از همه چیز دل برید حتی زیستن.. باید همه چیز را فراموش کرد حتی حقیقت.. باید با همه چیز کنار بیایی حتی خودت... این شاید تنها راه باقی مانده باشد برای تو که پلهای گذشته را خراب میبینی و راههای آینده را مسدود... باید شروع کرد، شاید از امشب و یا صبح فردا... و شاید هم باید قبول کرد که نباید شروع کرد؛ باید تن درداد و آرام گرفت...
چیزی که نمیذاره بخوابی اینه که دوباره شب پایان ماجراجوییات هست... درحالیکه حال دلت همونه که بود و فکرت مشغوله همون چیزایی است که دیروز هم بود... آدمها وقتی فکر میکنند صورتشون چه شکلی میشه؟ اون شکل اصلی هر آدم چه جوریه؟...
سلام هدیهی بزرگی است که در ابتدا به آنکه دوستش داری میگویی، و حتی به آنکه نمیشناسی و... پس سلام گفتن عادت دادن انسان به احترام و اخلاق و صلح و سلم است..
....
سلام، سلامتی میآورد، پس سلام من بر تو، هزاران بار سلام بر تو، یعنی آنکه سلامتی من برای تو... سلام سلام سلام به عدد دقایقی که نمیبینمت...
...
و من در آیینه میبینم که دشمنان از جلو میآیند نه از پس و من به خوبی درک خواهم کرد که آنچه در سینهام میتپد تا چه اندازه نفرتانگیز بوده است تا انچه در سرم است... و به خوبی خواهم فهمید که آنان که به آغوشم نزدیکترند کارشان با یک چاقوی ساده راحتتر است تا آنان که از دور میآیند و پس و تفنگ به دست دارند...
امروز با هرکسی کار داشتم و بهش زنگ زدم، یا جواب نداد و یا یکی برمیداشت که نمیفهمیدم چی میگه اصلن؛ شلوغی پشت صداش و یک صدا و زبان گنگ بریده بریده به گوش میرسید...
...
خدایا!! بهم صبر بده.. بیش از اینی که دارم و هست.. خستهام، خیلی خستهام و دیگه واقعا نمیکشم.. این قلب من را از سنگ کن؛ به دردم نمیخورد، به درد هیچکسی نمیخورد، تا شاید به شکلی درآید، به شکلی غریب مانند حال که در واقعیت مجسمهای هستم... اما نمیدانم چرا هروقت بیشتر به تو رو میآورم بیشتر مرا در هم و غم فرومیبری.. آنچنانم که با خودم میگویم با تو حرف زدن هم جزایش بلاست برای من.. البلاء للولاء؟! من که نیستم چه کنم؟ چه شد؟ یعنی واقعا همین است زندگی؟ مرا از خیال کردن هم میترسانی؟ خیال خوشی؟ حال خوب، رویا؟ تو خدایی؟ این بندگان بیوفایت، خودم هم یکی مثل بقیه، که جواب احسان را زورشان میآید بدهند، تو هم زورت میآید مرا کمک کنی؟ التماست کنم؟ دقیقا چندلیتر اشک کارت را راه میاندازد؟ یا چقدر بر قسمت و تقدیر بخندم که اندکی بر وفقم شود؟ مگر من چه میخواهم که اینگونه ضدحال میزنی؟ خب اگر این است جانم را بگیر که این قصه سرانجامی بگیرد.. چقدر حرف نزنم؟ تو بگو به کدامین ثواب چنگ بزنم.. گوشم پر است از فسانه. گوشم پر است از ادعا.. من چه؟ من هم میخواهم ادعا بکنم؛ ادعا بکنم که حداقل یکنفر هست برای آدم خستهی بیکس که گوش شنوایش باشد که همه کسش باشد. دریغ میکنی؟ اگر قرار است هیچ نگویی پس چرا میگذاری حرف بزنم؟ چرا جان دادهای که به هدر بدهم؟ چه چیزی را داری به رخم میکشی؟ خستهام از تظاهر پوچ، چشم به کدام صداقت بدوزم؟ خندهی صادقانهی بیریا کو؟ سهم من نیست، سهم من چه چیزیست؟ هربار که حرف میزنم پشیمانم میکنی؛ نه تنها از تکلم مذبوحانه که از بودن مضحکانه.... خوب است.. هوا هوای... کجایی؟ از کجا فرار کنم که به تو نزدیکتر باشم؟ اصلن میخواهی باشم یا نه؟ دلت میآید که نباشم؟ دلت؟! آری دلت... از الوهیت درآمدهای مگر؟ برای من که جز خودم بتی بر سر راهم نمانده است، آمدهای که ابراهیموار مرا درهم بشکنی؟! بشکن عزیز من. عزیز من گفتنم اذیتت نمیکند؟! باعث ننگ و عارت نیست؟ عجیب است که همچنان چیزی نمیگویی.. چه نیازی است به تکلم، چه نیازی به تکلم با من داری.. مگر با ساحلماندگان اقیانوس چیزی میگویند؟! تا آخر دنیا هم که آتش برافروزی تنها صدای گرگی کافی است که به خودت بلرزی، دیدن آن آسمان عظمت کافی است که مبهوت کوچکی خودت شوی.. تو هم چنین کسی را بهل کردهای... تو تنهای تنها مرا تنها میخواهی.. تو تنها نیستی و تنهایم میگذاری...