مصطفاشیسم

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

مصطفاشیسم

فرار معنا ندارد،
ما محکوم به زیستنیم...

بایگانی

لکنت در انزوا / عشق بی پروا

يكشنبه, ۱۷ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۱۱:۳۴ ب.ظ

دیروز سالگرد وفات کسی بود که به سلطان غزل معاصر شناخته میشود؛ جناب مستطاب عالیمقام سلطان حسین منزوی ... : اما تو را ای عاشق انسان کسی نشناخت ... به نظر من او به حق استاد مضمون پردازی است و هم چنین قافیه سازی (برای کسانی چون من خواندن اشعار او از حیث شناخت جایگاه قافیه در شعر و غزل بسیار مفید است) ؛ خیال را حیف و میل نمیکند و بر قامت الفاظ ، معانی را چون ردایی ابریشمین به لطافت آب روان میبافد؛ خواننده را با خود به جلو میبرد به آسمان پرواز میدهد روح را تا توقفی در عروج خیال انگیز شعر حادث نشود .... از او میخواهم بیشتر بخوانم... نشر نیماژ اثری با نام گزینه اشعار حسین منزوی دارد که به گمانم چیز خوبی است ؛ البته انتشارات مروارید هم چیزهای خوبی برای گزیده خوانی چاپ میکند ... آهای خبردار همایون خان شجریان هم شعرش از همین جناب منزوی است ... انگار در میانه عمر شخصیتی منتقد و بی باک و جسور بوده است... اما میگویند قدرش را نشناختند و مظلوم زیسته به خصوص آن اواخر بیشتر... اما مظلومیت و تنهایی مادر تخیل است و تا خلوتی نباشد شاعرانه زیستن هم معنا و مفهومی ندارد...

:"*عشق گاهی زندگی ساز است و گاهی زندگی سوز / تا پریزاد من از بهر کدامین خواهد آمد...

خیلی وقت است دلم چرکین است ؛ دلم با شعر مثل اول همراه نیست ؛ آب من اما هنوز علی رغم میلم در جوی شعر و شاعری است و لبیک گوی مرام این طایفه آشفته جان شیرین بیان هستم ؛ فرصت گریزی نیست و من ناگزیر هنوز جز شعر سرپناه و مامن و ملجایی ندارم : منم که شعر و تغزل پناهگاه من است / چنانکه قول و غزل نیز در پناه من است : استاد شهریار عزیز .... گرفتار حافظم و امیدوارم به همین زودی ها این گرفتاری که قفسی برایم شده به طرفه العینی معجزه آسا به دست گره گشایی یا التفات یاری گشوده شود ، چه بسا همیشه در این سجن زیبا مسحور و شیدا ماندم... خدا را چه دیدی شاید دوباره دلم با رویای قله قاف صاف شد ولی احساس میکنم گرچه همیشه سرم پر بوده از هوای غزل اما انگار از همان روز ازل ناف مرا با خشک مزاجی و فلسفه گویی و منطق جویی و واقع نگری بریده اند و چه سرگردانی است نمیدانم که به کدام سو بیشتر متمایلم ؛ انگار این روزها بیشتر از هرروز از آنچه تجربه کرده ام فرار میکنم به سمت انفعال ؛ چاره ای نمانده است اما ای کاش میدانستم چه باید کرد آنوقت به گمانم آنقدری جرئت ذخیره کرده ام که همه چیز را دایرمدار اراده ای پولادین کن فیکون کنم ...


نمیدانم تا کی و تا چندم دبستان ولی به گمانم همان اوایل برطرف شد ؛ به خصوص تا اول و دوم ... باز دقیقا به خاطر ندارم ولی به گمانم به جای حرف کاف حرف چ و به جای گاف و ت حرف دال ؛ نمیدانم در تمامی کلمات بود و یا بعضی ؛ نمیدانم چقدر غلظت ماجرا بود ولی انگار به قدری که قابل تشخیص بود ؛ یادم می آید حتی معلم کلاس اولم آقای نظری و دوم آقای آقازاده به خصوص آقای آقازاده به یادم هست که در وقت گفتن دیکته گاهی بالای سرم می آمدند و کلمه رو دوباره تلفظ میکردند تا مبادا من بر سر تندنوشتن و اینکه به نوعی برای خودم کلمات را بازگو میکنم و غلط تلفظ میکنم بر اثر بی دقتی کلمات را اشتباه بنویسم ؛ یعنی شده بود که اشتباه بنویسم البته نه در کلمات مشخص و نه همیشه بلکه بر اثر بی دقتی در تندنوشتن و در بعضی کلمات سخت چرا که درسم بد نبود اگر نخواهم بگویم خوب بود .... یکی از آشناها براساس همین ماجرا تا مدتها چون گرگ را به مناسبتی زمانی به گونه ای دیگر تلفظ کرده بودم از من میخواست تا بگویم گرگ و خودش میخندید و میگفت یادته بچه بودی میگفتی درد .... 

این روزها نیز به گمانم لکنت گرفته ام ؛ نه لکنت برای گفتن یک حرف بلکه لکنت سخن گفتن ، احساس ، زندگی ، سرودن ....


خیلی وقت است چیز دندانگیری نگفته ام یا بهتر بگویم اصلن چیزی نگفته ام ؛ یبوست شاعرانگی ؛ چیزی که وقتی میگویمش ذهنم مشغول باشد و بارها برای خودم بخوانمش و خوشحال شوم که من تاحدودی شاعرم و هنوز چیزی برای گفتن دارم و هی بخوانم و هی ذوق کنم ؛ تنها برای دل خودم... این به گمانم آخرین چیزی است که گفته ام ، چندماه پیش ... میخواهم این تحفه ناچیز بی ارزش را به بهانه ارادت نه چندان دورم و آشنایی بیشتر تازه ولی عمیقم به منزوی تقدیم کنم؛ هرچند حقیقتا میخواستم نگهش بدارم برای روز مبادا تا مگر به کسی تقدیمش کنم اما گفتن این ابیات را متاثر از منزوی خوانی آنروزهایم میدانم ؛ پس منزوی از هرکسی محق تر است برای پیشکش کردن .... چگونگی و زمان سرودن آنرا اگر بخواهم بگویم حوالی یک غروب دلگیر ولی آرام در بازگشت از دانشگاه قرین مردم محصور در ماشین و ازدحام نزدیک خیابان ولیعصر ....... روحش شاد ...

ادامه دار است:

"" زبان مشترک ما زبان لبخند است

که قلب هردوی ما از خیال آکنده است/

دلی که خانه عشق است غم چه میداند

به غمزه تو نگارا گناه سرکنده است/

هرآنچه ساخته بودم بر آب شد ای اشک

چقدر جوشش گرم تو ناب و سازنده است/

به یاس موحش شب گر چه مبتلا گشتم

به صبح چشم تو امید باز تابنده است/

چه افتخار بزرگی که غیر دلداران

تمام مملکت عقل نزد تو بنده است/

بریدم از همه کس دیدمت نفس به نفس

به قلب ثانیه ها نام تو چه برنده است/ .... * امیدوارم این ، آخری نباشد ...

(با همه این اوصاف سوء برداشت نشود ؛ من خودم را شاعر نمیدانم و به گمانم خیلی مانده است تا لقب شاعر بگیرم...)

: با ته مانده ایمان ، به عشق تکیه کرده ام / به تو پناه آورده ام از وحشت بی ایمانی ؛ حسین منزوی

  • م.پ

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی