مصطفاشیسم

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

مصطفاشیسم

فرار معنا ندارد،
ما محکوم به زیستنیم...

بایگانی

امروز روز

يكشنبه, ۲۱ خرداد ۱۳۹۶، ۱۲:۰۰ ق.ظ
نمیدانم بعد از چه مدت بود؛ اینکه لای کتابها بچرخم و مانند عطش زده ای دست به قفسه خاک خورده ای ببرم و میوه ای چاق یا لاغر بچینم و با شوق و ذوق به لبهایم نزدیک کنم و با لذت عطرش را ببویم و با دستانم به دو نیم تقسیم کنم؛ نیمی را به سینه بگیرم و نیمی را به چشمان عاشق و شیدایم...
میخواستم بگویم خیلی وقت بود این چنین نشده بودم؛ وقتی امروز او مرا به پشت قفسه ها برد و خلوت نورانی فرزانگی و شیدایی را به من نشان داد حقیقتا سر از پا نشناختم؛ ای کاش زودتر می یافتمت، ای کاش زودتر شیفته ات میشدم، ای کاش زودتر جرئت با تو بودن را به رگهای قلبم میپاشیدم... در زیرزمین خانه پدربزرگ که حوضی دارد با همان متانت و زیبایی خانه های قدیمی، آن اطاق آخری که پنجره هایش نور به منبر دنج صداقت و محبت میدهند، پر است از کتابهایی که سالیانی است کسی احوالشان را نپرسبده؛ قفسه های تا سقف آسمان طلب سرکشیده که دستانت را بی اختیار به گل باطراوت دانستن دراز میکنند....و قاب عکسی قدی از پدربزرگ پدربزرگ با هیبتی دلنشین و لبخندی بر صورت... باشد... میرفتم میگشتم و کتابهای جدید کشف میکردم؛ کتابهایی گاه نادر و جالب که مرا به خود فرامیخواندند و چشمانم به لحظه ای برق میزد و جانم شعله ور به آتش کشیده میشد... میدانستند؛ میگفتند زیرزمین است در اطاق کتابها.... گاهی هم از من میپرسید پدربزرگ که چیز جدیدی نیافتی و شکوه ملیح پدر‌ به پدربزرگ که این مصطفا تمام کتابخانه را خالی کرد و مادر که این کتابها را گوشه اتاق روی هم تلنبار میکنی که چه؛ اینها خاک دارند میکروب دارند هر وقت میخواستی بخوانی برو همانجا بخوان دیگر نه کتابخانه ات جا دارد نه کمد نه اتاقت و نه کنج کنج خانه جای جاسازی کتاب است.....

گاهی هم میشود که اینگونه فکرهایی میکنم؛ اما قوت غالبم این روزها دیگری است؛ این روزها از شوق دانستن به آسودگی و فراغت ندانستن پناه میبرم...
اما فکر که میکنم، خیلی از کتابها را هنوز نخوانده ام و وجودم چون همان کتابخانه مظلوم خاک میخورد..
هنوز خیلی چیزها را نمیدانم... خیلی کارها را بلد نیستم..
بگذار جمله ای عاشقانه از من شاعر بیعرضه نادان هم بخوانی؛ راه دوری نمیرود: میخواهم ندانم، نفهمم نبینم، کتابی را که تو کلماتش را نگفته ای... میترسم سادگی دوست داشتن در میانه گردوخاک ندانستنها گم کنم؛ وقتی میخوانم و نمیفهمم، میبینم و هم چنان نمیخوانم... بگذار تو را بخوانم بگذار تو را بفهمم بگذار تو را ببینم بگذار تو را کشف کنم و بگذار تو را بدانم....

پیش دانشگاهی کتابخانه رفتن فرصت آسودگی و فراغتم بود؛ از همان دبستان اینگونه بود...
و گفتنش خالی از لطف نیست علاقه ای که به آنتونی گیدنز به عنوان یک جامعه شناس پیدا کردم؛ و رفیق و برادرم علیرضاخان بهتر از دیگران میداند من چه میگویم؛ آن خاطرات و مصاحبتها...نمیگویم خیلی چیزی ازش خواندم و ادعایی ندارم ولی به هر صورت خیالها و آرمان و اهداف و آرزوهاست که جوانی به دنبال خود می آورد... کالج لندن؛ احتمالا محیطی آرام؛ مطالعه؛ تفکر؛ سخن و اندیشه.... دوست داشتم بیشتر آشنا شوم و بیشتر از او بخوانم و شاید هنوز هدیه گرفتن آثار او چشم روشنی خوبی برای من باشد... گاهی یک انسان یک اتفاق یک نگاه خود هدیه بزرگی است ... قدردان هدایای الاهی باشیم...

هم چنان شعله ور دالی هستم در آغوش شینی؛ اگر تو ندانی اگر تو نبینی... الاهی همیشه خوب باشی عزیز دل من...
  • م.پ

نظرات  (۴)

سالها ست که به غایت آرزوی همچین کتابخونه ای رو دارم. استفاده کن برادر استفاده کن....
پاسخ:
بخشی بازی با کلمات بود. هنوز منو نشناختی؟ اگه میخوای با هم میریم یه جای خوب، اون پشت دشت هوای خوب یه حال توپ...
سرکار گذاشتی مارو ؟ کتابخونه هست یا نه ؟ اگر به هوای کتابخونه مارو میخوای ببری اون پشت مشت ها بگو. رو راست بگو باهات میام. ولی ضمانتی برای بعدش نیست. ما خودمون یه عمر اوتوبوس اوتوبوس آدم میبردیم اون پشت دشت . آره خلاصه با ما میچرخی خواستو جمع کن :))))))))))))))))))))))))))))))))))
پاسخ:
اولن بهت گفته باشم من بچه کف بازارم؛ اونقدری جیگر دارم حرفم رو بی شیله پیله و قرتی بازی ...( خواستم یه فعلی به کار ببرم ترجیح میدم بیشتر باز نشه مطلب؛ فکر کن فعلش بزنم ) دویما تو مرام ما نیست حرف دروغ بگیم؛ راست و حسینی بیتعارف ... سویما قربونت پیازداغ دوست نداری خب آش نخور؛ من گفتم نیست؟ گفتم که من کردمش رستم پهلوان؛ تو همون کتابخونه رو ببینی محل.. هم بهش نمیذاری؛ چرا چون تو مو میبینی او کله طاس... شرخ ابتدایی درباب کتابخونه دانشکده خودمون بود بله اینطوریاس... چهارمن چرا پشت مشتا ما جلوی روت میکنیم؛ جونمون رو قربونیت... پنجمن  انصافا اگه دم و دستگاه داری آتیش کن بریم اونطرفاتون عشق و حال شیشمن خوش ندارم اتوبوس موتوبوس از این به بعد پر کنی مگه بااجازه داشت مصی قدیم ژانگولر  هفتمن من خرابم به مولا دست رو دلم نذار، اگه حواسی مونده بود یه تیکه خرجت میکردم به مولا هشتمن از ما راضی باش بیا برو بالا.. نهمن همین دور و ور خودم باش گیر شغال نیفتی.. دهمن...
#تسلیم
#لنگ_را_پهن_گرد_جلو_آق_مصطقی
پاسخ:
#سلام_بر_تو
#و_همراه_هم_نون_پنیر_ریحون_میل_نمودند

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی