مصطفاشیسم

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

مصطفاشیسم

فرار معنا ندارد،
ما محکوم به زیستنیم...

بایگانی

۷۲ مطلب در مرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است


یه تیکه آهنگ از یک خواننده‌ی عرب شنیدم بسیار زیبا. گفتم‌ همون یکی است؛ دنبالش رفتم کاملش رو بشنوم آهنگای دیگرش رو پیدا کردم و دیدم نه، کارهای قشنگی داره؛ هم موسیقی‌اش، هم احساس ترانه‌هاش و هم صداش... اینکه میگم مرد است ولی خب یه خواننده‌ی زن هم بود چندوقت پیش اونم خوب بود.. صدای لطیف و ظریفی داشت.. اونم رفتم دنبالش ولی همون آهنگش رو شد گوش بدم.. دنبال آهنگش رفتما :) اسماشون رو نمیگم چون همینجوری نمیشه گفت که.. هرموقع پلیز گفتی پلی میکنم...

تو نمیتونی چون نمیخوای بتونی... نمیخوای بتونی چون فکر میکنی نمیتونی... فکر میکنی نمیتونی چون تا حالا نتونستی... تا حالا نتونستی چون نخواستی بتونی... نخواستی بتونی چون فکر میکردی ادامه‌دار نخواهد بود؛ توانستنت، خواستنت.. فکر میکردی ادامه‌دار نخواهد بود چون به اراده‌ی کامل باور نداشتی... به اراده‌ی کامل باور نداشتی چون مجبور بودی... مجبور بودی چون فکر میکردی آنچنان که باید نیستی... تو آنچنان که باید هستی؛ تو آزادی، باور داشته‌باش، ایمان داشته‌ باش، بااراده باش....


آره دیگه؛ دلایلی برای زنده‌ماندن باید داشته باشی وگرنه دلایلی برای مردن باید دست و پا بکنی...

...

برادرم در صدد تغییر رشته است؛ چندوقت دیگه باید پنج تا درس رو امتحان بده.. حال، من همچون کسی که جامع‌الاطراف است باید بهش کمک کنم خودش رو برسونه... فلسفه منطق ادبیات جامعه‌شناسی اقتصاد ... مسلط بر همه چون شیری قوی شوکت و جسارت... من خودم هم چنین حسی دارم ولی بگمانم شما هم همینطور باشید؛ آدم هرچی جلو میره، توجه حرفم دراینجا به پایه‌ی درسی است مشخصا، وقتی به عقب نگاه میکنه میبینه چقدر مباحث آسان بود، چقدر مصاعب و مسایل راحت میتوانست گرفته شود و حل شود و تجربه شود؛ چقدر آموختن‌شان راحت است؛ پس حقیقتا مشکل من دقیقا در آنزمان چه بود؟! چه فشار و اضطراب و خستگی‌ای بر ما سوار بود مگر؟! یک قسمت به تحمیلی که شرایط و محیط بر ما انجام میدهد و یک قسمت به خام بودن و بی‌تجربگی و ترس خود ما از پیش رفتن و تغییرکردن و عوض کردن شرایط... بچّه! گلوم رو خشکوند، رس وجودم رو کشید:)

...

اینم هفتادمین؛ در نوع خودش هم تبریک میگم به خودم و هم عجیب است...


غلام نرگس جمّاش آن سهی‌‌سرورم، که از شراب غرورش به کس نگاهی نیست...

این جمّاش کلمه‌ی عجیب و جالبی است... فریبنده، شوخ، شنگ، افسونگر، دلفریب، آرایش‌دهنده، مست،... البته یه ذره یاد کلّاش هم من رو انداخت، استنادم به بیت دیگر حضرت حافظ: فغان که نرگس جمّاش شیخ شهر امروز، نظر به دُردکشان از سر حقارت کرد...‌ خلاصه، فدای چشم دلفریب اویی :)

...

امّا شما دخترها واقعا مخلوقات خاص خدا هستید؛ در عین سادگی خیلی پیچیده‌اید، سیستم و دم و دستگاهتون کلا فرق میکنه انگار؛ نوع نگاهتون و نظرتون نسبت به آدمها و رفتارتون میتونه صد و هشتاد درجه فرق بکنه... حتی اگر به تساوی شوون زن و مرد اعتقاد پیدا کنند همه، من به تساوی دختر و پسر نمیتونم اعتقاد ندارم.. بحث حقوقی نیستا حیثیتی‌ه :) واقعا از عجایب خلقتید همه‌تون، خدا همه‌تون رو حفظ کنه به قول رامبد جوان... :) حالا...

...

چرا دقیقا اونوقت که غذا به دهنت مزه کرده، اون ته ته که آخرشه باید یه چیز تو دهنت بره که گند بزنه به لذّتی که بردی؟ زندگی همینه! تلخی در کمال شیرینی و شیرینی در عین تلخی...


خب دبستان هم بود. چهارنفر بودیم یا شدیم بهرصورت که زنگهای تفریح به کتابخونه میرفتیم، در لباس مسئول کتابخونه بودیم و گپ و گفت داشتیم. کتابخانه برامون فضای مهم و مقدسی بود. همون چهارنفر یه نمایش هم در مدرسه اجرا کردیم؛ جلوی تمام مدرسه و معلمها و مدیر... راهنمایی و دبیرستان هم همین بود. خود اینکه زنگ فراغت ظهر کتابخانه بروم یا زنگهای تفریح عادت مالوف بود. هیچوقت برام قفسه‌ها کهنه نشد، حس و حال و شیدایی و ذوقی که از دیدن و ورق زدن کتابها بهم دست میداد عوض نشد... یه کتابی دیدم، حکایاتی نغز و فکاهی و طنزمانند از ادبا و درباره‌شون جمع‌آوری کرده بود. دبیرستان بود. قبل از اینکه حیات خلوت زیبا و سرسبز از درختان و پیچک‌ها که پشت کتابخانه بود رو خراب کنند به بهانه بزرگتر کردن و نوسازی کتابخانه و احداث قرائتخانه و ... یه حکایتش به نظرم جالب اومد که به آقای جوان کتابخانه هم نشان دادم . مضمونش این بود که یه روز یه شاعری میره پیش دکتر. دکتر میپرسه خب عزیزجون مشکلت چیه. طرف برمیگرده میگه آقای دکتر احساس میکنم سردرد دارم، روی سینه‌ام یه چیزی سنگینی میکنه و بهم فشار میاره. دکتر میپرسه کارت چیه. جواب میده شاعرم، شعر میگم. دکتر میگه تا حالا شده شعری بگی و نشده باشه که برای کسی بخونی. میگه بله، خیلی شده و میشه. دکتر میگه خب اون آخرین چیزهایی که گفتی رو چندتاش رو برام بخون. شاعر شروع میکنه به افاضه. یه ذره که میخونه دکتر برمیگرده میپرسه خب الآن حالت چطوره. شاعر جواب میده آقای دکتر خدا خیرت بده، الان احساس میکنم بهتر شدم؛ احساس سبکی میکنم. شاعر که حالا حال کرده با دکتر و بعد مدتها پیدا کرده یه گوش بیصاحاب که بشینه و خزعبلاتش رو بشنوه، به دکتر میگه، آقای دکتر امکان داره، یعنی میشه هروقت چیزی سراییدم و گفتم و کسی رو پیدا نکردم که براش بخونم بیام پیش شما؟ دکتر یه لبخند محوی میزنه، شاید شیرین شاید هم تلخ نمیدونم، میگه اونوقت من سردرد خواهم گرفت...... این حکایت و لطیفه اونزمان برام جالب اومد.. الان میبینم خیلی‌هامون، اگر نخوام بگم همه‌مون، دردی که احساس میکنیم بهش مبتلاییم، یا همه مشغولیتهایی که ذهنمون رو درگیر میکنه و یا همه‌ی احساس تاریکی و سکوتی که میکنیم و آشوبی که به دلمون میفته و و و حاصل همین است که آنچیزی که باید را به موقع نمیگوییم و وقتی که باید کسی رو پیدا کنیم نمیکنیم و بهرصورت بلد نیستیم با دیوار، با خدا، با خودمون و با هم حرف بزنیم و نگذاریم حرفهایمان، دغدغه‌هایمان و تنهایی‌هایمان تلنبار شود. شاعر و غیر شاعر هم ندارد، همه‌ی ما اینگونه‌ایم. هرکداممان به شکل خودمان و مانند خودمان. گاهی با این و آن آشنا (و دمخور و هم‌صحبت) میشویم بگمان اینکه از تنهایی‌مان میکاهیم درحالیکه بر آن می‌افزاییم. اگر تنهاییم، سراغ تنهایی نرویم. تنهایی را بپذیریم با همه‌ی خواصش و حقیقت حقیقی‌اش و از آن دوری کنیم بخاطر تمام توهمات و پلیدی شکست‌گونه‌ای که دچارمان میکند. هیچکداممان تنها نیستیم درعین اینکه تنهاییم و هیچکداممان یکی نیستیم درحالیکه فردی با مختصات خاص خودمانیم... تنهایی‌تان مباد... و دعای پدربزرگم در لحظه‌ی خداحافظی را میگویم: فی‌امان‌الله و حفظه...

یک دانه انگور؛ میتونه خیلی جذاب باشه اگر بین دولب تو گیر بکنه. زیباست، قشنگه، نیست؟ اونوقت میشه یک دانه انگور باارزش و زیبا...


