مصطفاشیسم

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

مصطفاشیسم

فرار معنا ندارد،
ما محکوم به زیستنیم...

بایگانی

۲۶ مطلب در بهمن ۱۳۹۸ ثبت شده است

 

اکثر این مطالب که در اینجا مینویسم من باب تخلّی است نه تجلّی.. اعتبار چندانی ندارد..

فلذا کسی بیهوده گمان سوء نبرد و غلط اضافی نخورد.. متشکّرم

 

 

عزیز من! تو که از ارادت و محبّت من به خودت باخبری.. چشمت به دهان چه کسی است که یاد من اینگونه برایت بی‌اهمیّت شده است.. افسوس از فراموشی و خاموشی؛ افسوس افسوس افسوس از این عمر نیمروز...

 

خدایا خداوندا بارالها پروردگارا معبودا! من اگر فسرده‌ام نکند مادرم آشفته شود و من اگر درمانده‌ام نکند پدرم سرخورده گردد و اگر من در راه مانده‌ام نکند برادر کوچکترم از اراده و شوق صعود به قلل استواری بازبماند و من اگر بیچاره‌ام نکند برادر بزرگترم در تکاپو و جنگیدن برای زندگی بهتر مردّد شود.. خدای من عزیز من! من هر چه هستم و خواهم بود خانواده‌ام را، دوستانم را و عزیزانم را از شرّ من در امان بدار و سایه رحمت و تمامیّت محبّت و خیرت را بر سر آنان بگستران. آمین یا رب‌العالمین.

 

گمان میکنم خیر از ما برگشته است.. چیزی در شب برای یافتن نیست.. نه تنها دیگر امیدی ندارم که تصوّری هم از آن ندارم.. دیگر به درجازدن هم پایان میدهم، در دل آشوب آرام میگیرم...

 

 

مصرّانه به این معتقدم که انسانها غالباً شدیدترین زخم زبانها و مایه ریش دل شدنها را از نزدیک‌ترین افرادشان، خانواده و دوستانشان، می‌بینند و میشنوند. حرفهایی که در قالب نصیحت بوی شماتت میدهند و قضاوتهایی که گاه به جای تشریح موقعیّت و راه و کار، نمکی بر زخم و تیغی برای گشوده‌تر شدن جراحت میشوند.. و از این نکته نباید غافل بود که دیدن سردی نگاه در چشم کسی که دوستش میداری و دوستش میپنداری از آتش خشم و نفرت صد پشت دشمن گدازنده‌تر و پذیرشش برای انسان سخت‌تر است... مدتهاست گاه و بیگاه به سودای اینکه شروع کنم برای نوشتن رمان‌مانندی درباره درد انسان بودن، دست به قلم میبرم و چندصفحه‌ای مینویسم ولی زود دلسرد شده و بی‌انگیزه از ادامه کار دست میکشم.. به گمانم میشود نوشت، لااقل من که هر چه مینگرم دم به دم آن را درد نویی میبینم. چه بسیار شبهایی که به گمان اینکه میتوانم با آسودگی سر بر بالین بگذارم و فردایش زود از خواب برخیزم و کاری کنم کارستان، درگیر افکاری میشوم که میبینم هر کدام میتوانست تمام کننده کارم باشد و نکرد امّا حال زجرکشم میکند، راه فراری نیست، مرا به کام خودش درمیکشد و خیالات فراموش شده‌ای را که گمان میکنی با آنها کنار آمده‌ای به مثابه یک موضوع جدید به منظر جانت میگذارد؛ فندکی برمیدارد و به آن می‌افکند تا خودت ذره ذره آب شدن هر تصویر و عکس مات را در جانت ببینی و سوختنش را تا سویدای ذرات حس کنی و آنگاه که جزغاله شد نگذارد که تو گمان فراموشی سلامت کند، ناباورانه میبینی از این مولکول‌های درخشان متصاعد از آتش، چیزی دوباره جان میگیرد، بال میزند و از ادامه آخرین پرتو آتش همان تصویر به وضوحی باورنکردنی سر بر می‌آورد... مزخرف بس است، همین مقدار بیرون ریزی کلمات بس است...

 

فقط میدونم از اوّل هم سر کار بودم.. بول به این زندگی...