مصطفاشیسم

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

مصطفاشیسم

فرار معنا ندارد،
ما محکوم به زیستنیم...

بایگانی

۳۴ مطلب در دی ۱۳۹۷ ثبت شده است

یکی از این دلایلی که این شبها خوابم نمیبره اینه که احساس میکنم از حلقومم داره کلمه سرریز میکنه... 

خدا از سر تقصیرات این زبان‌بسته‌ی بی‌قلم و مبارز بی‌علم بگذرد

...

پیشتر، وقتی کم سن و سالتر بودم، سری پرشور و دلی گرم داشتم، روحی آزاده و خیالی فارغ از دنیا و جاه و مال و منال و هرچه؛ آنچنان بودم که میشد فرماندهی لشکری را برعهده بگیرم و بر سپاه ظلمت و خودباختگی بتازم؛ خودباختگی را در نوشتن آمد اما حالا که آمد بگذارید بگویم یعنی چه، یعنی انسان تسلیم تقدیر شود، تسلیم و هرچه بادا باد، واداده‌ای سرخورده از یاس و ترس و حرص دنیا،..... اهل شعار نبودم اما سراسر اعتقاد به وجود خوبی و زیبایی و پاکی در نهاد عالم بودم. پیشتر گفته‌ام، آنگونه بودم که باورم این بود که آدمی بیشتر به فرشتگان و دعای بچه‌ها نزدیک است تا خوی درندگی و صفات حیوانی... القصه سرتان را درد نمی‌آورم، گمانم این بود که زندگی چندان هم سخت نیست، اگر راهت را بدانی، بتوانی روحیه قناعت و مناعت را در خودت رشد دهی، ذهنت را با حقیقت ورز دهی، سرت را پایین بیندازی، کاری به کار کسی نداشته باشی، باد کبر را از دماغ و هوای حرص و حسد را از جانت بیرون کنی و... دیگر مساله حل شده است. اما چه شد؟! دقیقا چه میشود که زندگی، فلک، زمانه، چرخ، دنیا، تقدیر، چه میدانم یقه‌ات را میگیرد و میگوید کجا؟! تو با ما کار نداشته باشی دلیل نمیشود که ما با تو کار نداشته باشیم، تو ما را طلب نمیکنی چه ربطی به خواستن و نخواستن ما دارد، تو یقه‌ات گیر ماست اصلن همینی که هست هست، آش کشک خاله است به پایت است... تو میخواهی یک گزینه باشد و تمام؟! عجبا! خیالاتی میفرمایی شازده، به دنیا آمدی تا بار گران را بر گرده‌ات حس کنی.. بیخیالی؟! موقوف، امیدواری؟! قدغن، باید نفس نفس بزنی از پا بیفتی وحشت را حس کنی و سرانجام مزه تلخ انتخاب را بچشی.. باشد، باشد سمعا و طاعتا اصلن اهلا سهلا به شما جناب دنیا اما قربونت من زیر بار منت تو نمیروم، من گرفتار تو نخواهم شد... تو؟! فکر کردی بچه زرنگی؟! بگونه‌ای تو را دچار هوس زیستن میکنم که اصلن یادت بروم اینجا کجاست و آنجا کجاست، ناسلامتی من دنیام، مگر به خواست و انتخاب خودت آمدی که با اراده و اختیار تام خودت سبک و سنگین کنی و بسنجی و برگزینی؟! چیه، فکر کردی منو جلوت گذاشتیم بر حسب مزاج و مذاق و عشقت سفارش بدی و بگیری و بخوری و ببری؟! هیهات... باشه، باشه، خداروشکر حداقل من فهمیدم قصه از چه قرار است، در باغ آمدم که ماجرا چیست، اینها سیاهه‌ی روی شاخه‌های این باغ سبزه‌ی پرواز تنفس نیست سایه جنون است... اما خدا رو چه دیدی جناب دنیا، شاید بالاخره این گریبان چاک چاک را از دستت کشیدم و رفتم یه گوشه برای خودم چمباتمه زدم و در غرقاب آسودگی غنودم، خلودم... دیر یا زودش توفیر نمیکنه، تو دوست داری بگم بچرخ تا بچرخیم اما من اگر اهل بازی کردن بودم باید این رو میگفتم. اصلن من از سرگیجه‌ی بعد از چرخش احساس خوبی نمیگیریم، پس چی؟! آهان، شاید نمیخوام اندک پاسخ تردیدوارم را رو کنم، من دستم پیش تو رو هست ولی خب فعلا هیچی.... چه شد به اینجا رسیدم؟! و در عجبم که دردانه امید کدام معنای گم شده بود که از جلوی چشمان و من و تو، ما کنار رفت...


پ.ن پندآلود: هیچوقت چیزهای ساده را بر خود سخت نگیرید و امور پیچیده را ساده نگیرید...

۲) جاده دست انداز دارد (خیلی چاله و چوله داره)؛ محکم بنشینید...

۳) دلگرم شاید ولی مواظب باشید الکی سرگرم نشوید...

چرا بعدا بذار همین الان میگم.. ببخشید خدای من که من هیچ نیستم، هیچ کار درخوری انجام نداده‌ام، آدم مهمی نیستم وجود بی‌ارزشی دارم؛ لااقل فعلا وضع بدین منوال است... خدای من! شرمنده‌ام‌ که بنده خوبی نیستم، من حتی برای بندگانت هم به‌دردبخور نیستم، من اصولا بود و نبودم چندان تفاوت نمیکند، چه برسد به تو که از من به من آگاهتری، من دربرابر عظمت تو چگونه سرم را بلند کنم؟!.. شرمسارم، از خودم از داشته‌ها و نداشته‌هایم و از اینکه میدانم و نمیدانم، تنهایم و نیستم، تو را باور دارم و اینگونه در امواج متلاطم خودم را شکست خورده میبینم... خدا شرمنده‌ام و این شرمندگی را با کسی تقسیم نمیکنم، خدای من مرا ببین و مگذار بیش از این درهم بشکنم و در پیشگاه وجدانم سرافکنده شوم... کمکم کن، کمکم کن ای مخاطب فریادهای بیچارگی...

بخت بد را ببین که من با این قلب پر از مهر و شفقت این چنین متروک و مهجورم... دنیا به کام چه کسی است خدا؟! مگر من چه خواستم؟! باز همان خواسته قبلی‌ام، علاوه اینکه من را گرفتار ریاکاران و ظاهرنماها و بی‌احساسان و تیره‌دلان نکن... هیچ نه نمیخواهم بگویم و نه میخواهم و نه زندگی خواهم کرد؛ از آن شما مسابقه‌دهندگان، زودتر بجنبید که به مناصب و خزاین گنج و شهرت برسید... به ما نیامده این چیزها، ما عرضه دنیاطلبی نداریم، با هم خوش باشید و به هم بده و بستان کنید، دل بدهید و قلوه بگیرید.. 

کو نفس رحمتی خدا؟!... هر چه هست از من است، خرده از خویش باید گرفت، ناراحت از دست خویش باید بود، اشتباه از من است، هر چه هست آقایان و خانمها از خود ماست بر خود ما.. میخواستم یک چیز به هم سن و سالان خودم بگویم، نه غرزدن، نه نق زدن، نه لعن و نفرین حواله این و آن و دنیا کردن چیزی را بهتر نمیکند؛ شاید در ظاهر از فشار روانی و عصبی و ناراحتی‌ای که بر دوش‌مان احساس میکنیم کم کند ولی بهتر نمیکند، تنها حالمان را شرجی‌تر میکند، بغض عصبانیت و ناآرامی و تشویش به دلهایمان میکارد و تا برخاستن شاخه‌های بدگمانی و حسادت و کبر و بغض ما را هم چنان میفریبد و عمر در فریب میگذرد و عمر در عصیان میگذرد، گمان میکنیم بر عصیان میشوریم حال آنکه عصیان ما را برمی‌انگیزاند... القصه حرف زیاد است، اگر گرهی است اگرمشکلی است بخندید و بگذرید یا بمانید و بسازید، قسمتی از شرایط خارج از اختیار ماست ولی اینکه ما چه واکنشی بدهیم و حالمان را چگونه بیابیم تنها و تنها به خودمان بستگی دارد.. گمان کنید کوچه‌ای بسته است! آیا میتوان برگشت و راهی دیگر را یافت یا باید به فکر از دیوار پریدن و هزار احتمال خطرناک را داد یا وسط کوچه جامه درید و داد و هوار به راه انداخت و نفس نفس زد و یا..‌؟!.... القصه ما هستیم و خودمان....

