مصطفاشیسم

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

مصطفاشیسم

فرار معنا ندارد،
ما محکوم به زیستنیم...

بایگانی

۱۰ مطلب در اسفند ۱۴۰۱ ثبت شده است

 

 

کاش یکی پیدا بشه یه خنجر تپل بخوابونه تو پهلو و پشت و جیگرم...

 

 

چیزی که از زندگی یاد گرفته‌ام این است که خودت را پیشمرگ هیچکس حتی نزدیکترین افرادت نکن! کسی که تو را دوست داشته باشد و خوبی‌ات را بخواهد قربونی تو به دردش نمیخورد!...

 

 

به خدا کمرم دیگه داره خم میشه زیر این بار کاه! یه ذرّه دیگه مونده! چه کنم نمیدانم، کسی اهمیّتی میده؟ نه! چه کنم برای خودم نمیدانم... به کدام سو بروم نمیدانم، چه کنم نمیدانم...

 

 

از یکجایی به بعد ناراحتی نیست خستگی است!...

 

 

با تمام وجود دیدم تو این زندگی... واقعا چی بگم‌ به مولا، از یه طرف میگه ول کن، از یه طرف میگه بدوش، این بدبخت کجا دستون شیرده داشت که بشه دوشیدش.. فقط خستگی و مشغله و فشار..

 

 

همه چیز ادا، همه ادا... زندگی ادا...

 

 

پدر یکی از بهترین و نزدیکترین دوستام به رحمت خدا رفت همین امشب.. نمیدونم چه کنم... خدایا به داد دلش برس، خدایا... حالم خرابه..

 

یکجایی به بعد ناراحت شدن نیست، فقط خستگی است!.. خستگی‌ای که به تنت مانده...

 

 

 

خدا لعنت کنه این آرنوفسکی رو، یه فیلم نداره حال آدم رو خوب کنه، امّا جدای از حال خراب کردن، این فیلم جدیدش اینقدر متاثّرکننده است که لحظه لحظه‌اش رو میخواستم زار بزنم... اینقدر به خودم فشار آوردم تا آخرش که غمباد گرفتم... خدایا میخوام زار بزنم، نه برای خودم، برای همه چی، برای همه کی..

 

 

گاهی به سرم میزند دست از همه چیز بشویم، نه اینکه به سودای دست یافتن به آسودگی یا چیزی باشم که تنها کمتر... چه فایده این حرفها، همه‌اش چرت است و غیر قابل معادل‌سازی احساسات معیّن، نه گله‌ای نه امیدی و نه حالی.. دلم میخواهد آسوده باشم، دلم مطمئن باشد، دلم طمانینه میخواهد، دلم سکوت در پس روزنه‌ای از پرتو نور میخواهد، دلم میخواهد آرام باشم، روحم خندان باشد، خیالم در حال نجوا با حق باشد، دلم از شر و شور خسته است، گوش شیطان کر، چشم حسود کور دلم هیچ چیز نمیخواهد، میخواهم آرام بروم و بیایم، دلم نمیخواهد میان این شلوغی‌ها گم بشوم، دلم کودکی است که هنوز بغضش میگیرد از غربت تنهایی این دنیای وحشت‌افزای تاریک صورت، خدایا بشنو درددلم را که دیگر نگاهم به سوی توست و هیچ نمیگویم، هر چه خواهی کن که هر چه کنی نعمت است و از سر من زیاد... دلم گرفته است خدا، دلم غریب است خدا، من هیچکس نیستم در این بلوا، من قدم کوتاه است، من کودکی رنجورم در این شلوغی، مرا ببین که تو مهربانی..

هنه‌اش آلودگی است، همه چیز این زندگی آلودگی است و باری است اضافه بر دوش، هر چه میخواهی این آینه را غبارزدایی کن، به طرفه العینی دوباره گرد می‌نشیند به رویش، ذات این زندگی همین است..

 

 

میخوام یه کار خوبی شروع کنم امّا به خودم که برمیگردم انگار انرژی ندارم، حوصله ندارم... چطور باید بجنگم که ورق رو برگردونم، چطور امید به تغییر رو در خودم بپرورونم و چطور انگیزه‌ی ادامه دادن رو در خودم بالا ببرم نمیدونم... چیزی درونم است که خسته است و میخواهد خستگی‌هایش را باور کنم.. تا کی با تو ای من خسته‌ام کنار بیایم، چگونه تو را سر ذوق بیاورم که بیشتر از آنی نشاط‌وار بیاندازی از سر کلاه و هستی و مستی را یکی کنی و دولت پستی را برچینی؟!.. چیزی در من است که میخواهد بهتر باشد امّا خسته است...