احساس خستگی و مچاله شدن میکنم، احساس حقارت حقیر شدن ناپدیدشدن هیچ شمرده شدن، احساس گرفتگی در گلو، بغض و فریاد، میخواهم فریاد بزنم که خالی بشوم، با کسی مرا کاری نیست و نه دعوایی با کسی دارم، میخواهم اشک بریزم ولی اگر گمان کردید جلوی شما کور خواندهاید، احساس میکنم در میان حقیرهای واقعی این احساس حقارت باعث شکست من است، چون من بلد نیستم تظاهر کنم و با اعتماد به نفس دروغین و رنگآمیزی ریایی جوری خودم را عرضه کنم که انگار یگانه متخصّص عرصهی زیستنم! میخواهم و لعنت به خواستن اصلا، میخواهم سکوت کنم، خستهام و میخواهم سربلند و سر بالا زندگی کنم و و اگر نه رستگار بمیرم، هر چه زودتر بهتر.. اعتماد ندارم به هیچکس، حتّی شما که از سر دفع بطالت یا کنجکاوی میخوانید!.. میخواهم تا همیشه سکوت کنم و پنهان کنم این درد دویده به جانم را، لعنت که نمیشود..
- ۰ نظر
- ۳۰ خرداد ۰۱ ، ۱۶:۰۰