مصطفاشیسم

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

مصطفاشیسم

فرار معنا ندارد،
ما محکوم به زیستنیم...

بایگانی

۷۲ مطلب در مرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است


اگر نه باده غم دل ز یاد ما ببرد

نهیب حادثه بنیاد ما ز جا ببرد

وگرنه عقل به مستی فروکشد لشکر

چگونه کشتی از این ورطه‌ی بلا ببرد

فغان که با همه کس غایبانه باخت فلک

که کس نبود که دستی از این دغا ببرد

گذار بر ظلمات است خضر راهی کو

مباد کآتش محرومی آب ما ببرد

دل ضعیفم از آن میکشد به طرف چمن

که جان ز مرگ به بیماری صبا ببرد

طبیب عشق منم باده خور که این معجون

فراغت آرد و اندیشه‌ی خطا ببرد

بسوخت حافظ و کس حال او به یار نگفت

مگر نسیم پیامی خدای را ببرد

...

خدایا خداوندا! کجاست انیس سرّی، محرم مهربانی، صاحب نفسی... که این دل آشفته را آرامش بخشد...‌ نه، دیگر درست نخواهد شد.. دیگر درست نخواهم شد.. این دل دیگر دل نمیشود.. از همه‌ی این انسانها، جانداران برّی و بحری میترسم؛ حتی از سایه‌ی خودم...


گاهی سرافکندگی حاصل عشق است؛ آنهم نه از جانب دیگران و اغیار و نه برای عاشق، که معشوق از عشق عاشق احساس سرافکندگی میکند.. از اینکه از عاشق بدش می‌آید، از اینکه نمیخواهد بفهمد که چرا او عاشقش شده؛ نمیخواهد همچو اویی عاشقش باشد و احساس خجالت میکند اگر بفهمند دیگران که همچو اویی عاشقش شده.. شاید هم عاشق را در خور خودش نمیبیند.. امّا مگر دیگران چه خدمتی به او کرده‌اند که شایسته‌تر باشند از این عاشق مفلوک؟! آری، شاید همینکه عاشقش نیستند... میتوان حق داد به او،.. اینجاست که عشق مسخره‌ترین و موذی‌ترین احساس دنیا میشود.. امّا گمان میکنید که ناراحتی از آن چه کسی است؟ از آن عاشق بیچاره‌ی بدبخت که حتی معشوقش عشقش را نمیفهمد و پس میزند چه برسد که او را بخواهد.... تنهاتر از عشق چه چیزی است؟... او را نادیده میگیرند و عشقش را به هیچ و درد عاشق نادیده گرفته شدنش نیست بلکه هیچ گرفتن و هیچ شدن عشقش است... مرا ندیده بگیرید و بگذرید از من؛ که جز ملال نصیبی نمیبرید از من...


چندوقت پیش مجبور شدم هرچی آهنگ و صوت هست از گوشی‌ام بریزم بیرون؛ هرچند فایده نداشت... گفتم باید از نو بریزم و گوش بدم.. وقتی به چیزی زیاد گوش بدی، وقتی در یک موقعیت خاص رنگ میگیره آهنگ، گوش دادنش سخت میشه.. (بقیه‌ی چیزا رو مبسوطتر یه بار گفتم و خب چیزهای دیگری که نگفتم) قدیمترا یه دوره رادیو گوش میدادم شبها؛ صبحها هم گاهی نمایش رادیویی. دیشب دوباره رادیو گوش دادم.. یه زمانی تو نخ سراج هم بودم، فقط سراج... هرچند اینجا رو نمیخونی، رفیق، از کاوه آفاق هم پخش کرد، عبور نو؛ ... آخ آهنگ علفزار گریان ...


و وقتی نگاه میکنی میبینی جز شکست چیزی در دستت نمانده است؛ عکسهای خوش و شیرین پیروزیها به سینه‌ی آلبوم خاطرات چسبیده است... و دقیقا همانچیزهای کوچک بی‌ارزش هرروز تو را دچار خستگی میکنند و از دوندگی اشتیاق ردپایی نمانده است.. ارزش این زندگی در چیست؟


مادر من! میدانی مشکل دقیقا کجاست؟ اینکه هر روز وقتی از خواب می‌پری ببینی که بر بلندای همان پرتگاه ایستاده‌ای. نمیدانی وقتی چشمانت باز میشود، قبل از اینکه درست چیزی را بتوانی ببینی، دیدن ارتفاع و بالی که بر دوشت نیست چقدر زجرآور است. بدنت زیر فشاری ناملموس سرد میشود و مغزت درجامیزند انگار پتکی بر آن فرود آمده است و قلبت در هم میپیچد گویا اصلا دقیقه‌ای پلک بر هم نگذاشته‌ای و نخوابیده‌ای...‌هرروز در نبود احساسی تازه و فهمی جدید هدر میشود و از دست تو کاری برنمی‌آید... با این وجود چه دلیلی برای خوابیدن؟ وقتی هوشیاری تو تفاوتی نمیکند... مشکل کجاست؟


و میدانی چه چیزی بر تو گران تمام میشود؟! اینکه بعد از مدتی حتی از حرف زدن با خودت مایوس میشوی و انتظاری نداری که خودت هم صدای خودت را بشنوی؛ همینطور هم هست، دیگر چیزی نمیشنوی... به این حالت میگویند کری و لالمانی که مقدمه‌ای است برای نابیناشدن تو؛ نابینایی نسبت به همه چیز حتی باورهایت، آرمانهایت، زیبایی‌ها، حقیقت، قلبت و خودت... اکثر افرادی که به این مرض دچار میشوند جان سالم به در نمیبرند حتی اگر زنده بمانند...

خوش است خلوت اگر یار یار من باشد
نه من بسوزم و او شمع انجمن باشد
من آن نگین سلیمان به هیچ نستانم
که گاه گاه بر او دست اهرمن باشد
روا مدار خدایا که در حریم وصال
رقیب محرم و حرمان نصیب من باشد
همای گو مفکن سایه‌ی شرف هرگز
در آن دیار که طوطی کم از زغن باشد
بیان شوق چه حاجت که سوز آتش دل
توان شناخت ز سوزی که در سخن باشد
هوای کوی تو از سر نمیرود آری
غریب را دل سرگشته با وطن باشد
بسان سوسن اگر ده زبان شود حافظ
چو غنچه پیش تواش مهر بر دهان باشد
حافظ


یه کاری بکن... این تن بمیره از اون تن بمیره‌ها نیستا، یه کاری بکن.. هرچه میخواهی بکن اما یه کاری بکن..‌ تمام شد آن دوران سکوت و صبر، امشب یه نم رو شد که اگر ادامه میداشت کار به جای باریک هم میتونست بکشه... بعدد حروفی که زاییدم و بزرگ کردم تا در جامه‌ی شعر معنا بگیرند میخواهم گریه بکنم.. به چه کسی میتوان گفت؟ این کم دردی نیست عزیزان من، این درد انسانیت‌ه، این درد تنهایی است، این درد مظلومیت کلمه است. چندباراین نکته رو گوشزد کنم تا باورتان شود؟ چگونه باید جمع کرد؟ جمع و جور کرد آشتفتگی را و رو به تعالی قدم گذاشت؟ خب، اینها یتیمند، این شعرهای نصف و نیمه‌ی من یتیمند از نظر احساس، بزرگی باید کرد، اما چگونه؟ آقایان خانمها این ابیات را میخواهم به سرمنزل مقصود برسانم، میخواهم وارد دوره‌ی نوینی از تکامل تنهایی شوم، باید دست بجنبانم... گمان نمیکردم اینقدر سنگین باشند و اینقدر سرسنگینی شود با من... خدا را شاهد میگیرم در قبال یک حرکت کوچک چنان محشری برپا میکنند که تن انسان در زیر چنار هم میلرزد چه برسد به کفن‌پوشان مصلحت‌اندیش... اگر طوفان قرار بود همیشگی باشد، خب یک چیز معمول و مرسومی بود یک موضوع طبیعی غیرقابل تشکیکی میشد؛... اما طوفان نه بدانجهت که ناگهانی و غیرمترقبه است، طوفان است؛ نه بدانجهت که با زندگی ما آشنا نیست، ما بدان عادت نداریم طوفان است؛ طوفان از آنجهت طوفان است که همه چیز را با آمدنش به قبل و بعدی تقسیم میکند... و این مهمترین شباهت طوفان با آن است... القصه موقف گره‌گشایی و گله‌کردن و شرح کردن و شرحه شرحه شدن نیست... دعا کنید به حالم که فرزندانم یتیمند و مستضعف و چاره‌ای نیست برای بزرگ کردنشان و نمیدانم چرا ولی قسمتشان از این دنیا گوشه‌گیری و انزوا بوده است و آستین به دندان گرفتن و نخواستن  نه به جهت آنکه جامه بر قامتشان گشاد است که جامه‌یشان تنگ است به دندان میکشند تا کشیده شود... میدانم کسی نمیفهمد چه میگویم ولی بی‌پرده حرف زدن لازم نیست...


من به آدم‌جماعت اعتماد ندارم؛ البته که حضرتعالی فرشته‌ای...

اینکه خانواده چرا غر میزنند، خب، چون وظیفه‌ی خودشون میدونن.. اما برای مردم امری مستحبی‌ه؛ مردم هم پایبند به اصول و امور خیر...