امروز روز
يكشنبه, ۲۱ خرداد ۱۳۹۶، ۱۲:۰۰ ق.ظ
نمیدانم بعد از چه مدت بود؛ اینکه لای کتابها بچرخم و مانند عطش زده ای دست به قفسه خاک خورده ای ببرم و میوه ای چاق یا لاغر بچینم و با شوق و ذوق به لبهایم نزدیک کنم و با لذت عطرش را ببویم و با دستانم به دو نیم تقسیم کنم؛ نیمی را به سینه بگیرم و نیمی را به چشمان عاشق و شیدایم...
میخواستم بگویم خیلی وقت بود این چنین نشده بودم؛ وقتی امروز او مرا به پشت قفسه ها برد و خلوت نورانی فرزانگی و شیدایی را به من نشان داد حقیقتا سر از پا نشناختم؛ ای کاش زودتر می یافتمت، ای کاش زودتر شیفته ات میشدم، ای کاش زودتر جرئت با تو بودن را به رگهای قلبم میپاشیدم... در زیرزمین خانه پدربزرگ که حوضی دارد با همان متانت و زیبایی خانه های قدیمی، آن اطاق آخری که پنجره هایش نور به منبر دنج صداقت و محبت میدهند، پر است از کتابهایی که سالیانی است کسی احوالشان را نپرسبده؛ قفسه های تا سقف آسمان طلب سرکشیده که دستانت را بی اختیار به گل باطراوت دانستن دراز میکنند....و قاب عکسی قدی از پدربزرگ پدربزرگ با هیبتی دلنشین و لبخندی بر صورت... باشد... میرفتم میگشتم و کتابهای جدید کشف میکردم؛ کتابهایی گاه نادر و جالب که مرا به خود فرامیخواندند و چشمانم به لحظه ای برق میزد و جانم شعله ور به آتش کشیده میشد... میدانستند؛ میگفتند زیرزمین است در اطاق کتابها.... گاهی هم از من میپرسید پدربزرگ که چیز جدیدی نیافتی و شکوه ملیح پدر به پدربزرگ که این مصطفا تمام کتابخانه را خالی کرد و مادر که این کتابها را گوشه اتاق روی هم تلنبار میکنی که چه؛ اینها خاک دارند میکروب دارند هر وقت میخواستی بخوانی برو همانجا بخوان دیگر نه کتابخانه ات جا دارد نه کمد نه اتاقت و نه کنج کنج خانه جای جاسازی کتاب است.....
گاهی هم میشود که اینگونه فکرهایی میکنم؛ اما قوت غالبم این روزها دیگری است؛ این روزها از شوق دانستن به آسودگی و فراغت ندانستن پناه میبرم...
اما فکر که میکنم، خیلی از کتابها را هنوز نخوانده ام و وجودم چون همان کتابخانه مظلوم خاک میخورد..
هنوز خیلی چیزها را نمیدانم... خیلی کارها را بلد نیستم..
بگذار جمله ای عاشقانه از من شاعر بیعرضه نادان هم بخوانی؛ راه دوری نمیرود: میخواهم ندانم، نفهمم نبینم، کتابی را که تو کلماتش را نگفته ای... میترسم سادگی دوست داشتن در میانه گردوخاک ندانستنها گم کنم؛ وقتی میخوانم و نمیفهمم، میبینم و هم چنان نمیخوانم... بگذار تو را بخوانم بگذار تو را بفهمم بگذار تو را ببینم بگذار تو را کشف کنم و بگذار تو را بدانم....
پیش دانشگاهی کتابخانه رفتن فرصت آسودگی و فراغتم بود؛ از همان دبستان اینگونه بود...
و گفتنش خالی از لطف نیست علاقه ای که به آنتونی گیدنز به عنوان یک جامعه شناس پیدا کردم؛ و رفیق و برادرم علیرضاخان بهتر از دیگران میداند من چه میگویم؛ آن خاطرات و مصاحبتها...نمیگویم خیلی چیزی ازش خواندم و ادعایی ندارم ولی به هر صورت خیالها و آرمان و اهداف و آرزوهاست که جوانی به دنبال خود می آورد... کالج لندن؛ احتمالا محیطی آرام؛ مطالعه؛ تفکر؛ سخن و اندیشه.... دوست داشتم بیشتر آشنا شوم و بیشتر از او بخوانم و شاید هنوز هدیه گرفتن آثار او چشم روشنی خوبی برای من باشد... گاهی یک انسان یک اتفاق یک نگاه خود هدیه بزرگی است ... قدردان هدایای الاهی باشیم...