حالم از خودم و وجود بی‌ارزشم بهم میخوره.. حالم از خودم و محبتهای بی‌ارزشم بهم میخوره.. ای کاش مرده بودم و اینگونه نبودم.. ای کاش من من نبود.. چقدر راحت و آسوده‌اید و ادای گرفتارها و غمگینها را درمی‌آورید.. چیزی برای داشتن دارید و مینالید.. خدا با شماست، جهان از آن شماست... و من که اینگونه‌ام و تا امروز در این نقطه ایستاده‌ام و وقتی به عقب برمیگردم جز سرگردانی چیزی نمیبینم و باد همه وجودم را خاکستر هوا میکند، هم چنان هستم و چه مصرانه ایستاده‌ام، گو اینکه چیزی به دست خواهم آورد حال آنکه همه چیزم را از دست داده‌ام.. حالم از این لحظات، ثانیه‌ها، روزها و شبهای الکی بهم میخورد، حالم از این ایستادگی شعاری و به زندگی ادامه دادن شعاری بهم میخورد، حالم از امروز و فردا کردنها فراموشیها و امیدداشتنها و چشم بستن‌ها و لب فروبستنها و مشت خالی باز نکردنها و غصه خوردنهای یواشکی بهم میخورد... حالم از این بی‌توجهی مدام بهم میخورد.. حالم از این کلمات و جملات بهم میخورد.. حالم از این جستجوی بی‌معنا و زیر و رو کردن هذیانهای دیگرانی که خود نیز به جایی نرسیده‌اند بهم میخورد... کاش حواس‌پرتی و دلبستگی و چیزی میبود، شاید من هم مانند این مردم مودب که پشت چراغ قرمز می‌ایستند تا سبز شود و به راهشان ادامه دهند، بودم.. چراغ قرمز است چون قرمز است نه اینکه سبز چراغ بعد از قرمز است.. من می‌ایستم، چون سرم را بیش از این نمیتوانم به خطوط جاده بدوزم و بگذرم و تا وقتی که بتوانم گردنم را کمی به آبی آسمان بچرخانم و سر به هوا شوم صبر خواهم کرد... بی انتظار از آمدن نویدی نو و نه در امید رسیدن اسب راهواری برای تاختن و رسیدن به قله کمال درخشندگی و نه در حسرت چیزی و نه در افسوس که من با تمام وجود درک کرده‌ام که زندگی چیزی نیست جز از دست دادن پس چه بهتر که رها کنی و بگذاری همه چیز آنگونه که باید از دست برود... شل کن پس،... اما یک عبارت برای اینکه دلم از فرط اندوه کمی آزاد شود و از حرارتش بکاهد و خنک شود: با تمام وجود میگویم، خاک بر سر من، خاک بر سر بیحاصل من، خاک بر سر من که... خوشا به حال شما.. بلی، برای دیگران میتواند بشارت بهشت باشم اما برای خودم زمهریری بیش نیستم، از بس پشت پا خوردم و این دنیا که در ماهیت خودش جز پلیدی و تاریکی نیست... اگر زیبا میبینیدش خوشا به حال شما... معتقدم به زیبایی و چیزی را دیگر حس نمیکنم، زیبایی را نمیبینم، مرا چه شده است؟! چرا نمیرسد لحظه بریدن و رفتن به عالمی جدید؟!!..

خدایا! خدای من، خدای بزرگ من، مرا در موقعیتی قرار نده که زیر بار منت بندگانت قرار بگیرم؛ نگذار طوری شود که سرم زیر بار منت دیگری قرار گیرد.. اگر قرار است به خوشی نرسم، اگر محبتی قسمتم نمیشود، اگر موفقیت حاصلم نیست، بهتر تا اینکه با منت و ذلت به دستم بیاید همه اینها و همه نیازها و خواهش‌ها و آمال و کمبودها و ...  هرآنچه میخواهی بده و هرآنچه مقدر است برایم رقم بزن و مرا نگه دار و مرا اقناع کن و روحیه مناعت طبع بده و خوش ندار که مرا زیر بار ذلت و منت بندگانت ببینی.. جز این هیچ نمیخواهم، ای خدای من و ای همه امید و دارایی من...

این حالت از خوشبختی من است یا بدبختی؟! چه فرقی میکند فهم اینکه چرا وقتی چگونگی خراب است.. بقول استاد مینوی خوشا آنوقت...، اما آنگونه نه اینگونه...

میدونی چی میشه؟ شعرم‌ میاد بعد یه چیز میخوام بگم برای حال و هوایم بعد ادامه میدم صرف اینکه گفته باشم، شعر برای شعر، بعد میمونم توش که یعنی چی، بعد که چی آخه این مزخرف چند می‌ارزه اصلن به درد کی میخوره؛ اگر بگم این احساس سرریز اجباری فروکش کننده اذیت کننده میشه رو مخ آدم میره پر بیراه نگفتم. میخوای بگی بریزی بیرون یه چیزی رو بعد اگر به گفتن‌ه که خیلی چیزا برای گفتن هست و اگر به شعر تر و تمیز گفتن پس این کش دادن و بافتن و زدن حرفهایی که به تو ربطی نداره و تو صنمی نداری باهاشون رو کجای دلت بذاری؟! برای چی برای کی، دروغ نیست و نمیشه؟! خلاصه اینکه میگن طرف زاییده توش مونده همین حالت جنون‌آور شاعرانه است رفقا... سخته این منگی..

مگه من چی کم داشتم، چی کم گذاشتم؟...  چه فرقی میکند...