تامّلات و تالّمات روزانه و شبانه (۱)
نشستم، خوب نشستم، تسبیح در دست چرخاندم و خدا را به پناهیام قسم دادم که پناهم باشد، استغفار گفتم، در آن خنکای روشن صبحگاهی که آسمان سرخ و آبی و خاکستری است، قدری ابر، قدری آه، خوب نشستم و استغفار گفتم برای همهی بددلیها، بددلیهایم، همه رنجشهای بیفایده از خویش و دیگری، برای همه اضطرابها و تشویشها که آفت جان است، سکوت کردم، یک سکوت بزرگ، دربرابرم یک سکوت بزرگ، نقوش اسلیمی و ختایی، رنگ زبرجدی و فیروزهای چشمنواز، در برابر یک سکوت عظیم مبهوتانه سکوت کردم، حال آنکه سکوت من مشوّش بود، چون تختهپارهای که هنوز غرق این آرامش عظیم نشده است، طمانینهای ساختگی ولی حقیقی را به عاریه پوشیدم، یک لاقبا خوب نشستم، در میان خنکای صبحگاه و لبخند فرشته خودم را نیافتم، خودم را نیافتم، راه رفتم تا ببینم خودم را کجا جا گذاشتهام، نگاه کردم هیچ نیافتم، سکوت کردم، خوب سکوت کردم، به زیباترین حالت در سکوت خودم را غرق کردم، چون آخرین تختهپارهای که از امید ناامید میشود، دیگر خودی نبود که طلب کنم، وانگهی خودم را هیچ یافتم، پیدا شدم در ناپیدایی خنکای صبح و آغوش روشن آینه...
- ۰۲/۰۱/۰۷