مصطفاشیسم

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

مصطفاشیسم

فرار معنا ندارد،
ما محکوم به زیستنیم...

بایگانی

۲۳ مطلب در خرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است


از شدت ناراحتی و آه و درد و بغض میخواهم جامه بدرم.. ای خدای کریم! در این لحظه‌ها و ساعات که پناهی جز بی‌پناهی به درگاهت نیاورده‌ام با تو میگویم تمام عظمت تنهایی را.. این وحشت و این غصه را به کجا حواله کنم که رهایی یابم؟ این بود وعده رخاء بعد از شدتت؟ در عجبم! سخت در حیرتم از این حال و این مقام دردی‌کش دردی نوشی بدون مستی و کام... در عجبم که مرا در مصاف چه چیزی گذاشته‌ای و من این بنده‌ی خاکسار تو که تا امروز در سرم سودای بندگی و آرزوی پروانگی بود این چنین خود را درهم شکسته و ذلیل میبینم.. در عجبم! از آنان که نعمت بدیشان دادی و در خواب و خور غوطه‌ورند و فی خوض یلعبون، اما هم چنان آسایش و نعمت و مهر به سویشان سرازیر است و واحیرتا که چشم طمع‌آلودشان طعمه‌های دیگری هم صید میکند و هم‌چنان گناه که نه بگذار بگویم دنیا نگاه محبت و خیر به ایشان دوخته است... بگذار ببرّم، بگذار بدرّم، بگذار جان به در نبرم... گفتم این آتش را سرد کن زان سان که کردی بر خلیل لکن چه شد جز افزونی شعله‌های لهیب دوزخت بر جانم... در عجبم سخت در عجبم.. چشمان قناعت ورزان را با خاک صحرای حیرت و آشفتگی میبندی و جان سر به زیران به تیرهای غیب مینوازی و حال آنکه آنان به تو مشتاق بودند و در طلب یک جرعه عشق حقّاً و محقّا، سر میدوانی تا آن بالای دشت که بگویی اینک شما و راه بی‌پایان به قله رسیدن؟!! اگر اراده بر شکوفایی نداری چرا دانه میکاری؟ نمیدانی علفهای هرز از جنس زمستان، در وجودم چه ریشه‌هایی میدوانند؟ هیهات.... ما ذلک الظن بک و لاالمعروف من فضلک...خسته‌ام و ایکاش میتوانستم بگویم که گریختن از تو همان و نازکشیدن از جانب تو همان اما بگمانم اینگونه نخواهد شد..‌ حتی تو هم این بنده‌ی ذلیلت را به هیچ میگیری... و واعجبا و واحسرتا و واویلا علی ما فرطت فی جنب الله.. و چه شد جز آنکه از خواب پریدم چونان مارگزیده‌ای و میبینم که مدتهاست بیدارم... حال از تو میخواهم که ببینی این وضع اسفبار را و چشم نیازم را از خلقت کوتاه کنی و سایه شرم را از همگان از جمله خودم برداری..‌ اگر میشنوی یا میفهمی که ما بندگان به در زده‌ات و از دیار رانده‌ات چه میگوییم، نشان بده؛ یک نشان به آنجایی که جانمان مطمئن شود از هر آنچه هست... سر به زیر افکنده‌ام بیشتر از همه وقت مانند کودکی که نمیداند کار درست چه چیزی است و نه بزرگی راهنمایی‌اش میکند و مهر آموزگاری بر طریقش می‌آورد و نه اهل بازی کردن است؛ فقط شرمنده و دست از پا درازتر در کوچه‌ها میگردد درحالیکه از درس نکرده و تکلیف فردا سخت ترسان است و از دهشت تاریکی شب به جامه‌ی خود متشعشع... در حیرتم از اینجایی که ایستاده‌ام و پایی که در بند است... در حیرتم که در آستان تو هستم و رخ نمینمایی... در حیرتم که جز تو را نخواهم و به دیگران چشم محبت بیاندازی... در حیرتم که ادب میگویم و نادیده میگیری... در حیرت از کوچکی خودم و اعترافم و پستی و پررویی دیگران... در حیرتم از ژرفای خیالم و راحتی اندیشه‌ی دیگران... در حیرتم از روزهایی که شب میشود و شبهایی که صبح نمیشود.. چقدر شب آخر؟!! بس نیست این انباشتگی خجل‌آور مسخره؟!! کفایت میکند حالتی که عسر و فرجش معلوم نیست!... بس است ناشکری.. بس از جهالت، خدا.. پس چراغ برای چه کسی روشن است؟!! بس است با درون از برون گفتن.. بس است درد را به غریبه گفتن... بس است رازداری شب برای شب... میبینی؟!! این است سزای چون منی که با تو سخن میگویم... بس است گردن کشی و سرشکستگی... بس است حسرت و حیرت... بس است چشم فروبستن و نخفتن.. بس است این زندگی.. بس است این مردگی.. من نمیخواهم عطای درد را به لقای نخواستن... من بسم برای همه... دیگران بسند برای من... خسته‌ام؛ لختی خواب میخواهم .. خسته‌ام... و این حرفها باعث سرافکندگی این جان ضعیف است.. و بیچاره دل عاشق که نمیدانست دنیا سرابی است هوسناک برای عاقلان... و انسان عاقل هیچوقت عاشق نمیشود... و ابایی از بی‌باکی این زمان ندارم.. من همینم که هستم.. صادق در نفهمیدن و ناتوان از بیان...


