مصطفاشیسم

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

مصطفاشیسم

فرار معنا ندارد،
ما محکوم به زیستنیم...

بایگانی

۷ مطلب در مهر ۱۴۰۰ ثبت شده است

 

 

به کسی نمیتونم بگم، با کسی نمیتونم در میون بذارم، اصولا انسان از یه جایی به بعد خودش است و خودش، از یه جهاتی راضی‌ام از این حال، از این آرام گرفتن بی تقلّا، بی‌امید و نه چندان بی‌هدف ولی آسوده، خسته و دلسرد و کوفت و زهرمار و مرگ! خسته‌ام از به کار بردن این کلمات صد من یه غاز، یا حرف بزن یا خفه خون بگیر...! گاهی نمیخوام هیچکس رو ببینم، هیچ بنی‌بشری رو، صدای هیچ موجود زنده‌ای رو بشنوم حتّی خانواده‌ام، دلم میخواد گوشه‌ای کز کنم و تو سکوت خودم عمیق بشم، زل بزنم به روبرو و از هر چه استرس و فکره خودم رو دور کنم، کمی برای تاریکی ابّهت بگیرم و از رد هیچ سایه‌ی مشکوکی نترسم! میخواهم در گوشم بگذارم بیلبیلک رو و یه چیزی گوش بدم که چندثانیه یادم بره کجا هستم یا کجا میخوام یا باید برم، زل بزنم به خطوط سیاه کتابی و اینقدر به کلماتش خیره بشم که معنا از لابلای حروف جوانه بزنه... خسته‌ام و این به هیچکسی مربوط نیست، دلسردم و این به هیچکسی مربوط نیست، ولی به تو مربوط است، بلی به تو مربوط است!... نگران نباش، از تو کینه به دل ندارم، از تو ناراحت نیستم، انتظاری هم از تو ندارم، گاهی در خیالات خودم تصویرپردازی میکنم که بر سر مهر آمدی، گاهی که از خواب میپرم بی‌اختیار نامت را به لبانم حواله میدهم و احساس میکنم تمام وجودم دلتنگی است، گاهی به سرم میزند پیاده به خیابانها بزنم و تمام نخ‌های عالم را دود کنم، گاهی گاهی گاهی، اغلب دست خودم نیست، شاید اگر میتوانستم کاری میکردم همینقدر هم باعث تکدّر خاطر و مزاحمت نباشم! آخ که چقدر من ساده دل و احمقم، به خودم میگیرم تقصیر و نقصان همه چیز را.. حتّی دوکلمه، تشنه گفتن دوکلمه هم با هیچکس نیستم، تنها دارم مدارا میکنم با خودم و با همه چیز و همه کس این روزها و امیدوارم کسی نفهمد این تظاهر را، البتّه نیّتم بد نیست... امروز رفیقم برگشت گفت مصطفی چرا امروز یه طور دیگه‌ای، با ما به از این باش! کم خوابی دیشب را بهانه کردم، بنده خدا نمیداند من کلا یه طور دیگه هستم، این روح آشفته و حیران و خسته بار این زندگی ملال آور را نمیتواند به دوش بکشد، نمیداند و من هیچوقت این را به او نگفتم و نخواهم گفت.. به ما میگویند اصولا زندگی همین است، تازه کجای کار را دیده‌اید، از این بدتر هم میشود، سخت‌تر و پرفشارتر و ناامیدکننده‌تر، جوری که به این روزها غبطه میخورید و ناخودآگاه از به یادآوردن آن خنده به لبتان می‌آید! آخ که این حرف چقدر مشمئزکننده و احمقانه و سرد و خنده‌دار و دلسردکننده است!... هیچ دلت برای من تنگ شده تا به حال؟ گمان نمیکنم... اشکال ندارد، بهتر که باعث ناراحتی نباشد آدم.. هر آنکه کنج قناعت به گنج دنیا داد، فروخت یوسف مصری به کمترین ثمنی! بگذار دلمان را خوش کنیم به نصیحت‌های رفیقمان حافظ، بگذریم...

 

 

نیاز دارم کسی در آغوشم بگیره تا همه‌ی غمها فراموشم بشه، تا خون بار دیگر در رگهام به جریان بیفته..

 

 

از دستت ناراحتم... ولی چه حیف که دارد عادتم میشود.. بعضی ناراحتی‌ها انگار مقدّر است همیشگی باشد.. چه بگویم چه نه دیگر فرقی نمیکند.. من تازه اوّل راهم حال آنکه خیلی راه پیاده آمده‌ام تا به اینجا.. ترجیح میدهم دیگر ناراحت نباشم یا نهایت عادت کنم و باحس سر شوم! دارم میروم به این سمت که در برابر خیلی از وقایع بیتفاوت باشم و با تنهایی حقیقتم بسازم، ساکت مانند خیلی از بزرگسالان! اینک در آستانه بزرگسالی!...

 

 

 دلم ز صومعه بگرفت و خرقه سالوس...

 

 

صبح فردا به شرط حیات(!) در تشییع یکی از آشنایان به خانه‌ی ابدی از منزل عزیمت میکنیم به جایی!.. تلخ است و سخت است نبودن و دیگر ندیدن کسی که لبخندش را دیده‌ای و محبّتش را و آرامشش را... زندگی بی‌رنگ، بیصدا، در این روزها خیلی سعی میکنم معنایی بیابم، رنگی عاریتی به روزها و شبهایم بزنم بلکه گذران عمر راحتتر و تحمّل فشار و سختی‌ها و اضطراب‌ها و هیجانات سراسر تیره ممکن‌تر(!) شود.. نمیخواهم بد بگویم از آنچه هست، بارها گفته‌ام که شکرگزار نعمات الاهی هستم ولی حالی که اغلب بدان دچارم قابل کتمان یا انکار نیست..! احساس عجز میکنم در تعویض این حال، هربار که فکر میکنم جور دیگری هم میشود رفتار کنم و یا اصلا معنا و هدف اصلی زندگی من در چیست این عجز بیشتر هم میشود! هنوز در فکر اینم که چه کنم یا چه باید بکنم حال آنکه جوانی‌ام از نیمه میگذرد و... نهایت میبینم که خستگی به تمامی سیطره پیدا کرده بر تمامی وجودم، جسمم، روحم و قلبم... گاه روزها میگذرد و هیچ خبری از دوستانم ندارم، کلا از هیچکس خبری ندارم، رنگ محبّتی در هیچ جا نمی‌بینم، دیداری با غریبه‌ای ندارم که مرا به زندگی امیدوار کند.. تنها ادامه میدهم بی‌آنکه بدانم چرا و چطور! کتاب میخوانم آنقدر که تمام اتاقم پر از کتاب شده، کتاب از سر و کولم بالا میرود، عمیقا با خودم در خلوت و جلوت فکر میکنم، با دیگران به مجرّد فرصتی به گفتگو می‌نشینم و نظرشان و نگاهشان درباره‌ی زندگی را جویا میشوم امّا چیز خاصّی حقیقتا عایدم نمیشود جز فرصت هم صحبتی! اکثر ما گرفتار درد نان و نیازهای روزمرّه و اوّلیّه‌ی مان هستیم! دقیقا در چنین فضایی خلّاقیّت و شکوفایی چه معنایی دارد و چه امکانی دارد، در افکارمان عمیقتر میشویم، در تنهایی‌مان و در ظلمات هستی‌مان، بله، ولیکن این درد خستگی کجا و رعشه از اصابت نور به پوست کجا؟! گرمای نور به تن لخت‌مان بگیرد و بچسبد و دردهایمان را تسکین دهد و قولنجی بشکنیم و سرما را از گوشتمان فراری دهیم و لَختی بیاساییم... کاش به رایگان میشد و کلا میشد معنای این زندگی به رایگان از کف رونده را فهمید!...

 

 

احساس تنهایی... اینجا و آنجا..

 

پ.ن: انیمیشن مری و مکس

 

 

 سلول به سلول تنم، مولکول به مولکول مغزم، ذرّه ذرّه از وجودم... دیگر نه، غمباد هم بگیرم حرفم را برای خودم نگه می‌دارم و به کسی و جایی نمی‌گویم.. چقدر شکسته‌ام در خلوتم، واقعا با خودم گفتم دیگر چیزی ننویسم و دیدم چقدر از خیلی جهات بهتر است! درد مانند موریانه کم کم همه هستی‌ات را می‌جود ولی حداقل هر دم شعله به وجودت نمیفتد و از این حیث خیالت راحت است از دیگران و خودت! در این راه تا همه‌ی آنجا که باید بروی از این راه مماس با افق، تنها خودت هستی و سکوت خودت و متانت قدمهای شکسته‌ی خودت! همین دیگر، نه اینکه به گوشه‌ای بخزی، راهت را میروی، منتظر کسی نمی‌مانی، دل می‌بری از هر کس و هر پیشامد، آمدنی‌ها می‌آیند، رفتنی‌ها میروند، اتّفاق افتادنی بی‌آنکه تو بخواهی یا نه به وقوع می‌پیوندد! بله، دیگر از ته دل نخواهی خندید، اگر هم بخندی در عمقش ریشه در این باور دارد که هیچ چیز ماندنی و پاییدنی نیست، یک تسلیم غم‌آلود ولی واقعی!... من هستم، کم و بیش، می‌دانم که بودن و نبودنم در چرخه هستی توقّفی ایجاد نمی‌کند و چندان موقعیّتم محلّی از اعراب ندارد و شاید فرقی به حال خیلی‌ها نکند که همینطور است، شاید بتوانم کاری بکنم برای دل خودم و حقیقت خودم و شاید رنگی از من باقی بماند و همه چیزم بر باد نرود و دود نشود و نیست نشود بعد رفتنم... باید در سکوت و تاریکی هم زنده بمانم چون چاره‌ای جز زندگی ندارم، امید واژه‌ی حقیری است ولی باید دلخوش باشم به آنچه رقم می‌خورد... فقط مصیبت این است که چقدر توان دارم برای تغییر و بهبود آنچه که به دوشم است.. چقدر بهره و به قول شمایان شانس همراهی مهربانانه‌ی بخت را دارم! آیا میتوانم در راهی که باید گامی که باید را بزنم یا نه نمیدانم! ولی یکچیز را خوب میدانم که آخرالامر در صحیفه‌ی هستی رقم نمی‌ماند، به قول حافظ و خب بیایید خودمان را گول بزنیم و دلخوش باشیم به چیزهای کوچکی که داریم.. بگذریم، دیگر بس است، دیگر بس است (مسخره بازی!)... غمباد گرفته‌ام و دیگر بس است به تب و تاب زدن...