مصطفاشیسم

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

مصطفاشیسم

فرار معنا ندارد،
ما محکوم به زیستنیم...

بایگانی
داشت روزی میگذشت از جنگلی تاریک؛ وحشتش افزود وقتی میشنید اصوات دهشتناک ... دید آهویی به خود میلرزد و چشمان او نمناک ... آسمان را دید، دست خود را سوی بالا برد، از ته قلبش چنین برجست، آرزوی خالص شیرین:

"" یا رب آن آهوی مشکین به ختن بازرسان ....

خیالش تخت حتما میرسد از راه پیکی تا به سوی مرتعی آرام ، رهاند آهوی دلگشته را از دام... خب؛ رفت و رفت تا خویش را در باغ سبز دلگشایی روح افزا دید... در چمن افسرده بلبل، زرد غنچه ، مرده سنبل... در میان خالیست جای سید بستان؛ پس چه شد سرو سهی قامت؛ چه شد ایمان گلها در هجوم تندباد، کو استقامت؟ چه شد دلبر، چه شد ناز و نشاط و عشوه یاران... لب به شکوه باز کرد بی پرده ، بی پروا :

"" وان سهی سرو خرامان به چمن بازرسان...

مابقی ماجرا را بروید بخوانید برای هم دیگر بگویید به گوش بچه هایتان برسانید... فعلا حوصله شرح تتمه ماوقع را ندارم..  چه بسا اینگونه روایت کردن در فهم و حفظ ابیات ما را یاری برساند اما آنچه ترجیح دارد، استماع این ابیات با صوت دلکش است؛ و مقصود از دلکش بودن نه به جهت لحن قاری است که آن هم موثر است بلکه کشش دل است به سمت آن صدا.... اگر عزیز و اگر مهربان.

القصه حضرتش همینجوری میرفت و میراند ( یا پیاده بوده یا سواره ما از کجا بدونیم ؛ ولی خب مطمئنا از هفت دولت آزاد بوده فلذا یله و رها و آسوده سیر مسیر میفرموده و کیف میکرده این رو میدیده اون رو میدیده بی دغدغه.. ول کن بنده خدا رو اصن دوست داشت به تو چه فضول... شاعره کنجکاوه دل نازکه ساده است بیخیاله تو عالم خودشه...)
 هر چی میدید یه چیز میگفت... ولی انصافا بازرسان؟ گیری دادیا... باری؛ این قصه سر دراز دارد؛ و شاید این حرف شمیم راز دارد....
  • م.پ

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی