از شدت ناراحتی و آه و درد و بغض میخواهم جامه بدرم.. ای خدای کریم! در این لحظهها و ساعات که پناهی جز بیپناهی به درگاهت نیاوردهام با تو میگویم تمام عظمت تنهایی را.. این وحشت و این غصه را به کجا حواله کنم که رهایی یابم؟ این بود وعده رخاء بعد از شدتت؟ در عجبم! سخت در حیرتم از این حال و این مقام دردیکش دردی نوشی بدون مستی و کام... در عجبم که مرا در مصاف چه چیزی گذاشتهای و من این بندهی خاکسار تو که تا امروز در سرم سودای بندگی و آرزوی پروانگی بود این چنین خود را درهم شکسته و ذلیل میبینم.. در عجبم! از آنان که نعمت بدیشان دادی و در خواب و خور غوطهورند و فی خوض یلعبون، اما هم چنان آسایش و نعمت و مهر به سویشان سرازیر است و واحیرتا که چشم طمعآلودشان طعمههای دیگری هم صید میکند و همچنان گناه که نه بگذار بگویم دنیا نگاه محبت و خیر به ایشان دوخته است... بگذار ببرّم، بگذار بدرّم، بگذار جان به در نبرم... گفتم این آتش را سرد کن زان سان که کردی بر خلیل لکن چه شد جز افزونی شعلههای لهیب دوزخت بر جانم... در عجبم سخت در عجبم.. چشمان قناعت ورزان را با خاک صحرای حیرت و آشفتگی میبندی و جان سر به زیران به تیرهای غیب مینوازی و حال آنکه آنان به تو مشتاق بودند و در طلب یک جرعه عشق حقّاً و محقّا، سر میدوانی تا آن بالای دشت که بگویی اینک شما و راه بیپایان به قله رسیدن؟!! اگر اراده بر شکوفایی نداری چرا دانه میکاری؟ نمیدانی علفهای هرز از جنس زمستان، در وجودم چه ریشههایی میدوانند؟ هیهات.... ما ذلک الظن بک و لاالمعروف من فضلک...خستهام و ایکاش میتوانستم بگویم که گریختن از تو همان و نازکشیدن از جانب تو همان اما بگمانم اینگونه نخواهد شد.. حتی تو هم این بندهی ذلیلت را به هیچ میگیری... و واعجبا و واحسرتا و واویلا علی ما فرطت فی جنب الله.. و چه شد جز آنکه از خواب پریدم چونان مارگزیدهای و میبینم که مدتهاست بیدارم... حال از تو میخواهم که ببینی این وضع اسفبار را و چشم نیازم را از خلقت کوتاه کنی و سایه شرم را از همگان از جمله خودم برداری.. اگر میشنوی یا میفهمی که ما بندگان به در زدهات و از دیار راندهات چه میگوییم، نشان بده؛ یک نشان به آنجایی که جانمان مطمئن شود از هر آنچه هست... سر به زیر افکندهام بیشتر از همه وقت مانند کودکی که نمیداند کار درست چه چیزی است و نه بزرگی راهنماییاش میکند و مهر آموزگاری بر طریقش میآورد و نه اهل بازی کردن است؛ فقط شرمنده و دست از پا درازتر در کوچهها میگردد درحالیکه از درس نکرده و تکلیف فردا سخت ترسان است و از دهشت تاریکی شب به جامهی خود متشعشع... در حیرتم از اینجایی که ایستادهام و پایی که در بند است... در حیرتم که در آستان تو هستم و رخ نمینمایی... در حیرتم که جز تو را نخواهم و به دیگران چشم محبت بیاندازی... در حیرتم که ادب میگویم و نادیده میگیری... در حیرت از کوچکی خودم و اعترافم و پستی و پررویی دیگران... در حیرتم از ژرفای خیالم و راحتی اندیشهی دیگران... در حیرتم از روزهایی که شب میشود و شبهایی که صبح نمیشود.. چقدر شب آخر؟!! بس نیست این انباشتگی خجلآور مسخره؟!! کفایت میکند حالتی که عسر و فرجش معلوم نیست!... بس است ناشکری.. بس از جهالت، خدا.. پس چراغ برای چه کسی روشن است؟!! بس است با درون از برون گفتن.. بس است درد را به غریبه گفتن... بس است رازداری شب برای شب... میبینی؟!! این است سزای چون منی که با تو سخن میگویم... بس است گردن کشی و سرشکستگی... بس است حسرت و حیرت... بس است چشم فروبستن و نخفتن.. بس است این زندگی.. بس است این مردگی.. من نمیخواهم عطای درد را به لقای نخواستن... من بسم برای همه... دیگران بسند برای من... خستهام؛ لختی خواب میخواهم .. خستهام... و این حرفها باعث سرافکندگی این جان ضعیف است.. و بیچاره دل عاشق که نمیدانست دنیا سرابی است هوسناک برای عاقلان... و انسان عاقل هیچوقت عاشق نمیشود... و ابایی از بیباکی این زمان ندارم.. من همینم که هستم.. صادق در نفهمیدن و ناتوان از بیان...
- ۱ نظر
- ۳۰ خرداد ۹۷ ، ۰۴:۱۴