خداوکیلی بهتر از شرلوک هلمز (فقط جناب جرمی برت و لاغیر) کسی هست؟!! خدای شخصیّت و جذابیّت‌ه... فرزاد داری منو؟

قربون عظمت و حکمت و کرمت! انصافا تو نخ این یه فقره موندم که چی شد من رو آفریدی؟...
...
بر نقصها و عیبهای دیگران چشم‌پوشی کن تا بر عیبهای تو دیده بربندند...


چی میشه که انسان احساسی پیدا میکند که آرزوی موقعیت بدتری نسبت به آنچه که هست میکند؟! با اینکه خودش هم واقف است به این مطلب...

برای چه کسی باید ننوشت و برای چه کسی گفت؟!...‌ چه کسی میگوید که شنیدنی باشد؟ آنکسی که ضعف تو را و نقص تو را به تو مینماید را بایست سپاسگزاری کنی ولی آنکه عیب تو را طوری نشان میدهد که به خوبی‌هایت نیز شک کنی را، چه باید گفت؟!

ای آقایی که به سیادتت مینازی ولی در مسلمون بودنت تردید است؛ یعنی خودت هم دلت رضا نیست به اسلام، که البته در سیادتت هم شک‌ه.. من متعجبم واقعا، خنده‌دار واسم... اگر به سیّدبودنه من از تو سیّدترم، بی‌شوخی چندبرابر تو سیّدم، که چی بشه؟! هنره؟!! یه پیشوند اومده پشت اسمت فکر کردی خبری‌ه؟ بله که افتخارکردن داره ولی جای فخرفروشی نه؛ این باید باعث بشه اخلاقت بهتر بشه نه پشته‌ی نفسانیتت سنگین‌تر...


آقا همین مغربی سوار یه پراید شدم؛ گذرا... حالا من درحالت چرت و بیهوشی یه دفعه گفت شما کجای هفت‌تیر پیاده میشین؟ گفتم تا کجا میرید.. خلاصه همراه شدیم باز هم.. یه تابلو فوتبال بود در مورد شعار و طرفداری از تیم‌ملی... با لبخند گفتم چرا باید اینقدر اهمیت بدن به فوتبال و مانور برن روش که اگر _خدای ناکرده خدای ناکرده_ تیم ملی رید (خراب کرد) که خب بعید هم نیست، همه آحاد ملت به فنا نره با آمال و دلخوشی و آرزوهاش... آقا این شروع کرد به صحبت؛ شما باید میدیدی شیوایی گفتارش، فهمش، متانت و وزانت نگاهش، فهمیدگی، اطلاعاتش و آمارش، دید روشن و باز سیاسی، اقتصادی، اجتماعی، تاریخی، مذهبی... تحلیلش از گفتمانها و شخصیتها..‌ آقا من چی بگم آخه، یک ربع صحبتش می‌ارزید به تمام تحلیل‌های ریاستی و سیاستی... فراتر از مزخرفات ترمیک ریدمونی (باعرض معذرت) کلاسهای دانشگاه... اصلن کم کم در حد یک کاندیداتوری ریاست‌جمهوری.. همه چی به پول و سواد و قیافه و ...ها نیست..... لحظه‌ی آخرش پیاده شدنم برگشت بهم گفت به امید دیدار، یعنی احتمال دوربین مخفی هم داشتم که یکی بیاد بگه آقای پروفسور رو چطور دیدین... والا چی به چیه قضیه.. ما کجاییم در این بحر تعمق تو کجا... تجربه است دیگه، زمانه است، اشارات سپیدی مو در آسیاب دیدن و نفس کشیدن است... القصه..


من الان موقعیتم درست مثل تیم‌ملی‌ه.. سه تا امتحان داشتم به مثابه‌ی بازی با مراکش که خب در مجموع ریدن بازیکنام تو زمین برگه.. امروز ساعت ۸ یه امتحان سخت دارم. در حد باخت آبرومندانه هم امید ندارم بهش...


نه انصافا نامردا کی ساعت ۸ صبح مسابقه با اسپانیا میذاره؟!
____
دبستان یکی از بچه‌ها فوتبالش خیلی خوب بود و خب تو زمین هم ژست میگرفت و مانور و دریبل میزد... اسمش امید بود. در مواجهه با تیم کلاس بغلی کاپیتان میشد، میگفتیم:  امید پاطلایی، امید تیم مایی...


آنچه که ما را از پا درمی‌آورد، خستگی جسم نیست، خستگی روح است...

از امام خمینی نیست، از خودمه ولی خب قابل تقدیر در نوع خودش... قابل توجه شما دوست انقلابی *)


قربون دستخط‌تون برم، اینقذه که خوشگله.. عشقبازی میکنم باهاشون... فقط خیلی ورجه وورجه میکنن با اون زلفای تاب داده‌شون، سیخونک میزنن به چشمام.. درد داره ولی اشکال نداره، درد واس‌ه مرد.. مرد هم که زن و مرد نداره همونطور که شیر نداره ولی پاکتی و لوله‌ای داره.. زیادی شکسته و خودمونی‌ه خط مبارکتون خلاصه...