نشسته ام، مثل همیشه که مینشینم...روی یک صندلی چوبی.. تا چشم کار میکند کسی نیست...آیا فقط ما مردم ایران اینگونه ایم؟ مردم جهان که دارند زندگی شان را میکنند... آیا فقط مردم تهران اینگونه اند؟ این همه روستا و شهر در ایران عزیز هستند که زندگی میکنند... آیا فقط اطرافیان من، آشنایان، دوستان من اینگونه اند؟ خب، این همه دانشگاه، خیابان، محله و خانواده و مغازه که مردمانش دارند زندگی میکنند... آیا فقط خانواده من اینگونه است؟ این همه خانواده لااقل در نزدیکان و آشنایان که دارند زندگی میکنند... آیا فقط من اینگونهام؟ خانوادهام که دارند زندگی میکنند، فارغ و آسوده از من...
بیست و دوسال چه شد؟ بیست و دو که رائفیپور پسند بود، ببینیم من و بیست و سه چه گُلی و گِلی به سر هم میزنیم...
تنهایی؟ سینمارفتن، پارک رفتن، کجارفتن کجا رفتن... و من عجیب دلم گرفته است... این دل و وضع بدش دیگر دل نمیشود.. از دست رفته ام... انگار فلج شده ام... چه اهمیتی دارد.. یقین کردهام که عمری که بر باد رفت دیگر برنمیگردد... از خودم که مایوسم، از خودم که دلگیرم و ای کاش از تو دلگیر نبودم؛ ای خدایی که گمان میکنم ناشناخته تر از آن مقداری بودی که فکر میکردم.. حتی حرف زدن با تو هم این حجم از اندوه را از دلم پاک نمیکند.. و آه نمازهایی که میخوانم، چقدر بوی خواستن شرمآلودی میدهد...
دلم عجیب گرفته است.. سختتر از آن چیزی که فکرمیکردم بشود.. چه بد است انسان به جایی برسد که حسرت روزهای مزخرف کپکزده گذشته اش را بخورد... مثل همیشه مینویسم درحالیکه دلم به این جملات راضی نیست و رضا نمیدهد که بر برگه خاطرات این چنین محکم ثبت شود.. درحالیکه من فراری ام از جملات... مینویسم چون نمیخواهم این حرفهای به دردنخور بیشتر از آنچه باید در دلم تلنبار شود.. باید نوشت و نوشت که سینه از هوای تنفس نشده لجن مال نشود.. شاید به خود فهماندهام که راه زنده ماندن همین راه باریک نرفتن است...
میخواستم خودم را حواله دهم به آخر شب؛ به آخر شب؟ شب که مالامال از صبح نیامده است و بیدارماندن در خوابآلودگی، آلودگی...
چاره ای ندارم جز اینکه خودم را سرکوب کنم؛ من آدم بدی هستم، یک انسان کثافت، یک آشغال عوضی به نمام معنا...
من هم آدم بدی نیستم؛ حقیقت آن است که من از زورگفتن به یک مورچه هم میرنجم و قبل از آنکه برنجم باید بگویم بیعرضه ام؛ نه اینکه واقعا بیعرضه باشم بلکه ترجیح میدهم بیعرضه باشم تا اینکه یک...
این جملات هیچ معنایی نمیدهد چون آنچه نگفتم معنادار است... آنچه نمیگویی چه معنایی میدهد؟ و چه زمانی از دست میرود؟ ایده ها رنگ میبازند اگر کم محلی ببینند، اگر خلاقیتت را به نوشتن درنیاوری، بال پرواز داستانت میسوزد و گمان نگن داستان تو ققنوسوار میتواند دوباره زنده شود؛ تو باید با پرسوختهات سر کنی و خیال مردن و از نو متولدشدن چیز محال و مسخرهای است...
من متاسفم برای خودم.. من متاسفم که حرفهایم بوی خوبی نمیدهد؛ اما حقیقتا من زبانم تلخ نیست؛ جان من تلخ نیست، تلخکام نیستم...چگونه باشم وقتی هنوز به دیدن لبخندی سرازپا نمیشناسم و خداراشکر میکنم...
در این حرفها در جستجوی چیزی نباش و نه مکدر کن روحت را و نه آزرده کن به نگفتن آنهنگام که چارهای جز به زبان آوردن نیست؛ هرمقدار و هرطور که شد، که لبزدن فراموشت نشود، شاید شاید دوباره موسم آوازخوانی ات فرابرسد...
و من بیش از همه.... میخواهم بگویم... آینده نیز... چون گذشته...ترس دارم... اما...
آیا من هم.. چرا...
چاره ای نداشتم... خستهتر از آن مقداری ام که... متاسفم
او...
.
.
.
آیا این جملات باعث خجالت و کوچک شدن انسان است؟ آیا گفتنشان و خواندنشان و شنیدنشان آدم را باید متاسف کند؟!!!!... برای زندگی چه آبرویی میماند؟.. آیا انتظاری هست که کسی مشتاق شنیدن حرفهای دردآلود باشد؟ که کسی کمکی برساند؟ کسی میتواند یا کسی میتواند بخواهد؟...