مصطفاشیسم

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

مصطفاشیسم

فرار معنا ندارد،
ما محکوم به زیستنیم...

بایگانی

●مصطفاییکههیچوقتبرگزیدهنشد...

شنبه, ۳۰ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۱۱:۳۴ ب.ظ

"" من مصطفا، با شما با تمام شما ملت آرزومند و دردمند، با شما ای در آشفتگی و پریشانی دچار و سرشار، با شما ملت منِ عزیز سخن میگویم... شاید بتوانم بگویم پس از گذر چهار سال عمر و سرمایه زندگانی، دوباره بازگشته ام به چهار سال قبل؛ آرام و آرام و آرام و اندک و اندک؛ ولی این من، آن من چهار سال قبل نیست؛ زندگی،رفتن و گذشتن ؛ پیوسته بازگشتن، بازگشتنی بی انتهاست....

امروز، من، دوباره خودم را بعد از مدتها عاقل بودن و جاهل بودن توانستم گول بزنم؛ قدیمتر برای دلخوش بودن نیاز به گول زدن و چشم پوشی نداشتم؛ با دلخوشی ساده پیروزی بر هر آنچه برایم رنگ سیاه داشت؛ من زرنگی کردم؛ با خودم شرط کردم که پیروزی در این اتفاق یعنی پیروزی من بر تمام کابوس ها و تیرگی ها و دیوهایی که برای خودم در ذهنم ساخته بودم؛ تفوق بر هرآنچه دشمن میدارم و حالت نفرت و بدآمدن را برایم زنده میکنند؛ تا امروز و تا فردا ...من‌خود عوضی آشغالم را در  بن بست دور از دسترس و چشمها و گذار عابرین و آدم ها تنها گیر آوردم و با ابراز نفرت تمام و ناسزاگویی لگدمال کردم و بعد با یک کلت کمری تیر خلاصی را به سرش خالی کردم؛ و آسوده از اینکه کسی نخواهد فهمید به دوردستی نامعلوم پا به فرار گذاشتم، افتادم برخاستم گریستم گریستم لرزیدم و در تاریکی سایه ها وجود خود را مماس دلخوشی ساده رهایی کردم و به اذعان دم روباه ذهن مشوشم که در مرتع آلودگی سخت میچرید، خود را پیروز و قهرمان خواندم....

گرفته بود؛ گفت این همه دلخوشی هم معنی نداره؛ گفت قرار نیست معجزه ای اتفاق بیفتد...

گفتم تو معنای فاجعه را میدانی؟ اینکه تو خود را از شر فاجعه آسوده بدانی هم معجزه بزرگی است...

گاهی ناامیدی بهتر از آن است که تو با امید نیم خورده واهی، سپیدبرفی حقیقت و سلامت و حکمت وجودت را به وهن وهم مسموم کنی، وانگهی پای دیگر اندیشه و آرمان را ببری تا مگر اسب خیال انگیز، دیگر جفت خوشبختی ات را برای سیندرلای تشنگی روح زیبایت بیاورد و هردو با هم به آسمان رهایی و رضایت پرواز کنید....

خدایا؛ تو خودشاهدی که من ادعایی ندارم؛ من نسبت به محکومیت آنچه کرده ام و نکرده ام دفاعی ندارم؛ من اهل لجاجت و پای فشردن بر اثبات خویش نیستم....

خدایا؛ چندبار خواستم سکوت مطلق کنم اما نتوانستم؛ تو میدانی لبخند من از سر ریا و دروغ و فریب نبود... تو میدانی که من از تظاهر بدم آمده و می آید... تو خود شاهدی که من درمانده ام... اگر خوبی را دوست داشتن را و بودن و جلو رفتن را بلد نیستم به معنای آن نیست که من بدم می آمده از آنکه از تنبلی و فشلی و بیحاصلی و عبثی دربیایم... چه فایده این حرفها وقتی تو میدانی.. اما من نیاز دارم اینها را بگویم.. با چه زبانی با تو سخن بگویم که تو با زبان خودت به من بفهمانی؟!.. من کمک میخواهم..من قهرمان نیستم پس قهرمان بازی هم بلد نیستم؛ حتی دیگر نمیخواهم قهرمان باشم... نه انتظاری ست و نه امیدی و نه یاسی... من خنثای خنثایم انگار... امید وقتی معنا دارد که ناامیدی تو را سخت درآغوش گرفته باشد و من آنکسی هستم که ناامیدبودن را درخودم کشتم و خودم را به جای یاس جازدم و به دیگران نشان دادم‌.. دیگران دیگرانند؛ برای من حتی من ناآشناست... تو هم ناآشنایی غریبه... اما غریبی که معنای آشنایی از اوست... سکوت...


"" همه قبیله من عالمان دین بودند " ؛ تو با نواده نادان این تبار چه کردی؟! (بیتی از غزلی جدید ؛ از خودم)

  • م.پ

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی