مصطفاشیسم

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

مصطفاشیسم

فرار معنا ندارد،
ما محکوم به زیستنیم...

بایگانی

۲۰ مطلب در اسفند ۱۳۹۶ ثبت شده است

جانا تو را که گفت که احوال ما مپرس. بیگانه گرد و قصه هیچ آشنا مپرس...

آشنا؟ ای کاش آشنا بودم.. پس آشنای تو کیست؟ خوشا بر احوال او...

کاش جور دیگری بودم، کاش نوع دیگری رفتار میکردم، کاش طور دیگری به تکلم می‌آمدم..

ای کاشهایی که خواب را از دیده‌ام پس میزند، چونان دستی که پرده را از مقابل آفتاب کنار میزند.. چشمانم تاب دیدار ندارند و نه جانم طاقت دوری.. تا به خود آیم خورشید رفته است و سوی چشمانم نیز.. پرده‌ها می‌افتد و جانم میسوزد از این درد ندیدن.. تحمل از لب پنجره پر میکشد و آهم نیز.. او کی از دیدگانم ناپدید گردید؟ او از جانم مفارقت نتواند کرد... او میتابید و حال رخ برمیتابد.. بی‌اعتناست دنیایم، سرد است چشمانم.. او اما گرم است؛ خوشا بر آشنای احوالپرسش که گرم میبیندش، صورت زیبای تابانش را... من اما دل به شب سپرده‌ام.. اگر او نیست، هیچ خورشیدی را نخواهم.. خدایا! دوچشمم را بر هر آفتابی پس از این ببند! و دلم را، آه دلم را از مکاشفه دیداری تازه... طاقت به هم تنیده شدن درد و روح را بیش از این ندارم.. اگر او نیاید، پس من تا ابد در شب می‌ایستم؛ نکند هستی‌ام به تاراج فردا رود.‌ من هستی‌ام را پیش از این داده‌ام! به او که سیر ندیدمش و سخت تشنه‌ام بدو.. این جان طاقت شعله‌های دوزخ را ندارد؛ دلم از جنس آبی آسمان است؛ هم او که گرم هم‌آغوش با خورشید من است.. بد به دلم راه نده. چشمانم سیاهی میرود و تیره میبیند زمان و مکان را اما قلبم، آه اما قلبم هنوز به پاقدم او روشن است.. خدایا! به آن دوچشم سیاه روشن قسم که هوای فراقش را استشمام میکنم و هنوز بوی او را میشنوم.. گرمای او در رگهایم میدود و میتند و من، آه من خونم را به پای خاک تیره میریزم و جانم را به هوای تاریک میپاشم، به امید آنکه ذره‌ای از عطر ردای او را با شیره‌ جان بنوشم... ردپای قدمهای مهربانش هنوز که هنوز است، هست؛ بر سینه‌ام.. هستی من است دیگر...

چه مستی است ندانم که رو به ما آورد، که بود ساقی و این باده از کجا آورد...

چه مستی است خدایا!... بی‌باده... آنکه بی‌باده کند جان مرا مست کجاست...

کشته غمزه خود را به زیارت دریاب؛ چونکه بیچاره همان دل‌نگران است که بود..

تو ندیدی وقتی چترت رو سر هرکی واشد سیل بارون‌ میشدم، تو قدم که میزدی هرجای شهر من زمین اون خیابون میشدم...

با این وضع هیچکار نمیتونم بکنم. یحتمل کنکور هم ندم و نتونم بدم... اصلن شاید از خیر درس‌خوندن گذشتم با اینکه آرزوم همیشه همین راه بود.. شاید رها کردم و دنبال یه چیز جدید بودم گرچه بعید میدونم چیزی که نیست و نمیشناسیش بهتر از همینی باشه که تجربه کردی و لااقل میشناسیش.. من یه بار گزینه ادبیات رو کنار گذاشته بودم ولی الآن نمیدونم شاید بیشتر یه راه فراره برام که برم سمتش ولی میترسم اون چیزی نباشه که فکر میکنم که روحم رو ارضا نکنه... این همه ادبیات خونده که چی؟! برم نهایت دبیر ادبیات بشم؟ پس این چهارسال چه حاصلی برام داشت؟ اگه بخوام هم باید یکسال صبر کنم، یکسالی که احتمالا تنهاتر و آشفته‌تر خواهم بود. یکسالی سخت و تحیر و تردید... کاش دلخوشی‌ای بود که مجبور نبودم به این چیزا فکر کنم. خیلی چیزها رو باید تموم میکردم یا حداقل تا الان شروع میکردم که نکردم.. این روزا آدم‌سالمی نمیبینم باهاش حرف بزنم یا به بیانی آدمی که بشینه پای من خراب.. و درستم کنه نه بر تردید و شکم به همه چیز اضافه کنه.. و نه اینکه به حسرتم به یاسم به نداشته‌هام توجهم بده...الحاصل من یکسال بیشتر شد که اینجا مینویسم و همه هم به خاطر خودم و به گوش خودم خواندم.. گاهی از سر فکر و گاهی از سر درد.‌. برای یه کم آروم کردن خودم به دور از چشم‌های اضافه شاید... این روزها حال و وضع خوبی ندارم.. انگیزه‌ای برای بیدارشدن هم ندارم..‌ دیگه اینطوری نیستم که دوتا کتاب رو بذارم کنار از ذوق و بگم تو این روزا اینا رو باید بخونم؛ آره باید بخونم‌ و چه خوب میشه که بخونم... پیش خودم اعتراف میکنم به همه چیز، بارها، به خودم فحش و فضاحت سوار میکنم... احترام خودم رو زیر پا میذارم و غرورم رو لکه‌دار میکنه... حقیقت اینکه با همه این وجود کسی رو به این حال چه کنم چه کنم و بلاتکلیفی خودم نمیبینم... همه یا سودای وکالت دارند یا ادامه تحصیل... دلبستگی داشتن یک چیز است و گسستگی داشتن یک چیز... و یک حس بدبینی شدید به همه‌چیز که گاهی روان خوش‌بین و راحت‌پذیرم رو اذیت میکنه................ یکسال به مثابه یک عمر...
فاضل میگه: به دریا میزنم شاید به سوی ساحلی دیگر؛ مگر آسان نماید مشکلم را مشکلی دیگر...

این ترقه‌بازیا که بچه‌بازیه.. تو دل ما ببین چه خبریه..

سرت سلامت مشتی. الله وکیلی دلم برات یه ذره شده... کجایی الآن؟ من سر یه سکو توی یه بن‌بست قدیمی نشسته‌ام همینجوری، تنها؛ بعد مدتها که از کنارش رد میشدم و با خودم میگفتم باید ببینم انتهای پیچ‌دارش چه خبره، اومدم که ببینم چطوری‌ه ماجرا.. خونه قدیمی‌های جالب و البته وحشتناک و دلگیری هم داره؛ جات خالی خلاصه.. خبرت هست؟...

یکی خوردش یکی بردش یکی شستش یکی کردش یکی...

پس منِ کله‌گنده چی؟...

چه میدونم والا، به من چه...

د ال با راک‌ها جام میمن فرس و دا، و زاء بالعکس...

نیازمند بلا گو رخ از غبار مشوی، که کیمیای مراد است خاک کوی نیاز...


با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی، تا بیخبر بمیرد در درد خودپرستی..


گفتم حیفه این دوبیت رو نگم بهت امشب. حالا تخت بگیر بخواب؛ البته اگه میتونی...

دوسال پیش همین روز... قابل وصف نیست حسی که داشتم.. حسی توامان از آسودگی و سبکبالی.. یک شادمانی ملایم.. انگار باد به زیر پروبالم آمده بود و حس پرواز.. نمیدونم دقیقا تا کجای شریعتی رو پیاده رفتم و یادم‌می‌آید که حتی حاضر بودم تا دم در خانه پیاده بروم...

...

گمان نمیکردم که بعد از آن تنها غمی بزرگ بر سینه‌ام هر آن سنگینی کند.. یک حس از خود بیخودی که گاهی نفس کشیدن را برایم سخت میکند و زنده ماندن را بسیار دشوار... سه شبانه‌روزی آمد همآغوش مرگ زجر کشیدم، تکرار میکنم در حالت احتضار بودم. تنگی نفس داشتم، وزنه‌ای صدکیلویی بر سینه و اعضا و جوارحم احساس میکردم. بیداری‌ام درد بود و خوابم زجر و گریستن حاصل خلوت و جلوت. سه شب از هول و فشار از خواب میپریدم و به گریه می‌افتادم، کمی مانده تا اینکه صدای اذان را بشنوم و استغاثه به درگاه الاهی که چه کنم و این غصه که مانند آتشی دارد ذوب میکند روحم و قلبم را چگونه آرام کنم...

در این سه‌سال هروقت اندکی شعله‌های التهاب در درونم زیاد میشود به آن سه روز و شب مرگبار تاسی میکنم...

امید.. گفتی امید.. امید واژه گنگی است برای من.. برای من که تمام امید و زندگی و حیثیتم فقط یک نام شد.. نامی که هماره در جلوی چشمانم بود و عبور میکرد و میخندید و راه میرفت.. ثانیه‌ای از من بیرون نرفت، لحظه‌ای در شلوغترین زمانها گمش نکردم، همه چیز برای من رنگ و بوی او را داشت، همه چیز و همه کس مرا به یاد او می‌انداخت...

..

حرف زیاد است و از همه‌ی بافتن‌ها که حال طنابی شده پیچان به دور گردنم میگذرم..

فقط یک چیز: این حرفها را تا این زمان به این صراحت نگفته‌ام. حال میگویم که صبر دیگر از سرم گذشته است. سه شب قدر تنها یک دعا کردم خدا؛ تو خود میدانی که آنهنگام هیچ چیز در درون من نمی‌جنبید، پس چرا این دعا را کردم؟ شاید یک ندایی مرا برحذر میداشت و می‌ترساند. من خودم را میشناختم. من میترسیدم از لرزش دل و بعد از آن ماه مبارک و اواخر شهریور ناگهان چیزی در وجودم به غلیان آمد.... دوچیز از تو خواستم خدا: یک آنکه مرا از هوی و هوس و اقسام آن نگهداری. دو آنکه اگر قرار است مرا گرفتار محبت کسی بکنی و طعم عشق را بچشانی، آن عشق اولین و آخرینم باشد و نهایت آن لذت وصال و قربت... خدایا تو خدایی دیگر نه؟ تقدیر را تو رقم میزنی؟ از تو برنمی‌آید و نمی‌آمد؟ صدای مرا شنیدی؟..از تو گله دارم و بسیار حرفهایی که بارها با تو گفته‌ام. سوالهای بی‌جواب که خواب را از من ربوده و این دل‌آشوبی و این گنگی و این... بیش از این هیچ نمیگویم و خویشتنداری میکنم..

..

این حرفها را زدم که برای بار آخر با خودم اتمام حجت کنم به خاطر تمام خویشتنداری‌ها و محافظت‌ها و ...اما همان شد که میترسیدم..

..

یک درصد حق نمیدهم کسی قضاوتم کند چون تا در موقعیت من قرار نگیرد نمیفهمد آنچه نگفته‌ام چقدر بیشتر از گفته‌هایم است و آنچه کشیدم چنددرصدش گنگ و نامفهوم بیان شد...

..

اما با تو میگویم. یک درصد تنها یک درصد اگر اینها را میخوانی و یا شاید روزی خواهی خواند.. نمیدونم چی بگم. فقط یک چیز، هربار که گفتم آدمی است و دوست داشتن، برای همه پیش می‌آید، طبیعی است این مسایل، اما... فقط یکبار دیدنت، اینکه از جلوی چشمانم رد شوی، که چهارستون بدنم به لرزه می‌افتاد و زبانم از تکلم می‌افتاد و قلبی که از تحرک می‌افتاد و جور دیگری به چرخش می‌افتاد... اضطراب شب امتحان برای بار دیگر دیدنت در آستانه فردا بیخیال از ترس امتحان.. مگر میتوانم بگویم چه میشود؟ وقتی زبانم لال میشود و در حسرت گفتن یک کلمه میسوزم و در آرزوی به دست نیامده شنیدن صدایت تا خانه هزاربار خودم را نفرین میکردم...... من هیچ.. اما من پسر.. چی بگم؟ میخوام بگم من آدم چشم‌چرونی نبودم، آدم دل به هرجایی...چه فایده این حرفها؟ راه ما جدا میشود که راه ما شاید همین الان هم به اندازه‌ای جدا هست که.. تناسب و شباهت.. مگر دست خود آدمه؟ مگر انتخاب کردنی است؟ میروی و عین خیالت هم نیست که هم چنین بشری بوده است، اما... من چه کنم؟ مزاحمت؟ من از همین کلمه میترسیدم... میخواستم بگویم این چندروز مانده را.. که چه؟ .. با من راه بیا، به من بی‌اعتنایی نکن، نگذار بشکنم، همین.. ولی این انتظار زیادی است.. من مگر چه کرده‌ام که هم چنین انتظاری داشته باشم.. خدایا تو بگو چرا اینگونه‌ام که چه باید بکنم؟ چه شد و چه میشود... من میخواستم آدم بی‌آزاری باشم که آدمی بی حسرت از داشته‌های دیگران.. اما نمیتوانم دیگر گوشم را از هزلیات دیگران بپوشم، میرنجم به هر حرفی و نگاه بیحاصل و هرزی...وقتی میبینم دوست داشتن و عشق دونفر را، سخن محبت آمیز دونفر را، لبخند و خنده‌... حسرت به دلم سرازیر میشود.. میگویم چقدر انسان به خودش میبالد و خوشبخت است که اینگونه کسی دوستش دارد، اما خودم هم میدانم که کسی اینجا مطرح نیست، به جای کسی باید بگویم تو، هرکه تو دوست بداری... میدونم این حرفها.. اما این زندگی برای چیست که اول مساله همین است؟ عشق چیست.... میشنوی چی میگم؟ میشود دلت... دلم... چه کنم.. چه بگویم که درد من همین است... از من ناراحت نباش گرچه گمان میکنم وقتی کسی را دوست نداشته باشی اصلن مساله ناراحتی معنا ندارد.. اما اگر از من بدت بیاید چی؟ خاک دوعالمی بر سر من... قابل تحمل نیست برایم سردی سلامت و بی‌اعتنایی‌ات.. کاش بدانی.. کاش برایت مهم باشد اینکه چقدر دوستت دارم که خودم هم نمیدانم چقدر.. من انتظاری ندارم که نمیتوانم داشتم باشم هم.. پسر بی‌ادبی نیستم و بی‌منطق آنچنان که نفهمم و درکت نکنم... از تو میخواهم؛ خواهشی که اگر میخوانی و میتوانی برآورده کن: نگذار بیش از این آزار ببینم.. مرا از دست خودم نجات بده.. نگذار این چنین اذیت شوم.. که من با تمام وجود دوستت داشته‌ام و دارم و کاش... کاش به درد دوست‌داشتن میخوردم.....

خیلی خسته‌ام.. خیلی احساس تنهایی میکنم...