مصطفاشیسم

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

مصطفاشیسم

فرار معنا ندارد،
ما محکوم به زیستنیم...

بایگانی

شباهنگام که میگیرند (در شاخ تلاجن...)

جمعه, ۲۳ آذر ۱۳۹۷، ۱۲:۰۰ ق.ظ

ببین میگم‌ به مولا علیا، خیابون تو شب یه چیز دیگه است.. خیلی محشره، عالی... ساکت، رویایی، سوت و کور.. کاش یکی از ماشین‌های خیالی واقعی‌ه فیلم نیمه شب در پاریس هم می‌اومد جلوی پام ترمز میزد میگفت بپر بالا؛ بعد میرفت تو یه محفل، ببین کی اونجاست ملک‌الشعرای بهار، اون سمت شهریار، اون ور ایرج، اونور فیروزکوهی، اونور صبا، اونور منزوی که میبینم یه گوشه با خودش خلوت کرده، اونور کی اونور کی (فردوسی، رودکی، حافظ،نظامی،عطار، سعدی، صائب، مولوی، محتشم و هاتف هم و ...) ... چه حالی میشد چه احوالی میشد.. حالا هیچی هم خوبه.. این خونه بغلی‌ه ولی من یقین دارم یه زمانی خونه تیمی بوده، خیلی خوف‌ه. رفتم آشغالا رو بذارم، دیدم این یونولیت‌های جلوی حیاطش یه قسمتش رفته کنار، باز یه پلاستیک طور بود جلوی نمای بالای ساختمان که انگار یه لامپ زرد پشتش روشن بود. یعنی کی داره چیکار میکنه؟ شاید دارند مشق عملیات میکنند، شاید هم‌صحبتی ایدئولوژیکی دارند، اصلن ول کن این مزخرفات رو شاید دارند گل میگن گل میشنفن، ای که گعده چقدر میچسبه، تا خود صبح، به خدا من پایه‌ام، چه کیفی که نمیده اصلن تو نمیدونی.. فیلم بذارن، چرت بگن، لودگی کنن، آخ که شب ساعت زندگی‌ه، ساعت بیخیالی و فراخناکی... اگر من قبل از ساختن تاکسی درایور بودم میگفتم میگفتم شاید این حالت شب‌بیداری جناب دنیرو از من‌ه؛ منم شب حال میکنم بیدار باشم، این مرض شب‌بیداری تو بگو چندساله ولی جون تو من میلم همیشه به خواب شب کمتر بوده تا خواب عصر، یعنی چندان رغبتی ندارم انگار، شب وقت خواب نیست مثل اینکه؛ ما خلاصه کج و کوله و معوجیم شوما حساب ما رو استثنا کن از آدمیزاد جماعت.. یادمه همون موقع ایام مدرسه هم که وقتی خسته و کوفته به خونه برمیگشتم، چونان سربازی از جنگ ابدیت برگشته، (به مولا شیره‌مون رو میکشیدن، یه فقره‌اش این بود که دبیرستان کلاس‌ها رو بعضا دوتا یکی کرده بودند، بعد ما سر کلاس ساعت نداشتیم، منم راستش نمیدونم چرا یا نمیبردم ساعت با خودم یا اگر هم میبردم خب دم به ساعت که نمیشه آدم دستش رو نگاه کنه، ساعت جلوی چشم رو سینه دیوار یه چیز دیگه است. تو حساب کن من سر یه کلاس فیزیک یه ساعت و نیم‌ه چه زجری میکشیدم تا تموم بشه، اصلن تو میخوای یه ثانیه بعد زنگ بخوره ولی خب زمان اینقدر کش میاد تا اصلن نفهمی چی به چیه و خب تا معلم دستور مرخصی نمیداد ما حق تکون خوردن نداشتیم، اینقدر مرتب و مقرراتی... فیزیک سوم راهنمایی هیچوقت از جلو چشمم کنار نمیره. ما زنگ فیزیکمون آخرین زنگ بود، می‌افتاد بعدازظهر عصر. منم خوابم میگرفت شدید اونقدر که قشنگ یادمه وقتی معلم شروع میکرد به جزوه گفتن، من یه دفعه میدیدم عه چرا من اینجا این کلمه رو اینقدر درشت نوشتم، چرا فاصله افتاده چرا خط‌خطی کردم، جاموندم اصلن ننوشتم، تو خود حدیث مفصل بخوان از این شرح بدبختی مجمل :) یاد تام می‌افتادم که رو پلکش نقاشی چشم میکشید که شکل بیداری بده بهش یا خلال میذاشت تا پلکش رو هم نیفته و دیده بستن همان و هپروت و غفلت از جری همان.. یعنی قشنگ در حالت چرت میرفتم، دست خودمم نبود. آب به صورت بزنم و سیلی تو گوشم بزن و این حرفا فایده نداشت ولی نه یه چیزی اثر میکرد؛ معمول جلسات معلممون یه دفعه دنگش میگرفت شروع بکنه به نصیحت کردن اونم با صدای بلند، یعنی اصلن جد و امجدت و تاریخ پاره‌سنگی هم به خاطرت می‌اومد تا همین پیش پای عهد معاصر برات متجلی میشد و به خاطر ضمیر سفیدت یه دفعه روشن میشد‌. اونوقت چی زنگ میخورد و تو هوشیارتر از هر زمان بودی و میشدی انگار نه انگار خوابت می‌اومد، خواب چیه بابا، همیشه از این ماجرا حرصم میگرفت که زنگ که میخوره تازه بیدار میشم انگار (مرگ هم همینه‌ها، وقتی زنگ میخوره تازه میفهمی قصه چی بوده و تو توی چه حالت بزرخی کشکی‌ بودی) البته یه چیز خوبی داشت اون عزیز و نصیحتاش که من دوست داشتم، دلسوزانه بودنش جدا، میگفت مثلا آقا درس بخونید، از درس خوندنتون لذت ببرید، حالا من الان حال ندارم منظور رو برسونم فحوای کلام رو خودت بگیر و بچسب که یکی از دوستان و رفقا هم خوب گرفت و روند صعودی رو طی کرد و در زمینه ریاضیات با عشق و حال زندگی کرد.. به شوخی چندنفر هم میگفتند، الان از دوستان نزدیک منند بعضا، اونموقع البته خیلی رابطه‌ای نداشتیم که آخر نماز که میگیم السلام علینا و علی عبادالله الصالحین، بجای الصالحین باید بگیم عبادالله ا...‌فامیلی معلممون چون اسم کوچکش عبادالله بود. حالا من بخوام همینا رو هم باز کنم خیلی حرف تو حرف میشه، همینجا پرانتز بسته) داشتم میگفتم به خونه برمیگشتم و اینقدر از پا افتاده بودم که میگرفتم میخوابیدم و بعضا چندساعت بیهوش بودم. شب بلند میشدم دوباره یللی و سر هم بندی درس و تکلیف فوری فوتی فردا نمازی و غذایی و تلویزیونی و خواب. موبایل و این بساطا نبود و نداشتم. حالا بخصوص بچه‌تر که بودم وقتی میگرفتم میخوابیدم، دراصل به زور میخوابوندم خودم رو، چون کسی که چندساعت خوابیده و تازه یه چندساعت‌ه بیداره که به خواب اونقدری نیاز نداره، جز کابوس اکثرا نصیبم نمیشد. خواب آشفته میدیدم عجیب که البته بعدا پیش یه آقایی رفتم به مناسبتی برگشت به همین موضوع اشاره کرد و گفت تو هم چنین چیزی برات اتفاق می‌افته من مبهوت نمیخواستم تایید کنم ولی اون ربطش داد به حضور بعضی موجودات که من اسم نمیارم تا ژانر وحشت نشه قصه و چیزی گفت به ما که یه ذکری خوبه انسان درطول شبانه‌روز زیاد بگه و شر اج.ه رو دور میکنه و اون استغفار هست و.. میگم به شما که شما هم به کار ببندین و یه چیز یاد گرفته باشین اگر دوست دارید، حالا گوش شیطون کر البته :) .. آره از خواب میپریدم یعنی خودم رو میپروندم جون به همین راحتی که بیدار نمیشدم یه حالتی میگرفتم خلاصه که گفتنی نیست، به زور در همان دست و پا زدنها توجهی به ذات اقدس اله و خواندن آیه‌الکرسی و چهارقلی با نهایت تلاش و کیفیت عجیب که خدا براتون نیاره و فوت کردن به شش طرف و از خانه تا اهل خانه و زمین و زمان و دوبارا میخوابیدم؛ اکثرا جواب میداد ولی گاهی خود این روند کامل انجام نمیشد و دوباره در خواب کشیده میشدم و دوباره تقلا و... البته من مقید بودم به مقدمات قبل از خواب و چیزهایی میخوندم و کارهایی میکردم ولی خب زمانهایی که مغفول میموندم بیشتر گرفتار چنین حالتی میشدم.. البته اینم بگم که بحمدالله دیگه از یه زمانی به بعد این اتفاق نیفتاد و بهرجهت خب شرایط من هم عوض شد در کیفیت خواب و....... بحث بیش از اندازه طولانی شد قرار نبود یه سری چیزها رو بگم ولی خب شاید جالب به نظر بیاد و خالی از لطف نبود... القصه، شب است و قلندری؛ در آن خلوت معصومانه شب در تاریکی خیابان آنهنگام که نور ماه، مهتاب زیبا و نازنین محفل‌افروز است، شما که غریبه نیستید بقول هوشنگ مرادی کرمانی خدا هم از خود ماست، آنکار دیگر هم اگر بشود میچسبد (البته همه هم مسلکان خط دود و افیون میگن شما نکنیدا، انگار این انذار و هشدار و برحذرداری به خودشون نمیچربه) آنکار دیگر نه‌ها این کار دیگر (اهل دل واقفند که پیاده‌روی و صحبت و خلوت نیاز به دمساز دارد و چه خوب اگر که مصاحب خوب هم باشد ولی قسمت و توفیق چیز دیگری است اگر موقعیت آن هم باشد که دودی به ناله سر دهی.. شلوغش میکنم به شوخی مشتی، جدی نگیر دادا... باری، گربه تپلی هم امشب دیدم و به او سلامی گرم گفتم ولی چندان محلی نداد و تلوتلوخوران رفت، از وسط ظلمت دلپذیر شب..... تنهایی بددردی است اما خوش دردی هم میتواند باشد به شروطی.. حرف بس است، گفتم که اندکی گفته باشم به شرط گفتن... سلام و درود و رهایی...

  • م.پ

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی