مصطفاشیسم

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

مصطفاشیسم

فرار معنا ندارد،
ما محکوم به زیستنیم...

بایگانی

۹ مطلب در آبان ۱۳۹۶ ثبت شده است

جام می و خون دل هر یک به کسی دادند، در دایره قسمت اوضاع چنین باشد... خدا رو شکر..

خدا را صدهزار مرتبه شکر... خدا را میلیون مرتبه شکر.. خدا را شکر آنچنانکه شایسته سپاس است...

ای کاش وقتی از همین مواقف سکوت که سایه مرگبارش را بر مغز متلاشی‌ام می‌اندازد، به خاطره‌ها سپرده میشدم؛ نه به خاطره‌ها که به صحرای نسیا منسیا رها میشدم و تمام... اگر حالتان خوب است الاهی بهتر شود و اندک گرفتاری و ناراحتی‌‌ای اگر احیانا هست رو به بهبودی و سلامت و خوشی برود... و ای کاش نفس پرنده‌ای بود که جثه مرا میتوانست حمل کند، از این خاک می‌کند و می‌برد..... پیش از آنچه آید و سرآید... به ذهنم آمد که تا جان برآید این غصه هم سرآید..

اصطلاح بازی تشریفاتی تو فوتبال به گوش‌تون خورده؟!....

خلاصه چیز خوبی نیست..

هرکجا آن شاخ نرگس بشکفد / گلرخانش دیده نرگسدان کنند....

این گلدان خشکیده، نم اشکی، بوسه‌ای........

"ستاد احیای نرگسدان خشکیده دوستداران شما"


کاشمیشدخواندکاشمیشدگفتکاشمیشدرفتکاشیعنیچه؟

کاشیعنیمرگکاشیعنیآهکاشیعنیوایکاشیعنیبرگ،شعلهآتشکاشیعنیعمقاحساسات

یعنیخواستنآرزویدورکاشیعنیطالبمشتاق،دوستدارآرزودوستدارراهدوستداراو...

نمیگویم وحشتناک است تا وحشت برت ندارد.. عزیز من! در درون همه ما وروجکی است که هرلحظه انگار میخواهد خودش را از قله‌‌ای به پرواز درآورد؛ نمیگویم به ته دره پرت کند تا وحشت برت ندارد... میدانی چرا؟ میتوانی تصور کنی که چرا و چطور اینطور میشود؟ جواب شاید دوکلمه باشد: یاس، ترس....

یاس و ترس هردو ریشه درگذشته دارند و نگاه به آینده، اما این یاس است که تو را به ترس می اندازد، پرتابت میکند به آغوش اضطراب و میدانی یاس از کجا میجوشد و چشمه زندگانی آدمی را گل‌آلود میکند؟ از جهل؛... و امان از جهل که قصه‌اش مفصل است...

عزیزمن! ایمان به دوچیز میتواند تو را از ورطه هلاکت برهاند؛ این را خالصانه و صادقانه میگویم و تو از روی مهر و وفا و بزرگواری بشنو: ایمان به داشته‌هایت و ایمان به نداشه‌هایت... تو باید همان اندازه که قدر داشتنه هایت را میدانی، اهمیت نداشته‌هایت را نیز بدانی... نداشتن ضعف نیست، خللی در وجود تو ایجاد نمیکند، یعنی طبیعت نداشتن این نیست بلکه آنچیزی که تو را به ورطه آمال دور و نهایتا پژمردگی خیال و ضعف نیت و فروماندن از خودشناسی و غفلت از هدف والای زندگی میکند، وهم‌انگاری لزوم داشتن نداشته هاست....

باور کن، باور کن... اگر عالمی ماورای این دنیا نباشد و دست به انکار وجود مهربان مقتدر بزنی، دور از انتظار نیست که از بشر دوپا هرچه میشود و نمیشود سر بزند... آخر برای چه؟... باور به زندگی محدود به حیوانیتی که نهایتش پوسیدگی در خاک است از انسان چه موجود بی‌ارزش و پست و حقیری میسازد...

سخنم را قطع میکنم که سخت خسته ام... خدایا! سایه شوم وهم ترس و یاس را از سر ما بندگان نیازمند بی‌پناه و ضعیفت بردار و دور کن و دور کن هرآنچه بوی زردی و خمولی میدهد و نشاط و سبزبودن اندیشه را بدل به عادت شکستگی تکرار و از هم‌گسستگی اهمیت شادمانه زیستن میکند... زندگی مبارزه‌ای همیشگی است، پس جنگنجویی حاضریراق را میطلبد.. باید پیوسته نواندیشید و فعالانه عمل کرد....

و امان از شعار و کلمات ثقیل... والسلام

من که باشم که بر آن خاطر‌عاطر گذرم... واقعا عبارت لطیفی ه، خاطر عاطر.. خب مشخص است که عاطر از عطر است، معطر، خوشبوست؛ گفتم ببینم معنای دقیقش چیه یا معنای خاص دیگری داره یا نه... عاطر یعنی بوی خوش‌دهنده، دوست‌دارنده عطر یا عطردوست... حالا لطافت و ظرافت در ترکیب خاطرعاطر است؛ چقدر زیبا چقدر لطیف، تاکید دارم روی این لطافت و ملاحت؛ جالبی اینجاست که ترکیب خاطر‌عاطر که یک ترکیب وصفی است مجازاً به معنای اندیشه فیض‌بخش ه..دیدی چقدر جالبه؟ فیض‌بخشی، معطربودن و عطرپراکنی، خودت دقت کن غرق شو در معنای زیبایش.............


... راه خلوتگه انسم بنما تا پس از این، می خورم با تو و دیگر غم دنیا نخورم ...

