مصطفاشیسم

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

مصطفاشیسم

فرار معنا ندارد،
ما محکوم به زیستنیم...

بایگانی

آن روی ماه

چهارشنبه, ۲۰ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۱۲:۰۰ ق.ظ

چه عطری بود در راه؛ نشستم کنار گلها؛ بوی چمن پخش بود در فضا؛ نسیم ملایم دلگشا؛ امروز عجب هوایی بود؛ شهر پیدا بود تا آن انتها.... باد با خود میبرد؛ اما چیزی که وجود خارجی دارد، چیزی که ظاهر است؛ پس پیام و آگهی باد صبا از کجاست؟ مگر آن التفات و آن پیام چیزی درونی نیست؟ پس چگونه با خود می آورد و میبرد؟ نکند کار کار قاصدک است؟ اما نکند باد پیام رسان هم چون وجود معشوق و داستان های عاشقان خیالی است؟ حقیقتی بیکران و پنهان...

از عطر گل گفتم؛ امشب به یاد دکه گلفروشی کنار میدان تره و بار خانه مادربزرگم افتادم؛ اصولا هر گلفروشی را که میبینم آنروزها برایم تداعی میشود؛ بستنی فروشی ای که آنطرف تر بستنیهای خوشمزه سنتی و نانی و فالوده میفروخت و من و پسرخاله ام که حدودا هم سن بودیم با هم مثل مردها مامور خرید میشدیم و حتی از میدان تره و بار و مغازه های داخل فروشگاه هم خرید میکردیم؛ وقتی یاد آنروز و آن محله و خانه مادربزرگ و خاطرات بچگی می افتم، دوچیز به ذهنم می آید: نور و عطرگل؛ عطر گل دکه گلفروشی اول خیابان و نور ملایمی که از پنجره های متوالی هال و اتاق ها به فرش ها تابیده میشد و حس زیبایی انگار در من روییدن میگرفت و شمیمی از آغوش پنجره به جمع مهر و محبت خانه می آمد؛ نمیدانم چگونه بود ولی ایوانی ( یا تراس یا هر اسم دیگر) کنار هال به موازات آن بود که مشرف به حیاط خانه همسایه بود؛ استخر عمیق بزرگی هم در وسط حیاط بود که من یادم نمی آید پرآب دیده باشمش ،خاک گرفته بود همانگونه که درست یادم نمی آید اصلن آدمی موجود زنده ای در آن حیاط رصد کرده باشم؛ خب فضول هم نبودم؛ ... حیف از آن خانه رفتند به واسطه یک همسایه معتاد و نااهل که وجودش اذیت بود؛ محله آرامی بود آنزمان میدان اختیاریه و چند وقت پیش هم که میگذشتم هنوز به گونه ای آرام و به همان شکل با بعضی خانه های قدیمی دست نخورده و دکه گلفروشی و بستنی فروشی و میدان تره و بار و خانه مادربزرگ به همان شکل..

چشمم به جمالش روشن شد؛ عجب بر و رویی، مگر میتوان چشم برداشت و دل را بی اختیار به مهر نگاه شیرینش نسپرد؛ مگر میشود قربان صدقه اش نرفت؛ اگر او نبود و اگر فرصت کوتاه دیدار نبود دل چه میکرد؟ بی وجود او همه چیز رنگ تیرگی و سیاهی دارد؛ الاهی همیشه بمانی و چهره ات تابان و درخشان و خندان باشد و چشم بد از روی تو به دور؛ کم کم ماه من به تمامی در وسعت آسمان رخ مینمایاند‌...

اما ماه تنها نیمی از خود را به ما نشان میدهد؛ بنابر حرکت وضعی به دور خودش و حرکت انتقالی و گردشی به دور زمین ... حتی اگر با تلسکوپ یا دوربین دوچشمی و خلاصه با چشم مسلح به ماه بنگری، چهره چندان صاف و یکدستی ندارد؛ پر از چاله ها و حفره ها و کوه ها و اقیانوس نام ها و ... حتی نورش را هم از خورشید میگیرد؛ حال که اینگونه است و باز دلبری میکند بدون آنکه خود را آرایش کند و چهره اش را روتوش کند، انسوی این چهره زیبا چگونه است؟.. مثل نیمه پنهان ما انسانها که چه بسا خودمان هم ندانیم چه ریختی دارد ؛ چهره ضمیر ما و باطن ما که خود ما هم نمیدانیم دقیقا چه شکلی است جز خدا... و همین است که بین هم زندگی میکنیم و همدیگر را تحمل میکنیم و با هم کنار می آییم وگرنه...


  • م.پ

نظرات  (۱)

خیلیم خوب
پاسخ:
قربان شما عزیز
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی