مصطفاشیسم

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

مصطفاشیسم

فرار معنا ندارد،
ما محکوم به زیستنیم...

بایگانی

بنده دیجور

سه شنبه, ۱ فروردين ۱۳۹۶، ۱۱:۳۴ ب.ظ

نمیدانم. گاهی در زندگی انسان زمانهایی پررنگ میشوند؛ عمیق میشوند؛ انسان هر چه جلوتر هم برود باز غرقه آن لحظات است ، در تاب و تب آن دقایق عمیقا جان میسوزد و جان میگیرد؛ ما به راستی اسیر گذشته خویشیم گر چه آینده از پس افق آسمان پرواز و پریدن را به ما نشان دهد... اتفاقاتی هستند که تعلیق داستان ما هستند و ما را در فهم خود عاجز و و در احتمالات معلق میکنند... گاهی اتفاقاتی هستند لحظاتی هستند حالاتی هستند آدم هایی هستند که نقش ویژه و اساسی در پیرنگ رمان زندگی مان دارند..... باز حرف توی حرف که الکلام یجرالکلام... نمیدانم ولی انگار ما نمیتوانیم از بعضی چیزها فرار کنیم ؛ که انگار ما در یک قاعده مشخص، زمین بازی معین، با وظایف ویژه ، سرنوشت مخصوص به خودمان را داریم؛ انگار همه چیز از قبل مشخص است و این عجیب مساله عظمای دهشتناکی است؛  و جهل وای از جهل... میخواستم باز ابیاتی که به ذهنم می آید را بنویسم اما گمان میکنم ننویسم بهتر باشد... ( البته که لاجبر و لا تفویض بل امر بین الامرین ؛ و هم چنین این عبارات عجیب از حضرت امیر که عرفت الله بفسخ العزایم و حل العقود و نقض الهمم.. یعنی من خداوند را بوسیله فسخ شدن عزم ها و گشوده شدن گره ها و نقض اراده ها شناختم ... حالا..)

سال سوم دبیرستان یکی از همین نقاط اوج زندگی من بود؛ اوج نه به معنای قله بلکه از حیث رتبه اهمیت؛ زمانی که در درون موجود خارق العاده ای داشت متولد میشد که نیاز به توجه داشت و من میترسیدم که نکند این موجود ناشناخته با نیروی عظیمی که داشت ناقص الخلقه از آب درآید ؛ آنوقت نمیدانم دیو هفت سر میشد یا اژدهای وحشتناک دریاچه حیرت.... خودمانیترش میشود اینکه سن ورود به جوانی و دغدغه و شناخت استعداد و هویت و رنگ گرفتن اوصاف و آرمانها و ...به خصوص آنکه مشکل چندتا هم باشد؛ یکی آنکه تازه تو در پی آن باشی که با جست و خیز مسیرت را پیدا کنی و چنگ بزنی به آن چیزی که میخواهی بعد بتوانی یعنی بگذارند فریاد بزنی : آهان! همینه من اینو میخوام؛... و اونوقت خفه خون نگیری و خفه خون بگیرند... ( پس گلایه و بی انصافی نسبت به زحمتها نیست؛من قدردان بوده ام همیشه و اصولا آدم ناراضی و ناراحتی نبودم نه با کسی و نه با وضع و حالتی؛ ولی از آن ابتدا تا انتها نبود آن مردی باجرئت و جسارت و روشنی که دست یاوری دراز کند و خود چراغ راه باشد...البته شاید مشکل درباره من بخصوص به خودم برگردد که دنباله رو نبودم و روحیه استمدادطلبی ام ضعیف بوده. القصه.. از طرفی نظام چارچوب مدار آموزشی ما که ابراز و کشف استعدادها در آن به نوعی در نطفه خفه میشود. ول لش بابا این حرفا...) به هر نحو تا سوم ریاضی بودم و دیپلم ریاضی گرفتم؛ من سیر نزولی را طی میکردم؛ به خصوص در سالهای آخر دبیرستان؛ بریده بودم و انگیزه ای نبود؛ ( البته به غیر از دوران طلایی دبستان و اول راهنمایی، در اواسط راهنمایی در ردیف متوسط و متوسط به بالا بودم و از اواخر راهنمایی ...)چون اصولا از ابتدا هدفم این نبود که ریاضی بخوانم یا تجربی و از این بابت خشنودم؛ ولی خب آن موقع هم کله شقی های فلسفی امان فکر و ذهنم را بریده بود؛ آن موقع هم درد بی درمانی داشتم ولی خب خوش بودم که چه میخواهم و چه بسا شاید آن ابتلائات را چیز چندان بدی نمیدانستم..... تغییر مدرسه در پیش دانشگاهی اما فرصتی بود برای بازسازی خودم و ساختن دوباره و بازبینی دوباره شخصیتی و اخلاقی و شناخت نو از زندگی و روابط و انسانها... خلاصه یادش بخیر عالمی بود... من نمیگویم حالت خاصی داشتم ولی خب به قولی شاذ بودم و البته این خاص بودن بیشتر درونی بود؛ در بین آن همه مگر چند نفر مثل من سر خر را کج کردند تا در پی آنچه گمان میکردند باشند که راه آنها لزوما آن چیزی نیست که مابقی میروند و قرار نیست همه شبیه هم بشویم و ما زیر پرچم هیچ کس نیستیم و این ما هستیم که خودمان را انتخاب میکنیم و ... به هر صورت ...باز حرفها سنگین و مبهم شد... چند وقت پیش که بعد از مدتها پا به مدرسه آن دوران پر فراز و نشیب گذاشتم ، همه چیز در جلوی چشمانم رژه رفت............( مساله دیگر آنکه همیشه از جوزدگی فرار کرده ام و بدم آمده؛  و همین گاهی ترمز حرکت بوده و احتیاط...) مابقی حرفها بماند...

این شعرمانند حاصل آن جنب و جوشهاست؛ سال دوم یا احتمالا سوم دبیرستان که آنزمان برای رفیق عزیزی که تا امروز هم رفیق و برادر من است به صورت مکاتباتی که داشتم به گمانم نوشتم و به او نشان دادم ...آن مکاتبات و مراسلات اخوانیات هم عالمی بود؛ چند فقره اش را نگه داشته ام... و اما شعر : (یک جریان اعتراضی خاموش؛ به هیچوجه سیاسی نیست؛یک ذره حتی مراد و منظور مساله سیاسی نیست...)


سوختم زین جنبش مزدور ؛ بسان مور که باشد در پی بارش

افتخارم نیست؛ اعتبارم نیست؛ زر و زیور که باشد زور، زار باشد حال من این بنده دیجور

سور باشد غصه های هر شبانه بر سرای سفره دل ؛ سوزهای غافلانه پر ز دانه احتیاج غور

کور باشد زخم از سر درمان نبودن صحبت هجران گشودن ؛ و هجوم دادهای بی جواب هر شب من در درون من

که گوید پاسخ تاریکی فانوس دریای مشوش ، شمع خاموش بلاکش ، تکیده در پی بی نوری انوار در آوارمانده در دیار دور ؛  که جوید حل بحران را که ما را نوش دارو هم بود درمان ؛

گشاید کس برای ما کناری ، آب روانی جویباری ، که چشمان بسته و آرام چون آرامش و تنهایی یک گور...

آیا جوابی هست؟ شاهرایی هست؟ 

( این را از حفظ نوشتم ؛ باید مراجعه کنم ولی با آنچه هست خیلی تفاوت نمیکند)

  • م.پ

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی