اما مرام...
عبدالواسع جبلی قصیده ای غراء و زیبا دارد که حقیقت معنای آن لب مرام نامه هاست... گرچه گزیده ای از این قصیده نسبتا بلند را مدتها پیش برای خودم ثبت کرده ام و گرچه حیفم می آید که به اشاره ای اکتفا کنم، ولیکن دعوت میکنم و ارجاع میدهم که بخوانید و دقت کنید و بفهمید آنهنگام حظ کنید و لذت ببرید و معرفت و حکمت بیاموزید و خلاصه داشی ماجرا اینکه بامرام باشیم و بامعرفت؛ و در زندگی چه با دوستانمان چه با خانواده و آشنا و چه با عموم مردم، اخلاقی باشیم؛ البته وقتی میگوییم اخلاقی تازه داستان آغاز میشود و کوهی از امر و نهی ها، مکاتب و آیین ها، چون و چرایی و چیستی و مفاهیم به ذهن متبادر میشود که تنها ما را از عمل به آنچه میدانیم و تفکر اصولی و صحیح بازمیدارد فلذا حرفم را پس میگیرم و گمان میکنم این جمله بهتر باشد:
"" بیایید متین و باوقار باشیم؛"" چه در برخوردمان با دیگران و چه حتی با خودمان سادگی و آرامش هویدا و ملموس باشد؛
تا مهربانی مان واقعی و صادقانه باشد و روی ریا و تظاهر و دروغ از صورت رفتار و کردارمان کنار رود....
اما مطلع و انتهای این قصیده درخشان:
■ منسوخ شد مروت و معدوم شد وفا
وز هر دو نام ماند چو سیمرغ و کیمیا
.
.
.
مرد آن بود که روی نتابد ز دوستی
لو بست الجبال او انشقت السماء ■
حرفها بماند برای مقالی دیگر...
- ۹۵/۱۲/۰۵