هم چنان شعله ور دالی هستم در آغوش شینی؛ اگر تو ندانی اگر تو نبینی... الاهی همیشه خوب باشی عزیز دل من...
میخواستم بگویم خیلی وقت بود این چنین نشده بودم؛ وقتی امروز او مرا به پشت قفسه ها برد و خلوت نورانی فرزانگی و شیدایی را به من نشان داد حقیقتا سر از پا نشناختم؛ ای کاش زودتر می یافتمت، ای کاش زودتر شیفته ات میشدم، ای کاش زودتر جرئت با تو بودن را به رگهای قلبم میپاشیدم... در زیرزمین خانه پدربزرگ که حوضی دارد با همان متانت و زیبایی خانه های قدیمی، آن اطاق آخری که پنجره هایش نور به منبر دنج صداقت و محبت میدهند، پر است از کتابهایی که سالیانی است کسی احوالشان را نپرسبده؛ قفسه های تا سقف آسمان طلب سرکشیده که دستانت را بی اختیار به گل باطراوت دانستن دراز میکنند....و قاب عکسی قدی از پدربزرگ پدربزرگ با هیبتی دلنشین و لبخندی بر صورت... باشد... میرفتم میگشتم و کتابهای جدید کشف میکردم؛ کتابهایی گاه نادر و جالب که مرا به خود فرامیخواندند و چشمانم به لحظه ای برق میزد و جانم شعله ور به آتش کشیده میشد... میدانستند؛ میگفتند زیرزمین است در اطاق کتابها.... گاهی هم از من میپرسید پدربزرگ که چیز جدیدی نیافتی و شکوه ملیح پدر به پدربزرگ که این مصطفا تمام کتابخانه را خالی کرد و مادر که این کتابها را گوشه اتاق روی هم تلنبار میکنی که چه؛ اینها خاک دارند میکروب دارند هر وقت میخواستی بخوانی برو همانجا بخوان دیگر نه کتابخانه ات جا دارد نه کمد نه اتاقت و نه کنج کنج خانه جای جاسازی کتاب است.....
گاهی هم میشود که اینگونه فکرهایی میکنم؛ اما قوت غالبم این روزها دیگری است؛ این روزها از شوق دانستن به آسودگی و فراغت ندانستن پناه میبرم...
اما فکر که میکنم، خیلی از کتابها را هنوز نخوانده ام و وجودم چون همان کتابخانه مظلوم خاک میخورد..
هنوز خیلی چیزها را نمیدانم... خیلی کارها را بلد نیستم..
بگذار جمله ای عاشقانه از من شاعر بیعرضه نادان هم بخوانی؛ راه دوری نمیرود: میخواهم ندانم، نفهمم نبینم، کتابی را که تو کلماتش را نگفته ای... میترسم سادگی دوست داشتن در میانه گردوخاک ندانستنها گم کنم؛ وقتی میخوانم و نمیفهمم، میبینم و هم چنان نمیخوانم... بگذار تو را بخوانم بگذار تو را بفهمم بگذار تو را ببینم بگذار تو را کشف کنم و بگذار تو را بدانم....
پیش دانشگاهی کتابخانه رفتن فرصت آسودگی و فراغتم بود؛ از همان دبستان اینگونه بود...
و گفتنش خالی از لطف نیست علاقه ای که به آنتونی گیدنز به عنوان یک جامعه شناس پیدا کردم؛ و رفیق و برادرم علیرضاخان بهتر از دیگران میداند من چه میگویم؛ آن خاطرات و مصاحبتها...نمیگویم خیلی چیزی ازش خواندم و ادعایی ندارم ولی به هر صورت خیالها و آرمان و اهداف و آرزوهاست که جوانی به دنبال خود می آورد... کالج لندن؛ احتمالا محیطی آرام؛ مطالعه؛ تفکر؛ سخن و اندیشه.... دوست داشتم بیشتر آشنا شوم و بیشتر از او بخوانم و شاید هنوز هدیه گرفتن آثار او چشم روشنی خوبی برای من باشد... گاهی یک انسان یک اتفاق یک نگاه خود هدیه بزرگی است ... قدردان هدایای الاهی باشیم...
هم چنان شعله ور دالی هستم در آغوش شینی؛ اگر تو ندانی اگر تو نبینی... الاهی همیشه خوب باشی عزیز دل من...
- ۹۶/۰۳/۲۱