باری، ...

دوش در خیل غلامان درش میرفتم؛ گفت: ای عاشق بیچاره! تو باری چه کسی!!
...

نشسته ام، مثل همیشه که مینشینم...‌روی یک صندلی چوبی.. تا چشم کار میکند کسی نیست...آیا فقط ما مردم ایران اینگونه ایم؟ مردم جهان که دارند زندگی شان را میکنند... آیا فقط مردم تهران اینگونه اند؟ این همه روستا و شهر در ایران عزیز هستند که زندگی میکنند... آیا فقط اطرافیان من، آشنایان، دوستان من اینگونه اند؟ خب، این همه دانشگاه، خیابان، محله و خانواده و مغازه که مردمانش دارند زندگی میکنند... آیا فقط خانواده من اینگونه است؟ این همه خانواده لااقل در نزدیکان و آشنایان که دارند زندگی میکنند... آیا فقط من اینگونه‌ام؟ خانواده‌ام که دارند زندگی میکنند، فارغ و آسوده از من...

بیست و دوسال چه شد؟ بیست و دو که رائفی‌پور پسند بود، ببینیم من و بیست و سه چه گُلی و گِلی به سر هم میزنیم...

تنهایی؟ سینمارفتن، پارک رفتن، کجارفتن کجا رفتن... و من عجیب دلم گرفته است... این دل و وضع بدش دیگر دل نمیشود.. از دست رفته ام... انگار فلج شده ام... چه اهمیتی دارد.. یقین کرده‌ام که عمری که بر باد رفت دیگر برنمیگردد... از خودم که مایوسم، از خودم که دلگیرم و ای کاش از تو دلگیر نبودم؛ ای خدایی که گمان میکنم ناشناخته تر از آن مقداری بودی که فکر میکردم.. حتی حرف زدن با تو هم این حجم از اندوه را از دلم پاک نمیکند..‌ و آه نمازهایی که میخوانم، چقدر بوی خواستن شرم‌آلودی میدهد...

دلم عجیب گرفته است.. سختتر از آن چیزی که فکرمیکردم بشود.. چه بد است انسان به جایی برسد که حسرت روزهای مزخرف کپک‌زده گذشته اش را بخورد... مثل همیشه مینویسم درحالیکه دلم به این جملات راضی نیست و رضا نمیدهد که بر برگه خاطرات این چنین محکم ثبت شود.. درحالیکه من فراری ام از جملات... مینویسم چون نمیخواهم این حرفهای به دردنخور بیشتر از آنچه باید در دلم تلنبار شود.. باید نوشت و نوشت که سینه از هوای تنفس نشده لجن مال نشود.. شاید به خود فهمانده‌ام که راه زنده ماندن همین راه باریک نرفتن است... 

میخواستم خودم را حواله دهم به آخر شب؛ به آخر شب؟ شب که مالامال از صبح نیامده است و بیدارماندن در خواب‌آلودگی، آلودگی...

چاره ای ندارم جز اینکه خودم را سرکوب کنم؛ من آدم بدی هستم، یک انسان کثافت، یک آشغال عوضی به نمام معنا...

من هم آدم بدی نیستم؛ حقیقت آن است که من از زورگفتن به یک مورچه هم میرنجم و قبل از آنکه برنجم باید بگویم بیعرضه ام؛ نه اینکه واقعا بیعرضه باشم بلکه ترجیح میدهم بیعرضه باشم تا اینکه یک...

این جملات هیچ معنایی نمیدهد چون آنچه نگفتم معنادار است... آنچه نمیگویی چه معنایی میدهد؟ و چه زمانی از دست میرود؟ ایده ها رنگ میبازند اگر کم محلی ببینند، اگر خلاقیتت را به نوشتن  درنیاوری، بال پرواز داستانت میسوزد و گمان نگن داستان تو ققنوس‌وار میتواند دوباره زنده شود؛ تو باید با پر‌سوخته‌ات سر کنی و خیال مردن و از نو متولدشدن چیز محال و مسخره‌ای است...

من متاسفم برای خودم.. من متاسفم که حرفهایم بوی خوبی نمیدهد؛ اما حقیقتا من زبانم تلخ نیست؛ جان من تلخ نیست، تلخکام نیستم...چگونه باشم وقتی هنوز به دیدن لبخندی سرازپا نمیشناسم و خداراشکر میکنم...

در این حرفها در جستجوی چیزی نباش و نه مکدر کن روحت را و نه آزرده کن به نگفتن آنهنگام که چاره‌ای جز به زبان آوردن نیست؛ هرمقدار و هرطور که شد، که لب‌زدن فراموشت نشود، شاید شاید دوباره موسم آوازخوانی ات فرابرسد...

و من بیش از همه.... میخواهم بگویم... آینده نیز... چون گذشته...ترس دارم... اما...

آیا من هم..‌ چرا...

چاره ای نداشتم... خسته‌تر از آن مقداری ام که... متاسفم

او...

.

.

.

آیا این جملات باعث خجالت و کوچک شدن انسان است؟ آیا گفتنشان و خواندنشان و شنیدنشان آدم را باید متاسف کند؟!!!!... برای زندگی چه آبرویی میماند؟.. آیا انتظاری هست که کسی مشتاق شنیدن حرفهای دردآلود باشد؟ که کسی کمکی برساند؟ کسی میتواند یا کسی میتواند بخواهد؟...

پیام دوست شنیدن سعادت است و سلامت ... مَن المبلّغ عنّی الی سُعاد سلامی

... جمال اینان بین...

آش نخورده و دهن سوخته / آش سوخته و دهن نخورده

تهش.

سرش.