مصطفاشیسم

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

مصطفاشیسم

فرار معنا ندارد،
ما محکوم به زیستنیم...

بایگانی

۳۲ مطلب در خرداد ۱۴۰۱ ثبت شده است

 

 

احساس خستگی و مچاله شدن میکنم، احساس حقارت حقیر شدن ناپدیدشدن هیچ شمرده شدن، احساس گرفتگی در گلو، بغض و فریاد، میخواهم فریاد بزنم که خالی بشوم، با کسی مرا کاری نیست و نه دعوایی با کسی دارم، میخواهم اشک بریزم ولی اگر گمان کردید جلوی شما کور خوانده‌اید، احساس میکنم در میان حقیرهای واقعی این احساس حقارت باعث شکست من است، چون من بلد نیستم تظاهر کنم و با اعتماد به نفس دروغین و رنگ‌آمیزی ریایی جوری خودم را عرضه کنم که انگار یگانه متخصّص عرصه‌ی زیستنم! میخواهم و لعنت به خواستن اصلا، میخواهم سکوت کنم، خسته‌ام و می‌خواهم سربلند و سر بالا زندگی کنم و و اگر نه رستگار بمیرم، هر چه زودتر بهتر.. اعتماد ندارم به هیچکس، حتّی شما که از سر دفع بطالت یا کنجکاوی میخوانید!.. میخواهم تا همیشه سکوت کنم و پنهان کنم این درد دویده به جانم را، لعنت که نمیشود..

 

 

بگذر ز کبر و ناز که دیده‌ست روزگار

چین قبای قیصر و طرف کلاه کی

هشیار شو که مرغ چمن مست گشت هان

بیدار شو که خواب عدم در پی است هی.. این دو بیت هم خطاب به خودم اوّلا، خبری نیست آقا، خبری نیست سرمون گرمه الکی..!

 

 

گر چه از وعدهٔ احسان فلک پیر شدیم

نعمتی بود که از هستی خود سیر شدیم

نیست زین سبز چمن کلفت ما امروزی

غنچه بودیم درین باغ، که دلگیر شدیم

گر چه از کوشش تدبیر نچیدیم گلی

اینقدر بود که تسلیم به تقدیر شدیم

دل خوش مشرب ما داشت جوان عالم را

شد جهان پیر، همان روز که ما پیر شدیم

تن ندادیم به آغوش زلیخای هوس

راضی از سلسلهٔ زلف به زنجیر شدیم

صلح کردیم به یک نفس ز نقاش جهان

محو یک چهره چو آیینهٔ تصویر شدیم

صائب آن طفل یتیمیم در آغوش جهان

که به دریوزه به صد خانه پی شیر شدیم

 

صائب تبریزی

 

 

برای دیدن آن خوب _آن خجسته‌ی مطلوب_
چقدر باید از این روزهای بد بشمارم... 

 

 

مشخّص است امروز چندشنبه است، چه عددی قبل از شنبه قرار میگیرد! پر واضح است آسمان چه رنگی است، عقربه‌های ساعت روی کدام شماره است... امّا مشخّص نیست چرا حال دل آدم گرفته است، کلماتی که اصلا اصل و نسبشان چیست چرا در نطفه خفه میشوند، شوق زندگی داری ولی گاهی با خودت میگویی کاش امشب بمیرم، برای خودت نجوا میکنی، نه به میز بغلی کار داری نه به هر کسی که می‌آید و میرود، جلب توجّه نمیکنی، به کسی هم توجّه نمیکنی ولی میفهمی این لیوان نصف و نیمه‌ی روبرویت را از روی بیحوصلگی شسته‌‌اند چون لکّه دارد، پارچه روی میز چروکیده است انگار نطعی بوده که مقتول سربریده رویش دست و پا زده، لامپ‌ها آنقدر در حال سوختند که روی شمع را سپید کرده‌اند و جالبتر اینکه اینها را تخیّل کنی با خودت و گربه‌ای را ببینی که آن گوشه نشسته و سودای قفس آنسو را دارد... باید گاهی بیهوده تصویرپردازی کنی‌ و گاهی هم بنویسی، خب دلت گرفته...!

 

 

از هر لحاظ ول معطّلی مصطفی...

 

 

تو ترحّم نکنی بر من مخلص گفتم، ذاک دعوای و ها انت و تلک الایّام...

 

در راه می‌آمدیم، خیابانها تاریک، کوچه و پس کوچه‌ها سایه در سایه و ساکت، تیر چراغ برق‌هایی کم نور و زردکی، نه ماشینی نه آدمی، سربازی مشغول شیفت دادن در باجک سفارتخانه‌ای، سلام میدهم، مشخّص است جوان و غریب است در این شهر، جواب میگوید، در آن تاریکی زردآلود تنهاست، پشت سرم را نگاه میکنم نکند کسی به دنبالم بیاید، مرد ناشناس متهاجمی که قصد جانم را بکند، نگاه به چپ و راست میکنم تا نور بیشتری را ببلعم، آهن در آهن ساختمان و پل، ناگهان چشمم به موجودی می‌افتد که پشت حفاظی چسبیده روی زمین است، دقّت میکنم، یک سگ زرد لاجون، انگار او هم متوجّه من است ولی زوری در چشمانش نیست، ناخودآگاه انتظار دارم حرکتی بکند و پارسی ولی هیچ هیچ، تنهاست و انگار انتظاری ندارد، مبهوت میشوم از او، میگذرم و انگار خودم را در او می‌بینم، خود واقعی‌ام را در این جهان، تمام جهان تاریکی، فضایی مشعشع از تابش گاه به گاه ستاره‌های دوردست، پاسبان چه هستم در این جهان و سر به زیر و در بند چه، به قول مولانا خفته نشاید پاسبان، سگی آرام که دیگر حالی ندارد، رییسی ندارد که نازش را بخرد، دور پای کسی بپیچد و پوزه به آستان غار مروّت بمالد، تنها گوشه‌ای مانده است، نمیدانم این قیاس کسر شان من است یا او، امّا چه اشکالی دارد، بگذار من خودم را او بخوانم، امان از یادها، دلتنگی از نبودن کسی که دوست داری، منطق ندارد این دل لامصب، چه میتوانم بگویم واقعا چه میتوان گفت، باید قید همه چیز را زد، نیازهایی از سر منطق یا بی‌منطقی، اختیار یا بی‌اختیاری، بهتر است انسان با دل خویش بازی کند یا در میدان بازی خلایق گوی بزند، کلمات، تصاویر و پرده‌های تو در توی خوابها، منطق پیوسته‌ی صبح و شب، پیاده‌روی بودن و رفتن، لبخند و سکوت، تسلیم و رضا، همدردی و انزوا، می‌روی و می‌روی تا کجا، می‌مانی در حالیکه تمام جهان شناور است در یک فضای لایتناهی، به کدام سو به کدام کرانه‌، از خود گذشتن و تمام بندها را گسستن، اگر این بند نامرئی گسستنی باشد، سگی مهربان در پشت کرکره‌، وفاداری معنای بیهوده‌ای دارد وقتی جایی ندارد، با من از مهربانی حرف نزن در این شب جانفرسا، گذشتن و جاماندن و درجازدن، صدای زوزه‌ی ماشینی در دور، صدای آژیر می‌آید وقت اذان صبح، زنی سیه‌پوش با قدمهای تند میگذرد و نگاه به آنسو میکند، آیا کسی کنار تیر چراغ برق است؟ ماشین پلیس از راه میرسد، سرباز به آنسو قدم برمیدارد، نور چراغ قوه در پنجره‌های آنسو بالا و پایین میشود، آیا دزدی در تکاپوست یا نگهبانی مستاصل است؟ سرباز را صدا میکنم میگوید خودی است، خبری نمیشود، دونفر افسر بیرون می‌آیند با بیسیم به مرکز گزارش می‌دهند، می‌گذارند میروند، این خیابان زردآلود هراسان را، سگی مهربان نیست تا بترسد، همه‌ی شهر خوابیده است، همه‌ی شهر هراسان است، نور میگذارد و میرود...

 

 

 

خیلیا با کلمه‌ی سادیسم و سادیست آشنایی دارند و حتّی اگر سواد آنچنانی نداشته باشند میدونند به چه کسانی اطلاق میشه ولی غافلیم از اینکه مشکل اصلی و مغفول جامعه ما موضوع مازوخیسم و مازوخیستی بودن و عمل کردنه!

 

 

کار به جایی رسیده که زنده موندن خرج داره، زندگی کردن که جای خودش!