مصطفاشیسم

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

مصطفاشیسم

فرار معنا ندارد،
ما محکوم به زیستنیم...

بایگانی

از سر چاه یا ته چاه (● هذیان نوشت)

چهارشنبه, ۱۶ فروردين ۱۳۹۶، ۱۱:۳۴ ب.ظ

دنیایی داریم که حیاتش با مماتش گره خورده است و بقای ما با فنای ما دوام می یابد... این زندگانی که تنگنای واقعیات است چگونه به تقاطع با حقایق برمیخورد؟ این است که ما را گذشته ها به گذار فردا میبرد و تپش حال ما را به یاد گذشته می اندازد... افسوس! افسوس که هر چه میگذرد گذشته ها ذهن مان را مشغولتر میکنند و هر چه میگذرد اندیشه مان و هستی مان در گذشته جامیماند. چه خواسته هایی که ناخواسته ما را ترک میکنند و چه ناخواسته هایی که خواسته های ما را متزلزل میسازند؛ لحظه های عمرمان جز تقابل این دو نیست...

چه میشود ما را که ذکرمان افسوس بر پیش است و هیهات بر پس؟ چه میشود ما را که نگاهمان در قاب قدیمی پنجره آینده میماند درحالیکه آغوشمان به شوق نسترن ها ناشکیبا است و دهانمان به جرعه آبی از شریان رودخانه حقیقت عطشناک؟ چرا این قابها را نمیشکنیم تا پروازمان بی انتهایی تر و فردایی تر شود؟ چرا خود را سرگرم تالاب لجن بار شکارچی ها کرده ایم؟ میخواهم در سبزه های سبز بدوم؛ میخواهم آسمان آبی را تنفس کنم. میخواهم میان گلهای شکوفای سرخ بغلطم و خود را به بوی موی شبنم گونه ها بیامیزم. من سنگریزه های شنی را نمیخواهم که مدام بر پهنای درونم میریزد.زمان را برای بودنهایم نمیخواهم؛ من میخواهم هست باشم هست زندگی کنم و هست شوم؛ من هست میخواهم تا باشم...

* هر چند وقت یکبار آنچه در گذشته از نوشته ها و گفته هایم که روی کاغذ آورده ام (، حتی روی کاغذ بی ارزش خرید و دستمال کاغذی... ) نگاه میکنم... این چند خط بالا چیزی است که چندسال پیش به گمانم در ایام پیش دانشگاهی نوشته ام... اما جالب است اینکه ببینی چه زود گذشت و این چیزها که مقابل توست دستخط و حاصل فکر و خیال توست.... حتی یک نامه بلندبالای چندین صفحه ای که با چه حوصله و دقتی نوشتم خطاب به مدیر مدرسه مان اما هیچوقت جرئت پیدا نکردم که پاکنویس و تایپ شده آنرا تقدیم او کنم؛ کاش جرئت بود...به نظرم نامه جالب، صریح و استواری است... حتی سوالهایی که برایم به وجود آمده بود و روی کاغذ نوشته بودم مگر زمانی از آنکسی که میخواستم بپرسم ولی هیچوقت نشد که بپرسم؛ فرصت نشد حیف... اینکه میخواستم برای خودم تخلصی برگزینم و انتخاب هم کردم ولی به خاطر استفاده کسی دیگر کنار گذاشتم و به تفال حافظ عنوان آرام به نظرم آمد و چیزهایی هم با تخلص آرام گفتم؛ آرام آرام آرام .....متنی که برای فارغ التحصیلی پیش نوشتم و تقدیرنامه ای که نوشتم و تقدیم معلمانمان کردیم؛ ما دوستان بی آلایش آنها... نامه ها مکاتبات مراسلات.... نمیدانم به عقب برگشته ام یا نه؛ بعضی وقتها احساس میکنم جامانده ام؛ آنچه دیگران تجربه کرده اند من دیرتر و دردناکتر به گونه ای دیگر تجربه میکنم؛ گاهی میخواهم سر به کوه و بیابان بگذارم  به معدن بروم و صبح تا شب زغال سنگی شوم و اینقدر کار کنم که سیاه شوم نه آسمانی ببینم نه نوری و به دور از هیاهو و هجوم افکار و دغدغه اینکه چه کنم چه کنم و حتی غرقه خیال شدن خوب کار کنم تا بدنم کوفته شود تا مگر جبران این سالهای بیحاصل را کرده باشم؛ و تصویر آخر پروفسور حسابی به ذهنم می آید مشغول مطالعه زبان آلمانی و آن تکاپوی زندگانی اش اگر خوانده باشید و آن سیر پیچ در پیچ برای پیداکردن آنچه علاقه اصلی اش بود فیزیک و ... اما من کجا و او کجا... و چیزهایی که انگار پیش بینی و تفسیر امروز بوده اند؛...