یک سری کلمات و جملات هست که هیچ چیز تغییرشون نمیده؛ نه زمان و نه حتی ضدشون. تاثیرناپذیر و جاودانه حک میشن روی لوح ضمیر، روی قاب قلب، حالا تو بیا عکس رو عوض بکن، رنگ بزن به دیوار ذهنت، اون پشت برجستگی اون کلمات باز خودنمایی میکنه. چرا؟ چون مهم بودند، چون از یه آدم مهم شنیده شدند، وای اگر این کلمات از جنس آتش باشن، همیشه‌ی خدا میسوزوندت شعله‌ی حرارتشون، خاموش شدنی نیستند، ترمیم یافتنی نیستن؛ وای اگر ببینی بشنوی کلمه‌ای را که جنسش سرما باشد، جنسش بی‌احساسی باشد، تاابدالدهر وجودت رو زمهریری میکنه... خدا دهان ما و روح ما رو محفوظ بدارد.................. کلماتی که باید یه سوراخ پیدا بکنی در صخره‌ای، تپه‌ای و اگر بشود درختی و پنهانشون کنی؛ ولی باز از زیر خاکستر دل در می‌آیند و تا آسمان خیال ریشه میدوانند و در ذهن بال و بر میگیرند... درختی باید که تا آخر تنه‌اش پر باشد از این کنده‌کاری‌های نافرجام بیحاصل... گفتنی بودند، گفتنی نیستند...


این خیالاتی‌بودن از یه جایی به بعد چیز میشه، یعنی یجوری میشه و میکنه آدم رو... هی تو خیال تجسم کنی اتفاقاتی رو، حتی برای خندیدن؛ شما نمیشه تصور کنید خودتون رو در یک فضایی و تجسم کنید و تخیل کنید خودتون رو و فضاسازی کنید دیالوگی رو که بخندید؟ که عصبانی بشید و خشم فروخوردتون رو یه جایی خالی کنید؟ رو سر یه بدبخت خیالی که مستحق خشم شما باشه؟ با یه نفر بشینید حرف بزنید درددل کنید، اونم تو خیال؟ با یه نفر حرف بزنید و ... برای خودتون بلند بلند سخنرانی کنید، خودتون رو در مجلس محاکمه بنشونید و تخطئه کنید... خب همه‌ی اینا هست و بیشتر از اینم هست.. این روانی بودن نیست پس چیه؟ آره من روانی‌ام مادر من، یه دیوانه‌ی تمام‌عیار، البته کم‌آزار و خنثی؛ خب هستم دیگه، یه شاعر که نتونه دیگه شعر بگه دیوانه است دیگه، یه آدم که خواب و بیداریش فرق نکنه مریض‌ِ دیگه. آره، من نفهمم، من بیمارم من روانی‌ام من به دردنخورم، همه‌ی اینا هستم، ولی من آزاده‌ام من خشمم رو تو سر یه نفر دیگه خالی نمیکنم، من عقده‌ام رو یه جا دیگه نمیخوام خالی کنم، من برای آدمهایی که میبینمشون شخصیت قائلم... آره، اینکه یه حرفی داشته باشی و نتونی بزنی اونوقت بیای اینجا زر بزنی یعنی تو یه دیوونه‌ی واقعی هستی. اینا حرفهای تو نیست، داری اغراق میکنی داری مبالغه میکنی، داری میبافی داری پیشگیری میکنی از یه سری مسایل ولی هرچی بگی حقه؛ سبک میشی، یه ذره، به خودت میای، آره یه کم و میفهمی کجا وایسادی کیا روبروتن چی پشت سرته کجا هستی اصلن... تو میخوای یه چیز بگی نمیتونی خب مینویسی، هرچقدر بنویسی عالیه، این کلمات گرچه مزخرف ولی روح دارند، تو خودت رو داری در این تیکه شیشه‌ها تکثیر میکنی، خب ذوق داره دیگه نداره؟! انبساط خاطر‌ِ... یه کم نور بیشتر میتابه تو وجود این کلمات از وجود این کلمات... لازم‌ه؛ بقیه‌اش سهم خودت برای خودت که بشینی یه دقایقی رو محکم حرف بزنی، خطاب به خودت برای خودت و خطاب به عالم و آدم و کون و مکان.. والسلام


سهراب شهیدثالث... جالب و خاص... باید بیشتر آشنا شوم با او... و با فکر و نگاه او و مانند او... واقعیتی قابل لمس، گاهی کسل‌کننده و تلخ امّا حقیقتی هنرمندانه... نشان‌دهنده‌ی عادات زندگی تکراری؛ زندگی آنطور که هست؛ با همه‌ی این وجود معنایی در پس رنگها هست، حسی در برابر اتفاقات هرآن خودنمایی میکند........


کس در جهان ندارد یک بنده همچو حافظ، زیرا که چون تو شاهی کس در جهان‌ ندارد..      چه قشنگ بواسطه‌ی عشقولانگی و ارادت و لوطی‌گری‌اش، برای خودش و طرف حسابش نوشابه باز میکنه.. برای همین ادا و اطفارا خیلی میخوامت مشتی:)