مصطفاشیسم

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

مصطفاشیسم

فرار معنا ندارد،
ما محکوم به زیستنیم...

بایگانی

۴۵ مطلب در فروردين ۱۴۰۰ ثبت شده است

 

 

 برای من یک شمع پرنور که تنها اطراف خودش را روشن میکند امّا به خوبی و با نهایت سوز و گداز بهتر و باارزش‌تر است از آن چراغ خُرد بی‌رمقی که یک محوّطه‌ی وسیع لم‌یزرع را روشن میکند امّا کم‌جان و دلگیر...

 

 

آنقدر فرصت زیستن نداشته‌ایم، حوصله‌ی مردن را نداریم...!

 

 

 ایکاش آدمی با دردهایش تنها بود.. ردّپای غریبه‌ها در خلوت به منزله‌ی تکانی است به کشتی نوح در طوفان سهمگین بلا..

 

 

خدایا! تمام لذّت و همّ و غم من را در علم و فهم حقایق و مطالعه و کتاب و نوشتن قرار بده... من مرد لذّتهای دنیایی نیستم و نه میخواهم باشم.. دنیا بالذات بد نیست، منظورم ذوب در آن و زبانه کشیدن هر چه بیشتر میل نسبت به آن است که این تکثیر ریشه‌ی حرص در جان آدمی جز تباهی استعداد رشد در انسان و پوشیده شدن‌ دیدگان او پشت شاخ و برگهای پرمیوه و فریبنده‌ی التذاذ پوچی نیست.. خدایا! میخواهم عمرم را وقف حقیقت معرفت و معرفت حقیقی کنم، دستم را بگیر..

 

 

چیزی نیست پریودم، شاید یه آهنگ رو نباید زیاد گوش میدادم، حرف دلم بود، درگیرم کرد، همه‌ی حالم به هم ریخته است، راه سکون دادن رو نمیدونم، گوش میدم هزاربار هزاربار، به هم ریخته منو، انگار درستتر میبینم، انگار گدازه‌های آتشفشانی‌ام کم کم دارد از زیر سنگهای ظاهرم بیرون میزند، یک اقیانوس آتش زیر خاکستر.. گاهی آدم درستتر اطرافش رو میبینه، وحشت میکنه بالاخره... مثل جرقه کبریتی در شب جنگل و چشم در چشم شیر و گرگ و پلنگ شدن..

 

 

 اصلا توقّف یعنی چی، این زشته اون زشته یعنی چی، زشت حال توئه، زشت این حالت مصیبت‌بار توئه، این تخته پاره‌ی بیحاصل رها بر موج توئه، این همه استخاره و استشاره یعنی چی، انجام بده، راهت رو بکش و برو، کسی برای تو نمی‌ایستد، یک صفحه صد صفحه یادگاری برای کسی مینویسی که میگذارد و میرود اصلا توقّف نمیکند تو که هستی، هم‌نشین بطالت و مزاح کسانی میشوی که تو را به چپ خودشان هم حساب نمیکنند.. چه میگویی، تو تجسّم بدبختی هستی بنده‌ی خدا..

 

 

همه دشمن منند، دروغ میگن دوست منند.. همین چندنفر هم بی‌محلّی از تو ببینند، ببینند نفعی برایشان نداری، جواب سلامت رو هم دیگه نمیدن.. دروغ میگن دوستتن، با تو هم صحبت میشن، من هیچ دوستی نداشتم هیچوقت و ندارم، من اصلا دوستی بلد نیستم، من بهتر است بمیرم.. 

 

 

 کی تحمّل تو را دارد پس از این دیوانه فلان کش؟ خاک بر سر تو اینگونه زیست میکنی، در میان این مردمان نصفه و نیمه... بی‌بهره‌ی خر..

 

 

بگذار در کون همه عروسی باشد از تباهی تو، ناراحتی تو، شکستن تو، مرگ تو، ادخال سرور در قلب مومنان ثواب داره... بگذار به حقارت تو دلخوش باشند این کوتوله‌های خود بزرگ پندار...

 

 

 من با جنون یک گام‌ فاصله دارم، از اینجا که منم، گور خودم که بمیرم، گور بابای شعر و شاعری، عشق و عاشقی.. یک گام فاصله چیز کمی نیست، چیز زیادی نیست _ دنبالت دویدم تا پیدات کردم_ هی دیوونه، خسته‌ام از این تلنگر به خودم، طعنه از دیگر، از این غرور نداشته، از این عزّت داشته، از این سکوت بی‌معنا، حرف بی‌معنا، زندگی بی‌معنا، تدیّن بی‌معنا، گذشته‌ی بی‌معنا، آینده‌ی بی‌معنا، از هیچ پوچ، غرور آن مرد خیکی، برادر استکان نعلبکی، از لبخند، از بی‌روحی لبخند، از رنگدانه‌ی غیض، غض بصر، دشت و دمن، مرد سحر، کار و خطر، مرد بیخطر، سحر سحر، سلام، خداحافظ نه، راهت را بکش و برو، خوب دور شو، جلوی تپش قلبت را بگیر، پنهان که هستی، بگذار به جای امن برسی، کلاه از سر بردار، زیر تریلی خیالاتی که نداری برو، قدم بردار، بمیر، بمان برو، کجا بیاط نیا، بمان، بمان، ببین، بنویس، ننویس، چشم بپوش، سکوت کن، بگذر بمان، مردک احمق مگر آدم نیستم؟ طفیلی این زندگی پوچ، سر در کاسه توالت و زباله، مردک مگر من انسان نیستم؟ بمیر بدر بخر ببر نزن بزن، بشنو و چیزی نگو، ببین و نخواه، بخواه و نبین، بگو و بنشین، بنشین و بخواه، مگر نیستم‌که هستم، مگر شب در من نیست که صبح را طلب میکنم، از کجا می‌آید وقتی من نیستم، هستم که میروم، جای امن اوّل، بعد خود پوسیده‌ی خاکستری‌ات باش، آفرین تو مرده‌ای... به جهنّم که زنده‌ای، به جهنّم که میمیری، به جهنّم که هیچی و پوچ و انتهای این راه تباهی..