و این مطلع چیزی است که در ایام طلایی نوروز کنکور در اردوی درسی حین خواندن فلسفه به ذهنم آمد:

"" عشق من صدفه یک لحظه نگاه گذراست.......

.....................................

قربانت بروم رفیق من عزیز من! قربان صدقه ات نروم باشد؛ اما بخدا کاری از من بر نمی آید. من خودم درمانده ام واقعا نمیدانم باید به تو چه بگویم. چه کار میخواهی بکنی؟ امیدوارم مشکلت حل شود این را بخوان و بدان دوستت دارم و برایت دعا میکنم؛ اگر اعتقاد داری کاری بیشتر از من بر نمی آید؛ یا رب دعای خسته دلان مستجاب کن... حرفهای امروزت قلب مرا آزرد؛ اما بدان به خدایی که جز او کسی را نداریم تو از اندیشه ام بیرون نرفته ای؛ انسان آنان که دوست دارد را نمیتواند فراموش کند؛ گمان نکن برایم مهم نیست که چه بر سرت می آید و چه میکنی؛ من زیاد فکر میکنم؛ اینقدر که آن فکر گاهی عینکی بر چشمانم میشود. خوب یا بد من اینگونه ام نمیتوانم هم خودم را عوض کنم... خوب به حرفهایت گوش دادم و با تمام وجود با تو احساس کردم آنچه میگویی و می اندیشی و میخواهی؛ گمان نکن اینکه هیچ نمیگویم برای آن است که درکت نمیکنم؛ بخدا زبانم بند آمده و کلمات یارای بیان آنچه میخواهم به تو بگویم را ندارند... درد تو درد من و حرف تو حرف من است این را در اینجا به تو میگویم و اگر میخوانی بدان که از سر صدق است و الاهی صفا... انسان آنان که دوست دارد را نمیتواند از یاد ببرد و وطن ما قلب آنهایی است که دوستمان میدارند این جمله ای است که شنیده ام و به تو میگویم به نظر میرسد اینگونه است ؛ و غربت آن است که تو از دوست داشتن و آنان که دوست میداری دور باشی؛ و ظلمت آن است که تو از دوست داشتن و آنانکه دوستشان میداری مایوس شوی... بخدا از من به دل نگیر و مرا ببخش. من برایت دعا میکنم و از تو میخواهم تو نیز برای من دعا کنی که من ایمان دارم به تاثیر این احساس ناب باشد از این میانه یکی کارگر شود... شاید این حرفها باعث شود که علت سکوت امروز مرا بفهمی... من هم به دستگیری تو امیدوارم... میدانی این حرفها در اصل فایده ای ندارد باید خودت دست به کار شوی... اما اینکه از من پرسیدی و ذهن مرا سخت به خود مشغول کرده است: من شایستگی این مشکلات را ندارم... من نمیفهمم منظور تو از این حرف چیست. مگر برای اصابت درد هم باید شایستگی لازم پیدا کرد؟ خوب فکر کن و اگر جوابی بود در خفا به من بگو. من هم فکر میکنم تو حرف قابل توجهی زده ای چون به گمانم این جمله تو معنا و مفهموم خاصی را ندارد؛ حداقل تو را آرام نخواهد کرد و این آشفتگی تو را حل نخواهد کرد؛ ببخشید اینقدر صریح میگویم؛ لازم نیست اینقدر فکر کنی که بخواهی حرف بزنی بلکه به حرفها و چیزهای خوب فکر کن تا آسوده باشی...باز به خاطر امروز معذرت میخواهم. شرمنده ام عزیز...درپناه خدا فعلا...

  • م.پ

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی