دوسال پیش همین روز... قابل وصف نیست حسی که داشتم.. حسی توامان از آسودگی و سبکبالی.. یک شادمانی ملایم.. انگار باد به زیر پروبالم آمده بود و حس پرواز.. نمیدونم دقیقا تا کجای شریعتی رو پیاده رفتم و یادممیآید که حتی حاضر بودم تا دم در خانه پیاده بروم...
...
گمان نمیکردم که بعد از آن تنها غمی بزرگ بر سینهام هر آن سنگینی کند.. یک حس از خود بیخودی که گاهی نفس کشیدن را برایم سخت میکند و زنده ماندن را بسیار دشوار... سه شبانهروزی آمد همآغوش مرگ زجر کشیدم، تکرار میکنم در حالت احتضار بودم. تنگی نفس داشتم، وزنهای صدکیلویی بر سینه و اعضا و جوارحم احساس میکردم. بیداریام درد بود و خوابم زجر و گریستن حاصل خلوت و جلوت. سه شب از هول و فشار از خواب میپریدم و به گریه میافتادم، کمی مانده تا اینکه صدای اذان را بشنوم و استغاثه به درگاه الاهی که چه کنم و این غصه که مانند آتشی دارد ذوب میکند روحم و قلبم را چگونه آرام کنم...
در این سهسال هروقت اندکی شعلههای التهاب در درونم زیاد میشود به آن سه روز و شب مرگبار تاسی میکنم...
امید.. گفتی امید.. امید واژه گنگی است برای من.. برای من که تمام امید و زندگی و حیثیتم فقط یک نام شد.. نامی که هماره در جلوی چشمانم بود و عبور میکرد و میخندید و راه میرفت.. ثانیهای از من بیرون نرفت، لحظهای در شلوغترین زمانها گمش نکردم، همه چیز برای من رنگ و بوی او را داشت، همه چیز و همه کس مرا به یاد او میانداخت...
..
حرف زیاد است و از همهی بافتنها که حال طنابی شده پیچان به دور گردنم میگذرم..
فقط یک چیز: این حرفها را تا این زمان به این صراحت نگفتهام. حال میگویم که صبر دیگر از سرم گذشته است. سه شب قدر تنها یک دعا کردم خدا؛ تو خود میدانی که آنهنگام هیچ چیز در درون من نمیجنبید، پس چرا این دعا را کردم؟ شاید یک ندایی مرا برحذر میداشت و میترساند. من خودم را میشناختم. من میترسیدم از لرزش دل و بعد از آن ماه مبارک و اواخر شهریور ناگهان چیزی در وجودم به غلیان آمد.... دوچیز از تو خواستم خدا: یک آنکه مرا از هوی و هوس و اقسام آن نگهداری. دو آنکه اگر قرار است مرا گرفتار محبت کسی بکنی و طعم عشق را بچشانی، آن عشق اولین و آخرینم باشد و نهایت آن لذت وصال و قربت... خدایا تو خدایی دیگر نه؟ تقدیر را تو رقم میزنی؟ از تو برنمیآید و نمیآمد؟ صدای مرا شنیدی؟..از تو گله دارم و بسیار حرفهایی که بارها با تو گفتهام. سوالهای بیجواب که خواب را از من ربوده و این دلآشوبی و این گنگی و این... بیش از این هیچ نمیگویم و خویشتنداری میکنم..
..
این حرفها را زدم که برای بار آخر با خودم اتمام حجت کنم به خاطر تمام خویشتنداریها و محافظتها و ...اما همان شد که میترسیدم..
..
یک درصد حق نمیدهم کسی قضاوتم کند چون تا در موقعیت من قرار نگیرد نمیفهمد آنچه نگفتهام چقدر بیشتر از گفتههایم است و آنچه کشیدم چنددرصدش گنگ و نامفهوم بیان شد...
..
اما با تو میگویم. یک درصد تنها یک درصد اگر اینها را میخوانی و یا شاید روزی خواهی خواند.. نمیدونم چی بگم. فقط یک چیز، هربار که گفتم آدمی است و دوست داشتن، برای همه پیش میآید، طبیعی است این مسایل، اما... فقط یکبار دیدنت، اینکه از جلوی چشمانم رد شوی، که چهارستون بدنم به لرزه میافتاد و زبانم از تکلم میافتاد و قلبی که از تحرک میافتاد و جور دیگری به چرخش میافتاد... اضطراب شب امتحان برای بار دیگر دیدنت در آستانه فردا بیخیال از ترس امتحان.. مگر میتوانم بگویم چه میشود؟ وقتی زبانم لال میشود و در حسرت گفتن یک کلمه میسوزم و در آرزوی به دست نیامده شنیدن صدایت تا خانه هزاربار خودم را نفرین میکردم...... من هیچ.. اما من پسر.. چی بگم؟ میخوام بگم من آدم چشمچرونی نبودم، آدم دل به هرجایی...چه فایده این حرفها؟ راه ما جدا میشود که راه ما شاید همین الان هم به اندازهای جدا هست که.. تناسب و شباهت.. مگر دست خود آدمه؟ مگر انتخاب کردنی است؟ میروی و عین خیالت هم نیست که هم چنین بشری بوده است، اما... من چه کنم؟ مزاحمت؟ من از همین کلمه میترسیدم... میخواستم بگویم این چندروز مانده را.. که چه؟ .. با من راه بیا، به من بیاعتنایی نکن، نگذار بشکنم، همین.. ولی این انتظار زیادی است.. من مگر چه کردهام که هم چنین انتظاری داشته باشم.. خدایا تو بگو چرا اینگونهام که چه باید بکنم؟ چه شد و چه میشود... من میخواستم آدم بیآزاری باشم که آدمی بی حسرت از داشتههای دیگران.. اما نمیتوانم دیگر گوشم را از هزلیات دیگران بپوشم، میرنجم به هر حرفی و نگاه بیحاصل و هرزی...وقتی میبینم دوست داشتن و عشق دونفر را، سخن محبت آمیز دونفر را، لبخند و خنده... حسرت به دلم سرازیر میشود.. میگویم چقدر انسان به خودش میبالد و خوشبخت است که اینگونه کسی دوستش دارد، اما خودم هم میدانم که کسی اینجا مطرح نیست، به جای کسی باید بگویم تو، هرکه تو دوست بداری... میدونم این حرفها.. اما این زندگی برای چیست که اول مساله همین است؟ عشق چیست.... میشنوی چی میگم؟ میشود دلت... دلم... چه کنم.. چه بگویم که درد من همین است... از من ناراحت نباش گرچه گمان میکنم وقتی کسی را دوست نداشته باشی اصلن مساله ناراحتی معنا ندارد.. اما اگر از من بدت بیاید چی؟ خاک دوعالمی بر سر من... قابل تحمل نیست برایم سردی سلامت و بیاعتناییات.. کاش بدانی.. کاش برایت مهم باشد اینکه چقدر دوستت دارم که خودم هم نمیدانم چقدر.. من انتظاری ندارم که نمیتوانم داشتم باشم هم.. پسر بیادبی نیستم و بیمنطق آنچنان که نفهمم و درکت نکنم... از تو میخواهم؛ خواهشی که اگر میخوانی و میتوانی برآورده کن: نگذار بیش از این آزار ببینم.. مرا از دست خودم نجات بده.. نگذار این چنین اذیت شوم.. که من با تمام وجود دوستت داشتهام و دارم و کاش... کاش به درد دوستداشتن میخوردم.....
خیلی خستهام.. خیلی احساس تنهایی میکنم...